چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت
|
|
آهِ شب و انـــدوه ، اگـر که اثــری داشت
این تیره شبِ غصه یقیناً سحری داشت
|
|
|
|
|
پهنه ی این باغ را آفت گرفت حاصل بیهوده چیدن تا به کی......در دل این سرزمین سوخته روی خاکستر دمیدن
|
|
|
|
|
چه می شود که برای کس آشنایی نیست میان این همه سرگشته همصدایی نیست
|
|
|
|
|
شب های مزار
حیف از تو که تاراج ستم ها شده ای
وای از تو که پامال قسم ها شده ای
ای چشم زمرّدین که
|
|
|
|
|
گیرم که
واپسین روزهای پاییز را
از تقویم و سال و جهان جدا کنم،
با این همه،
ردپای جامانده از
|
|
|
|
|
تقاص این حرفو یه روزی پس میدی
|
|
|
|
|
به خیالم که دل زارو غریبی دارم
چه گمانم که سر یار رغیبی دارم
من آغشته به احوال پریشان زمان را
د
|
|
|
|
|
از وقتی که
گربه های ولگرد
مأمورِ شمردنِ جوجه ها شدند
موش های شهر
چه زیرکانه نشستند
در ان
|
|
|
|
|
یا که دیوانه ی کر و کورند
یا از اندیشه ریشه معیوبند
|
|
|
|
|
می شود گاهی نشینی جایِ او
یا که باشی لااقل همراه او
تکیه گاهش باشی و غم خوار او
کم در آغوشت شود
|
|
|
|
|
ماه صورتش به ماست!
خورشید پشتش به ماست
|
|
|
|
|
ابری ست در مغزم که بارانی به چشمش نیست
هیچ انتظاری از خدا جز قهر و خشمش نیست
دلخسته ام دلخسته تر
|
|
|
|
|
31///////_____//////
با واژه اسیر دست مردم شده ام.
امروز فریب دانه گندم شده ام
درسیطره بخل وحسد
|
|
|
|
|
داستان سگ و گرگ وفا و جفا است
|
|
|
|
|
طالب بداند، فاتح در این جنگ
فرمانده احمد، در پنجشیر است
|
|
|
|
|
لحظههای خوب و شیرین زمان انتظار
تا نشیند بلکه بر انگشت ما سنجاقکی
|
|
|
|
|
تورکجه شعر (شعر ترکـــے)
دایانیب جان دوداغا دَردیمه دَرمان گِئتمَه
سَن مَنه رَحم اِئله اِی سِئ
|
|
|
|
|
بنام خدا
روزهاست که دفترم را از خودم کرده ام دور
به خیالم با این کار خدا را خواهم کرد مسرور
نمی
|
|
|
|
|
امشب بتماشای رخ تو بجمعیم
با کل سماوات فقط از تو بحرفیم
|
|
|
|
|
اکنون شده کابل همه جا ترس و جفا
تاراج رود دختر افغان انجا
|
|
|
|
|
به قربانگاه دنیا می برد...
|
|
|
|
|
کاشکی برگردد ، باز هم خوشبختی.
کودکی ، سرمستی .
|
|
|
|
|
نام من مرجانست
دختر ایرانم
زاده کوه بلند البرز
و نوای لار مر سامانست
زنم از جنس بلور
متولد به
|
|
|
|
|
فقر
دریای فقر اینجا ،توفان زده به دل ها
ساحل نشین بی دل ،بنگر موج بلا را
م_ب_انصاری_دزفولی
|
|
|
|
|
جهان هنوزهم ملتهب است ،
از هجومِ یک مریضیِ بدِ سرتاسری
|
|
|
|
|
آنكـه نـداند سخنـي از نكـو
از سخـن بـد بكنـد گفتگـو
آن
|
|
|
|
|
زندگی آنچه که ما خود گمان میکردیم
نرم و آهسته و همچون شکر و شهد نبود
|
|
|
|
|
در اوج غائله رفتی حنیفه برگشتی
همیشه سرّ نهانی تو در نمازِ دلم
|
|
|
|
|
کاش می شُد جورِ دیگر، حاجی باشیم
|
|
|
|
|
ای وحشتی که حاکمی
از سرزمین من برو
شر خودت رو کم کن و مردمو رها بکن
|
|
|
|
|
آغوشش
زیباترین
حد
فاصل
میان
من
و
زندگی
بود
|
|
|
|
|
لبخندت
شکوفه ی گیلاس بود
در فصل فصل زندگی
اما در من
پاییزی ابدی شد
نمنممی بارم
از ل
|
|
|
|
|
من لایحه ی دردم در ذهن ی زندانی
|
|
|
|
|
جان من از جذبه ی چشمان تو بر لب رسید
|
|
|
|
|
گفتنـد که نقّاشی بکن اوصـاف خود را :
تـیغـی فـرو رفـتـه میـان قلـب کـشیـدم
|
|
|
|
|
رها کن ،رها
رها کن از خود
کینه وغم وریا
|
|
|
|
|
عاقبــت برتختــه سنگـی بـی رمق
|
|
|
|
|
کم دارمت ای معنی بودن
دیگر نرو ، دور از تو من هیچم
دوری تو همرنگ مردن بود
دارم به دور مرگ می پیچم
|
|
|
|
|
رفته ای اما نمی دانم چرا
قلب من باور ندارد قصه را
|
|
|
|
|
ای دلبر جانان ...بیاد بیاور ...دیروزها را
|
|
|
|
|
نه آرزوی بخاراست در دلم
نه داغ شهر سمرقند
|
|
|
|
|
یه دریا از عشقی شبی روشنی
مث موجی ساحل رو پس می زنی
|
|
|
|
|
آزادی، یک توهم بود
برای مغزهای کوچک زنگ زده
|
|
|
|
|
من ولی بعد تو از سایه ی خود ترسیدم...!
|
|
|
|
|
خفته ها را می توان با یک صدا بیدار کرد
|
|
|
|
|
حنجره ی خورشید می شوم تا غروب می چشم
|
|
|
|
|
شهر را با دوریات هر لحظه ویران میکنی
|
|
|
|
|
شهری شده ام دستخوشِ حمله ی طاعون
ای مـرگ کجایی؟! که من آمـاده ام اکنون
|
|
|
|
|
در میمنه ی عشقم و در میسره یارم
چون ابر بر این هجر نباید که ببارم؟
|
|
|
|
|
در خیالم واژه ها احضارِ دیگر می شوند
جنگجویانی که با هر جمله لشکر می شوند
|
|
|
|
|
او همچون زلالِ آب بود
آیا میتوان آب را
پشت میله های سلول حبس کرد ؟
|
|
|
|
|
بيا جانا زِ من بشنو ، بـشو يار نكو پيشه
مرو همراه بدكاران ، خطر بهر تو
|
|
|
|
|
تا زمانیکه سرند واقعی در جامعه فعال بود آن چنان که هر کسی بی بار ، بی اقبال بود
|
|
|
|
|
در حبس ابد بودم ، از بند رها گشتم
|
|
|
|
|
واژه هایم
در هم تنیده اند
و کودک شعرم
در نطفه معلق مانده
نه زایش غزل به دادم می رسد
و نه روی
|
|
|
|
|
جسمم زِ تو پژمرد، روحم زِ پریشانی
|
|
|
|
|
عشق را در خود چگونه پیدا کنم
وقتی که بی کسی روحم را به یغما برده است؟!!
|
|
|
|
|
در خانه ای که روزگاری های و هویی داشت
|
|
|
|
|
نگاه نکن ، در فنجان قهوه ، فالم را
|
|
|
|
|
یک روز باور می کنی شیدایی ام را
حسرت نشینی های در تنهایی ام را
|
|
|
|
|
او بود و مَنَم بود در این بود نبودم
بودی که بُوَد بود و من بود نبودم
|
|
|
|
|
هیچ کس جز تو نفهمید مرا...!
|
|
|
|
|
پاییزم باش
بذار در کوچه های کوچک دلم نقاشــــــــی ات کنم
|
|
|
|
|
عقل ات که نمی رسد رگم را بزنی
|
|
|
مجموع ۱۲۳۷۸۱ پست فعال در ۱۵۴۸ صفحه |