سه شنبه ۲۰ شهريور
شعر فلسفی
|
|
خلقین اورگی وحشی کیمی قاچماقدا
توپلار اولاری کیمسه کی خوش اخلاقدا
|
|
|
|
|
در هر وجب از خاک دهانی باز است
|
|
|
|
|
عارفی اندیشه ور می زد قدم
|
|
|
|
|
دلا زین سینه خاموش هنوز آواز می آید
|
|
|
|
|
خالق..فلسفی
اين خلقت بى پايان، از جامِد و تا انسان
کِی شد همه را پیدا، کی کرده جهان بنیان
ای خا
|
|
|
|
|
تكه اى از ابر سرخ كوچكى بر آسمان
ساحلى آرام بود و موج دریا و غروب
با نگاهى خيس از باران بى پرو
|
|
|
|
|
همه چیز زیر سرِ استبداد است
|
|
|
|
|
زندگی آیینه ی تکرارهاست ...
|
|
|
|
|
دوزِ دَردم ، بالاست
تَبِ صَبرم سَرریز
مانده تا هر کلمه ، کاوه شَوَد
|
|
|
|
|
دور گل یانیما صنم آچیلسین دِلیمیز
حلّ ایله جمالونلا بیزیم مشکلیمیز
|
|
|
|
|
محیطِ ترجمهی شب، اتاقِ تک نفره
|
|
|
|
|
در سیاهی های شب
اندوهِ این مرداب ها
میبرَد پرواز را از یاد ما
میشود پی در پی آغازی دگر
هر غمی را
|
|
|
|
|
تحمّل ایلیه سن صبر اوزی شجاعتدی
گناهیدن اوزاق اول زُهد پاک ثروتدی
|
|
|
|
|
کیمسه کی جانین طمع له چولقئیر
اوز الیله اوز اوزون پست ایلییر
|
|
|
|
|
من نگاهم در درون قلب تو بودست و هست
|
|
|
|
|
ارزشمندتر از خودم ، دیدن خودم است ...
|
|
|
|
|
روزی که دانش متولد شد
در بازار خلق شرری نبود
که زمان معکوس تابید
و هست
هیچ را باخت
|
|
|
|
|
من از ترسالی چشمان مادرها
|
|
|
|
|
منورالفکر
************************************
مایی که مدام در پی حق بودیم
روز و شب خود به عشق
|
|
|
|
|
خواب خوش از چشم مردان حقیقت رفته است
آرزو از قلب پیران طریقت رفته است
شور و حال عشق و عرفان و
|
|
|
|
|
و من و انسان و یک زندگی عُقده
|
|
|
|
|
در جَرَیانم
کمی عمیق تر
کمی کُند تر
و همچنان
در باور دریا
|
|
|
|
|
ببین که نذر و نیازی نمیکنم، مرادی نیست
ز بود نبود کسی، که اعتقادی نیست
به تفکر نشستم و دیدم، بسی
|
|
|
|
|
عشق در بهار.اجتماعی
همه نفع خود به خواهیم، که زدیگران جداییم
چو ز خویش ما گذشتیم . دل مان شود وفا
|
|
|
|
|
باور از بودنِ خود سیر شود می میرد
|
|
|
|
|
نمی دانم خدایا کیستی در مرز باورها
|
|
|
|
|
کودکی با پدر شب نشست
گفت :کای پدر چه سرّی درشُکرهست
این همه کرنش وشکر کردن چرا...
|
|
|
|
|
گوشت به دهان شیخ بد کیش مده
|
|
|
|
|
ببین چگونه به صلابت تهی جهان میخندم
|
|
|
|
|
و کیست آنکه برای حقیقت بایستد..
|
|
|
|
|
شب را به تو بنماید و گوید روز است...
|
|
|
|
|
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شایدبخواب شیرین فرهادرفته باشد
حزین لاهیجی
|
|
|
|
|
گر تو خواهی شهرت و جاهو مقام
|
|
|
|
|
مگر ثاقب چه می دانست از اقبال این دوران
که بر گیسوی خلق آویخت عصیان چرخ گردون را
|
|
|
|
|
به راستی آیا که ذات آدمی...
|
|
|
|
|
زندگی، در تابش خورشید، هویدا نمیشود مگر؟
|
|
|
|
|
دختر سی سالهٔ کتاب فروش...
|
|
|
|
|
شادان برو.اجتماعی
با اشک دنیا آمدم ، با اشک می میرم هلا
در زندگی بامعرفت، آزاده شو شادان برو
آ
|
|
|
|
|
بر گل نشست قايق بى بادبان من
ناگاه تيره شد همه جاى جهان من
ماندم ميان ورطه اى از انتظار و ترس
|
|
|
|
|
عین و ذهن.دوبیتی فلسفی
عمل از پختگی در کار باشد
زهی بهتر ز قیل و قال باشد
عمل با علم چون همر
|
|
|
|
|
برف ها بر روی هم انباشته گشته...
|
|
|
|
|
ما چه کردیم که بر ما اینگونه گذشت؟
|
|
|
|
|
هان آن کز فحوا نادیده انگارد
|
|
|
|
|
و ما همینطور حشره میمانیم...
|
|
|
|
|
شخصی از خویشان واقوام خودش دلگیر شد
|
|
|
|
|
می خرامد کرکسی چنگال خود...
|
|
|
|
|
دنیا..جهانشناسی
دنیا به نظر ز دل خیالی است
دنیا ز بقاء سویِ کمالی است
او خالقِ هم زما
|
|
|
|
|
گر به دامدشمن افتادی اسیر
روی در رو میزند مردانه تیر
|
|
|
|
|
طغیان غروب در پس ابرها
جدال زرد وتُرنجی
|
|
|
|
|
زندگی ومرگ. فلسفی
مرگ خواهد جان ز تن گردد جدا
جسم می خواهد که تن با جان شود
دائما این جنگ
|
|
|
|
|
ز کدامین حریف گلایه کنم
وقتی که خود به خویشتن گرفتارم
کلید من قفلی نمی گشاید از هیچ دری
وقتی که خ
|
|
|
|
|
خواهم اکنون که دگر بتکده ویرانه کنم
همه بتها شکنم، خرج دو پیمانه کنم
|
|
|
|
|
در تورق برگهای تاریخ
انسان هست و آرزوهای زیبایش
|
|
|
مجموع ۱۷۵۱ پست فعال در ۲۲ صفحه |