پنجشنبه ۲۷ مرداد
شعر فلسفی
|
|
۱.جهان پلید
۲.به ژرف آینه
|
|
|
|
|
بهر دل گویم سخن ای مستمع
وای بر این سلسله کردار ما
وای براین صندوق اسرار ما
کیست که گوید ز
|
|
|
|
|
بزن كنار پرده را بيا كمى نگاه كن
نگاه پشت كرده را دوباره رو به راه كن
اگرچه پشت پنجره هميشه
|
|
|
|
|
میان دیوارهای دردمند شهر
شب سر میکشد مرا
|
|
|
|
|
یکصد و دو روز
بلکه بیش
بیشتر از تو رنج کشیدهام
|
|
|
|
|
کشته خشخاشی ، تمنا مُل چرا؟
|
|
|
|
|
منگ خماری یک خورشیدداغ بود
پاییز روستایی . . .
در بدرقه واپسین روزهایش
|
|
|
|
|
در عبور از سايه هاى وهم ناك
ديدمت آرام، روشن، سبز و پاك
مى گذشتى با سكوتى سازگار
فارغ از
|
|
|
|
|
نه به اشراق یقینم
نه زسقراط مشائی پی اخلاق چنینم
|
|
|
|
|
نمای ریش تو گر ریشه داشت، نیش نبود!
جواب خنده ی عشق، دوصد ریش نبود!
|
|
|
|
|
کتاب شیر دانش.علمی.. انسان شناسی
شیر دانش می دهم ذهن تو را
چون برایت مهر مادر می شوم
چون چراغی د
|
|
|
|
|
من از خاکستریهای خود میآیم
کوله بارم مشتی احساس ناشسته
و مقصدم رفتن است...
کفش هایم از میخ های
|
|
|
|
|
چشم دل نیک گشای ای به خردگشته شفا
گر جهانی نتوان بود و جهانی به قضا
|
|
|
|
|
از رای نترسید که اِی را که چرا شد
از بی خِردی جَست و هراسید زیانم
|
|
|
|
|
ترکیبی از تردید و از تشویش و انکاریم
|
|
|
|
|
نور نیروانا ببین، محو تماشا می شوی
نوش این اکسیر را، الحق که برنا می شوی
سطح را کور کنی، عمق را چن
|
|
|
|
|
آنکه در جریانی فرو می غلطدد و غرق می شود لاجرم میمیرد،چه در دریا،چه در بخل و حسد،....
|
|
|
|
|
چراغ دانش .علمی .اجنماعی
تو نوری در شبِ تیره
چراغی تودل و جان را
رها بخشا به علمِ خود
نگاه کور
|
|
|
|
|
و گاه رو به آسمان
نجواکنان
یادت بخیر مسافر
|
|
|
|
|
دیگر چه باکت از سحر تا شام رستن
پرواز کن در آسمان تا قبل رفتن
این قتل نفس ماست در پیله نشستن
بال
|
|
|
|
|
کعبه ی زرتشتْ را من شعله ور دیدم که باز
دُورِ سالوسِ بُتان هر دَم طوافی می کند...
|
|
|
|
|
گر نیست در زندگی ات نیکی و جلال/زان پس ز ناعدالتی جهان منال
|
|
|
|
|
یه توموره توی مغزم
که تو زندونش کلافه م
بگو دکتر چیه این درد
که با خنده م تو عذابم
مثه دیوارِ
|
|
|
|
|
افسوس افسوس این جهان
افسوس این غار این کسان
افسوس از جهل از زبان
|
|
|
|
|
گهی تلخ و گهی شیرین
گهی بالا و گَه زیرین
اساس زندگی این است
گهی شاد و گهی غمگین
|
|
|
|
|
تن به بار و دل به نار و سر به دار و قانعیم
تا که جان آید به لب، خِفَت کشیدن می کنیم
|
|
|
|
|
رازی بزرگ هست
که برایت خواهم گفت..
|
|
|
|
|
دیدن یا ندیدن ؟
ایا انسان اختیاری دارد ؟
قافله ای را می بینم
نمی شناسم ونمیدانم چه کاره اند،کجا و
|
|
|
|
|
به نام او
آغاز شد مشکل در میان
|
|
|
|
|
رنـگ آبـی بر تن پهنـاور دریــا خوش است
زنـده بودن در دم و بی غصـه فـردا خوش است
گر نبـاشد این جه
|
|
|
|
|
وقتی گرفتار قفس باشد تمام ذهن
اندیشه کوچک میشود در چنگ سایه ها
|
|
|
|
|
من کیستم
کیست که مرا بشناسد
|
|
|
|
|
گناهکاران به بهشت می روند و نیک عللند
چنان سکوتی مرا بلعید که صداها بر گوشم خفه میشدند
|
|
|
|
|
خسته ام،
تنهاترین خسته ای که خواهید دید،
روبروی آن کوه خرده سنگهای بی روح و نماد بی جانی که می بین
|
|
|
|
|
مرگ وجود ندارد، و هیچ شدن نهایت کمال،.
هیچ مرگی نیست،
انجا که در تسلسل خالق هیچ درکی نشد
و انجا
|
|
|
|
|
دروجودم دو حوالی،
دونگاه از دو جدائی،
سفت و دگیرِکمندی زعنادش
برهوایی خوش مستانه و طوفان وجود
|
|
|
|
|
گر تو را دوست بدارم نه عجب از دل مست
به جهان وحدت موجود ز عشقست که هست
اگر از ذره بپرسی یا که کر
|
|
|
|
|
دیوانه نیم اگر آفتاب خاموش کنم
فلک بچرخانم چوبی درگوش کنم
|
|
|
|
|
ذهنم از فلسفه پلاسیده
خسته از ژست های سقراطی
|
|
|
|
|
خروس در کوچه ها بی خواب
نعل اسب کدخدا گم شده !
بوسه شهر بر بال کبوتر
|
|
|
|
|
کسی که خودش را قبول داشته باشه
|
|
|
|
|
روزها مى روند و مى آيند
در كنار سياهى شب ها
من در اين رفت و آمد بسيار
مى نشينم كنار اين دني
|
|
|
|
|
جز تو من را نیست غمخواری اگر
کن مرا شرمنده با کاری دگر
|
|
|
|
|
دوباره بازمیگردم به خویشتن
|
|
|
|
|
در امتداد شب
مسافران اتوبوس هوس
به ناکجا آباد میروند...
|
|
|
|
|
دلم یک دوست میخواهد به جنس محض بی وزنی
|
|
|
|
|
و سبکبار چه سراید جز آه و فغان؟
|
|
|
|
|
خون می چکد زِ قـلب من و زنـدگیست این
یعنی که نبض زیستن از خون چکیدن است
|
|
|
|
|
چه توان دید که "یک چشم” شده ، جای " خدا "
|
|
|
|
|
چند خطی در خصوص فضای خارج از ما...
|
|
|
|
|
پابنـــدِ عشـق بسته هر قیل و قال نیست...
|
|
|
|
|
به خودم
سنگین است حرفهایم
ترک دارد سکوتِ آینه
|
|
|
|
|
تقدیر همیشه جاریست
در رودخانه زمان
|
|
|
|
|
در نادانی خود دانستم که ،که هستم
و در دانایی خود دانستم که هیچ نیستم
|
|
|
|
|
اَبَر قهرمان من
بیا تا نظم نوین جهانی
به هم بخورد...
|
|
|
|
|
مدتی که در خود میریزی با کسی آشنا میشوی که خود واقعی توست، بچرخید و بشناسید و بمانید.
|
|
|
|
|
باید "اخراج" شویم از برهوت از این غم
کارمان باز بدست دل "حوا" گیر است
|
|
|
|
|
زیتون
برحذردارقیامت بردیگری
|
|
|
|
|
ما آدمیان نشئه ی هر بود و نبودیم ...
|
|
|
|
|
♦️یا رب این تقدیر ما را زکجا آورده ای
به گمانم خسته بودی ،یا که کم آورده ای
|
|
|
|
|
هر از گاهی عقایدت را جارو بزن
هر از گاهی روانت را نیز جارو بزن
|
|
|
مجموع ۱۴۳۶ پست فعال در ۱۸ صفحه |