چهارشنبه ۱۵ تير
شعر رباعی
|
|
شد دروغ ابزار کار ناگوار
زندگی شد بر پر کاه استوار
این بلرزاند دل هر آدمی
کین چنین بی راهه گش
|
|
|
|
|
یک رباعی+ خوانش غزل ۲۷۱ از کتاب نوای احساس
|
|
|
|
|
بد دلان مریض و سریز
شدهاند ره زن دل و خون ریز
تو که با دلبری وفا داری
عهد خود کج بدار
|
|
|
|
|
گر رهگـذری از گذرم بـگـذر ، چون :
" پـارکـینگ دلم ورود ممنـوع دارد "
|
|
|
|
|
مبارک باد ای یار دل افروز
که کردی این چنین شب را چنان روز
دل تاریک را نور و جلا ده
چو دادی اهل
|
|
|
|
|
اشک بارد به رویش همچو باران
باز گردد خاطراتش از بیابان
خشک بودو داغ بود و بی کران بو
|
|
|
|
|
بی عطر تو یکباره زمستان میشد
|
|
|
|
|
بانگی که ضرار الضررش صبحِ اَزَل
از شامِ غریبانِ اَبی اَنت رَذَل
هی عَربده زد عَر زد و عَرعَر زِ هَ
|
|
|
|
|
لبخند بزن دوباره شیدایم کن
|
|
|
|
|
صبر در کار جهان را نتوانم دیگر
وصف این قصه پر غصه نخواهم دیگر
هم سر و روی جهان بیمار است
از ح
|
|
|
|
|
این همه مکر و ریا کردی که چه
کار ناحق را روا کردی که چه
بس نشد این جمله کار ناروا
حق مردم نا
|
|
|
|
|
احراز شود تو غاز و غاضی بشوی
رازی نشوی ولی تو راضی بشوی
ای کاش به جای این که غازی بشوی
در محکمه ا
|
|
|
|
|
از ته دل گویمت این حرف را
این سخن پر مایه و این ژرف را
عاشق او شو مرو سوی هوا
خود نگهدار و میف
|
|
|
|
|
آغوش تو آسایش شبهاست هنوز
|
|
|
|
|
آن سیه کارببین عاقبت کار چه کرد
باسر زنده دل و محرم اسرار چه کرد
این همه سوسن وگل را به تمنای هوا
|
|
|
|
|
گرمی عشق تو چندان شده در این مرداب
قدر عشقت به دوچندان شده در این سر داب
نور عشق تو بت
|
|
|
|
|
یک لحظه بدون نفست میمیرم
یک لحظه بدون نفسم میمیری
|
|
|
|
|
ای یار بیا بار مرا بین
این روز و شب و کار مرا بین
حق است چنین باشد و ار نیست
پس سلسله کردار
|
|
|
|
|
ويرانه عشق خوشتر از آبادی
که این بند و اسارتش تو را آزادی
|
|
|
|
|
نیلوفر و سوسن، رُز و یک بایِ بنفشه
هم سرخ و سفیدش، هم از آنهایِ بنفشه
بر یک گل گلخند و عذارش قَسَم
|
|
|
|
|
آتش عشق بیا فروز که ره تاریک است
این رهی پر خم وپیچ و بسی باریک است
عمق دره بسیار و ته آن ناپیدا
|
|
|
|
|
از خاطر کوفه حق فراموش شدست
|
|
|
|
|
از خانهی من همیشه ویرانه نساز
|
|
|
|
|
گر تجلی رخش بر گل و خاک این باشد
اینچنین روی خوش و نرگس و سیمین باشد
|
|
|
|
|
گفتم که مَخور غَم، غَم از این خانِه رَوَد
گفتا که رَوَد، لیک، سَر اَز شانِه رَوَد
من هم دو سه پیما
|
|
|
|
|
مایی که به خورشید ارادت داریم
از جادوی شب چرا شکایت داریم
|
|
|
|
|
دیوانه چو مستانه بشیند به شبی....
|
|
|
|
|
رامشگر این اسب چموش بی سوار کجاست
درمانگر دل سرگشته و بی قرار کجاست
آن دلکش زما
|
|
|
|
|
اشک آید ز چشم طوفانی
سیل آید به صورتش آنی
دل بگرید به یک
|
|
|
|
|
پیرانه سرم دل به ره عشق نهادم
بیمار نگشتم چو در این راه فتادم
عشق آمد و دل را به ره خویش
آور
|
|
|
|
|
از نان شب و روز چنین افتادی
چون مال خودت به دست نادان دادی
مالت به خطر ز دست ناد
|
|
|
|
|
آن که بر هستی خود جار زد است
آتش به دل مریض و بیمار زد است
دانی که ز پس عاقبت کار چه شد
آن گشت ک
|
|
|
|
|
در رَهِ عاشق شدن اجبار نیست
شعله ی عشق حاصل دیدار نیست
عشق گَر اُفتَد به جان آدمی
لحظه ای غافل ز
|
|
|
|
|
افت عشق مرا کشته ز غم
کور گشته دلم از دید نعم
افت دل به چه درمان گردد
تا شود این دلم اسوده ز غم
|
|
|
|
|
لبهای مرا بار دگر خندان کن
|
|
|
|
|
چون نان به تنور دین پختی
نان دگران به آن نهفتی
از درد دل چنین نانی
هر روز ه ابد ز پا بیفتی
|
|
|
|
|
باز هم صدای او آمده است
هنگام و زمان جستجو آمده است
گر چه از ما رخ او پنهان است
بانگ دهلش به
|
|
|
|
|
آرش بیار تیر و کمان را
خود را به رهان عشق به جان را
جان چله نه و تیر بیفکن تو امروز
تا با
|
|
|
|
|
ما مزرعه ی سبزِ سعادت بودیم
خوشوقت ترین لحظه ساعت بودیم
|
|
|
|
|
آن روز که این فتنه درافتاد
دیدار رخ و چشم سیاهش خطر افتاد
پر شد ز شر فتنه تباهی
بر دل زده شد مهر
|
|
|
|
|
بیراهه روی سوای گشتی
از راه ویش جدای گشتی
چون امن ندارد
|
|
|
|
|
با دست تو در زیر سرم خواب شدم
.................
بسپار به من دهان عصیان کارت
|
|
|
|
|
باز هم بوی گل ونسترن آید
عطر چمن و یاسمن آید
چون روزشود دامن صحرا
پر نقش و نگار و
|
|
|
|
|
از مبدا هستی که جدایش کردند
صد دوز و کلک به روزگارش کردند
آن
|
|
|
|
|
کاش که این خانه چو ویرانه نبود
از بیش و کمش هیچ جز افسانه نبود
|
|
|
|
|
صد غصه ز دوری توخوردیم و نشد
دل از غم این خطا فشردیم و نشد
|
|
|
|
|
چشم و دلم از بلای تو بیمار است
جز همسریت ز هر سری بی زار است
گفتم که ببوسمت ولی خوابم بُ
|
|
|
|
|
از درد دل و ناله و آهم چه کنم
از آن که چنین در بن چاهم چه کنم
امید ک
|
|
|
|
|
برگرد که شاعرت مداوا بشود
|
|
|
|
|
ژرفای نگاهت از جنون لبریز است...
|
|
|
|
|
برگرد که ویران شدهام در تب عشق
|
|
|
|
|
دیگر نخورم گولِ تو ای زاهِدِ دِیر
من کُنجِ کِنِشتَم تو ولی جاهِدِ دِیر
سالی دو سه بار از سَرِ مَست
|
|
|
|
|
با گندم میپزیم نانِ خود را
|
|
|
|
|
یک رَهزَن از آن راهزَنان سَر بِه سَرَم
آدینه بگفتا که شَهاب اَز پِسَرَم
گفت آن پِسَرَک دَحیِه که آ
|
|
|
|
|
امشب چه کنم هوای تنهایی را
|
|
|
|
|
معلم آیه ای از جنس نور است
درون سینه اش آواز شور است
|
|
|
|
|
سینوههٔ قلبِ اِبنِ سینایِ منی
|
|
|
|
|
خدا با درد و اندوه نمی آید به دست
از چنین افکار بی ریشه،می باید که رست
|
|
|
|
|
مِی نوش، تو عاقل، وَ مِی از لُعبَتِ عشق
نوشیدن مِی در چمن از ساحَتِ عشق
عشق است شرابی که تمنّای تو
|
|
|
|
|
خورشید زیر سایه ی خود ماه دارد
منظومه ی عشّاق خاطر خواه دارد
|
|
|
|
|
در سوگ تو تب دار شدم بار دگر
|
|
|
|
|
گفتم که نرو سمیه چون قسمت نیست
|
|
|
|
|
این پایه ی خلقت سِرِه اش مَشکِ کجاست
دنیا همه اش کَشک و سرش پَشکِ کجاست
سلّول به سلّول من اَر سَر
|
|
|
|
|
رباعی
فرزند نفاق قلب ما را خون کرد
محراب دعا را به جفا گلگون کرد
|
|
|
|
|
درد چون فریاد شود
تریاک مرهم نمی شود
|
|
|
|
|
با یاد تو ، تبدیل به دیوانه شدم
در شهر تو ، منسوب به بیگانه شدم
ای دختر مهتاب ،
|
|
|
|
|
هنگام غروبَش بِکِشَد زوزِة شُوم
یا روز خُورَد یا شَب از آن ....وزِة شُوم
چون وقت اذ...ان شد بِرَوَ
|
|
|
|
|
رباعی
امشب به جهان نور خدا امده است
میلاد امام مجتبی امده است
|
|
|
|
|
تغییر به نفع مردمت کشته مرا
|
|
|
مجموع ۲۷۵۹ پست فعال در ۳۵ صفحه |