شنبه ۶ مرداد
|
|
افکارهمچون شعاع بی پایان دایره ای از هر سو بر قالب چهارگوش ذهن دخول می کند بی رخست و بی وقفه بی فاصله ذهنش نیشگاه بی محابای این افکار گشته بود مانند مارهایی که سرشان را ...
|
ارسال شده در تاریخ ۷ روز پیش بازدید:۳۱
نظرات: ۰
|
|
داستان کوتاه کفاش كفشهاي چرم سیاه جلوي بساط كفاش جفت شد. نو بود و بدون درز و پارگی. مرد گفت: - فقط واكس! دست برد و از توی صندوقاش، فرچه و بورس را بیرون کشید. چشم هايش ك ...
|
ارسال شده در تاریخ ۹ روز پیش بازدید:۴۴
نظرات: ۳
|
|
سیاه بختان " متنی از داستان " محکوم به سرنوشت اجباری" همه چیز به یک چشمهی از گوه و لجن تبدیل شده است، جایی که حتی آب نیز بوی لجن میدهد. همه چیز به اجبار ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۳۱
نظرات: ۰
|
|
داستانک آرزو با سر و صدای زیاد و وحشتناکی بر زمین خورد!. کارگر چوببر، ارهبرقیاش را خاموش و با پشت دست عرق پیشانیاش را پاک کرد. -- : ای کاش با من مداد و دفتر بساز ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۴۱
نظرات: ۱
|
|
گـرگـاس سایهسار دیوار خرابه را انتخاب کرده بود و داشت استراحت میکرد. چند وقتی بود که با هم آشنا شده بودیم و هر وقت من دور و بر استطبل پیدایم میشد، کاری به کارم نداشت. ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۵۹
نظرات: ۲
|
|
_دست بردار جونم!... عشق که حساب دو دو تا چهار تا نیست!... عشق، جاریهههه نه از اون جاریاااا که صبح تا شب، مثل سگ و گربه بهم میپرناااا، نهههه، از این یکی جاریاااا از اینایی که ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۸۹۵
نظرات: ۱۰۵
|
|
هجده سالم بود، روزهای اولی که وارد دانشگاه شده بودم، به دنبال پیدا کردن دوستی برای خود بودم، که در همان هفته های اول، در راهرو دانشگاه دختری را دیدم که از رو به رو می آمد، با تعجب جذب چهره اش شدم ...
|
ارسال شده در تاریخ حدود ۱ ماه پیش بازدید:۱۳۸
نظرات: ۴
|
|
*هدفمند* همینطور که داشت، نفسنفسزنون از کوه موفقیت بالا میرفت، با خودش میگفت *که چی بشه*... وقتی هم به قله رسید، عبارت *که چی بشه* دست از سرش برنداشته بود و دائم می& ...
|
ارسال شده در تاریخ حدود ۱ ماه پیش بازدید:۱۰۴۲
نظرات: ۱۰۶
|
|
داستان کوتاه مرخصی محکم پا کوبید و سر جایش سیخ ایستاد. نگاهی توی صورتاش انداخت. - قربان عرضی داشتم!. صدایش میلرزید. - بفرمایید!؟ - مشکلی برایم پیش آمده!؛ سرگروهبان ...
|
ارسال شده در تاریخ حدود ۱ ماه پیش بازدید:۳۸
نظرات: ۱
|
|
🌹درودی می دهم بر خوبرویان🌹 🌹سلامی برهمه پاکیزه گویان🌹 پرنده آواز سر می داد. چه خوش می سرود. و نظاره گران چه خوش همراهی میکردند. هر روز صدا برصدا پیش می رفت. هر روز ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۳ ۱۳:۴۴ بازدید:۱۰۳
نظرات: ۱۰
|
|
🌷درودی میدهم برجمع نیکان🌷 🌷سلامی بردرشت وریزبینان🌷 آورده اند در روزگاران پیش دربیشه ای پس وپیش،حیوانات به خوبی و خوشی درکنارهم روزگار می گذراندندی.اوضاع بروفق مراد بودی وبه دور از ظلم واستبد ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳ ۰۴:۳۱ بازدید:۱۱۹
نظرات: ۷
|
|
به نام خدا عنوان: داستان من و باسکال نجوم، علم مورد علاقهی من است. من عاشق آسمان هستم. همیشه به آن نگاه می کنم و دوست دارم بدانم در آنجا چه می گذرد! یک شب بعد از اینکه به تخت خوابم رفتم، ناگ ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ ۰۳:۵۸ بازدید:۷۷
نظرات: ۲
|
|
(( داستان کوتاه)) تو فامیل حرف افتاده بود که داییم عاشق شده… سنم خیلی کم بود نفهمیدم چی میگن از مادرم پرسیدم : دایی عاشق شده یعنی چی؟؟ مامانم با کلی اخم گفت : هیچ ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳ ۰۳:۵۹ بازدید:۱۲۳
نظرات: ۸
|
|
تأخیر بعد از یک سال خواهش و التماس قبول کرده بود که دوباره مرا ببیند. هنوز دوستم داشت و من عاشقاش بودم. به من sms داده بود که، راس ساعت نه صبح کتابخانهی شهر همدیگر را ببینیم.
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ ۰۳:۲۱ بازدید:۸۷
نظرات: ۱
|
|
حرف ِ دلی که نتونه راحت حرفشو بزنهبه درد ِ لای جرز ِ دیواری که واسه حرفاش کشیده میخوره. مگه وظیفهی حرف دله که راحت حرفشو بزنه. نه پس یکی از وظایف خطیر بندهست. دستبردار، انقد در ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ ۰۳:۲۲ بازدید:۸۶۹
نظرات: ۲۰۵
|
|
طنز سوء تفاهم (قسمت اول ): اول صبح ، ماشین پسرم را در سایت دیوار آگهی نمودم . نزدیکای غروب ، خانمی تماس گرفت و ساعت بازدید را برای ۸ شب فیکس کردیم ؛ تا بخاطر مسائل جنبی , خودم هم منزل باشم .
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۳۰ فروردين ۱۴۰۳ ۰۳:۳۵ بازدید:۱۸۹
نظرات: ۱۵
|
|
گردنبند آبی : ﺧﯿﻠﯽ دوست داشتم با اون بازی کنم ؛ ولی از من دوری می کرد . نجمه صداش می کردن . زبونش رو نمی فهمیدم . مادرم خدا بیامرز می گفت اینا عرب خوزستان هستند .. . مسافرخونه ، حیاط ب ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۳ ۰۳:۰۴ بازدید:۱۶۷
نظرات: ۱۰
|
|
داستانک (فیلمنامه ): مظنون اصلی معلوم نبود که چه کسی پیرمرد ناتوان رو به دادسرا کشونده بود ! سراسیمه خود را به سالنِ دراز و پر ازدهام رسوند . از دور پسرش را شناخت . به پایش غُل و زنجیر بود ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۲۵ فروردين ۱۴۰۳ ۰۴:۴۶ بازدید:۲۱۷
نظرات: ۸
|
|
ماجراهای منو سراج ....بخش اول یازده سال بیشتر ندارد ..خودش میگوید از پنج یا شش سالگی پیشِ پدرش کار کرده است . نامش سراج الدین و فزرند کوچک یک خانواده هفت نفره یِ بلوچستانیست .کمی پایینتر از ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۱ فروردين ۱۴۰۳ ۰۲:۰۳ بازدید:۱۹۸
نظرات: ۱۱
|
|
آن کوچه را امشب دیدم. آن کوچه را امشب نفس کشیدم. تا میتوانستم بویِ رطوبتِ محزونِ آن محلة قدیمی را در قفسة سینهام چیدم. تا جایی که ریههایم گنجایش داشت رایحة وهمِ عبور ا ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۳ ۰۳:۴۶ بازدید:۱۱۲
نظرات: ۰
|
|
آدم ها را میتوان به همه چیز تشبیه کرد . آدم ها را میتوان به آب و هوا تشبیه کرد میتوان به زندگی تشبیه کرد میتوان به کتاب ها تشبیه کرد میتوان به بسیاری از پدیده ها تشبیه کرد . و..... اکنون که دارم ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲ ۰۱:۰۳ بازدید:۱۷۷
نظرات: ۳
|
|
نان کپک خورده روی تکرار همیشگی پنج قهوهای،ساعت زنگ خورد؛دیکتاتور عجیبی است،به محض اینکه صدای نکرهاش یواشی طنینش را مینوازد،مثل سگی که ناگهان کسی گازش گرفته از خواب میپرم.د ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲ ۰۵:۵۶ بازدید:۶۱۵
نظرات: ۲۶
|
|
۱.آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید: ((تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست د ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۲ ۱۹:۴۱ بازدید:۱۰۲۷
نظرات: ۶۶
|
|
صبح خیلی زود هوا هنوز روشن نشده بود که به راه افتادم.اتومبیل هایی که دررفت وآمد بودند مسیر را ازسکوت بیرون می آورند.باد می وزید ودود غلیظ کامیونی که از کنارم گذشت راهمراه با گردو خاک خیابان وارد حلقم ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲ ۰۴:۴۱ بازدید:۵۴۴
نظرات: ۱۱۸
|
|
سَر ِ شب رسیدیم *حوصلهدون*، *بیحوصله* آروم بنظر میرسید و مثل روزایی که با حوصله بود رفتار میکرد؛ صبورانه و متین... با حالاتی که داشت حس کردم یه قدم به فراموشیت نزدیک شدم و ...
|
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ ۰۴:۱۷ بازدید:۱۰۵۰
نظرات: ۱۹۳
|
|
قدیما تو شهر اصفهان ی کارگر داشتیم که خیلی می فهمید. بچه شیراز و اسمش جمال بود، از شیراز کوبیده بود آمده بود اصفهان برای کارگری اوایل ملات سیمان درست میکردو میبرد وَردست اوستا تا دیوار ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲ ۰۴:۰۲ بازدید:۱۰۹
نظرات: ۵
|
|
از وقتی رفتی حوصلهی *حوصلهام* سر رفته، حتی حوصلهی منم نداره، بعد اینکه کلی نِق میزنه و *نِقدونش* پُر میشه، میره یه گوشهی *حوصلهدونم* میشینه و سُما ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲ ۰۴:۵۱ بازدید:۱۱۶۸
نظرات: ۲۴۷
|
|
گاهی ما آدم بزرگها بزرگی را از نگاه خود میبینیم ... گاهی وقتها پیش می آید که ما آدم بزرگها اصلا بزرگ نیستیم بلکه از نام بزرگی سواستفاده میکنیم و مردمان را خار و خفیف میکنیم .... ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۶ دی ۱۴۰۲ ۰۴:۴۳ بازدید:۱۷۹
نظرات: ۱۲
|
|
«از عمو نوروز تا بیبی گلافروز»، عنوان یک مجموعه قصه است که با الهام از جشنهای باستانی ایرانی، به قلم من، شبنم حکیم هاشمی، نوشته شده،و انتشارات پرستوی سپید آن را چاپ کرده ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۶ دی ۱۴۰۲ ۰۴:۴۲ بازدید:۱۷۵
نظرات: ۴
|
|
[فریبا] پیپاش را گوشهی لب گذاشت با طمأنینه... روی تخت نشست. با دست گرد و خاک و تکههای آوار شدهی سقف را پاک کرد. اسباب و اثاثیهی تخریب شدهی خانهاش را ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲ ۰۳:۵۷ بازدید:۱۳۸
نظرات: ۳
|
|
در فراموشی *سه* خواندیم که؛ *احساس* کنار برکه *تفکرات شاد* نتوانست آرامش از دست رفته خود را به دست آورد؛ از اینرو طوفان احساسی عظیمی به وجود آمد که همه شهر را با خاک ِ درماندگی یکسان کرد. * ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲ ۰۴:۲۷ بازدید:۱۱۱۱
نظرات: ۱۹۱
|
|
گاهی زود دیر میشود ... اوایل پاییز هوا عجیب دل انگیز بود هنگامی که بر روی برگ های رنگارنگ گام بر میداشت به آینده نه چندان دورش فکر میکرد. و از خودش سوالاتی میپرسید، آیا درست میشود ؟؟ت ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۶ دی ۱۴۰۲ ۰۳:۳۴ بازدید:۱۵۸
نظرات: ۱۰
|
|
مدتی بود *ماشین ِ روحشویی* به بازار آمده بود. گهگداری که از جلوی فروشگاه ِ لوازم ِ حیاتی_ماورایی، رد میشدم از پشت ِ ویترین نگاهی به آن میانداختم. هزینهی خریدش ب ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۲ ۰۶:۲۴ بازدید:۲۰۰۱
نظرات: ۲۶۶
|
|
[قهرمان] به زور سیزده، چهارده ساله میشد. چهرهای استخوانی و اندامی ترکهای داشت. یک جفت کتانی رنگ و رو رفته به پا کرده بود. ساک ورزشی آبی رنگش را هم مورب به گردن آویخته بود. ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۲ ۰۵:۴۶ بازدید:۷۱
نظرات: ۱
|
|
پارت سوم - مس...یح صداها گنگ و نامفهوم میشوند و تنها سیلیهایی را لمس میکند که در آن لحظه، حکم نوازشی برای آرامش رسیدن دارد. **** گرمای عجیبی را پشت پلکهایش ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۲ ۰۳:۴۶ بازدید:۹۱
نظرات: ۰
|
|
پسری که هاروارد به او اعتنایی نکرد! خانمی با لباس کتان راه راه و شوهرش با کت و شلوار نخ نما شده ی خانه دوز، در شهر بوستون آمریکا از قطار پیاده شدند و بدون هیچ قرار قبلی ، راهی دفتر رئیس دانشگاه ه ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۲ ۰۶:۰۸ بازدید:۷۵۶
نظرات: ۵۳
|
|
چهرهاش مانند غروب خورشید رنگآلود و خونین بود، ولی انگار احوالاتش هیچ اثری بر جوان رو به رواش نمیگذارد که عربدهاش ملکوت را به طغیان میرساند: - چرا برگشتی؟! تو ک ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۲ ۰۴:۵۹ بازدید:۱۵۴
نظرات: ۰
|
|
گلدان، پنجره، آغوش ... نگاهش سمت پدر و مادر میفتد...، _لبخند_ و شجاعانه وارد کلاس میشود. شجاعتی که نترسیدن نیست، روبهرو شدن است با ترس... آیا بچهها دوستم دارند؟ م ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲ ۰۳:۳۸ بازدید:۴۶۸
نظرات: ۳
|
|
■ داستانی کوتاه به زبان کردی با برگردان فارسی به قلم زانا کوردستانی 📝 کهژهی قهفهس سوێ له سێلی گرێ خوراو. پێشهوه شۆ. ههتا درگای قه&zw ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱ آبان ۱۴۰۲ ۰۳:۲۸ بازدید:۱۹۱
نظرات: ۲
|
|
چند صد سال قبل مه کوه و دشت را فرا گرفته هفت نفربا رداهای سیاه از هر سمت می آیند و در مرکز یک دایره به هم میرسند یکی از آنها شروع به صحبت میکند: دوستان ما در اینجا جمع شدیم تا آخری ...
|
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲ ۰۵:۱۱ بازدید:۵۱۲
نظرات: ۱۰
|
|
چشمهی خشک یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، غیر از خدا مهربان، هیچکس نبود! در یک دشت بزرگ، روستایی کوچک بود به اسم گلستان بود. بر خلاف اسم آن روستا، در آن دشت، نه آبی جاری بود و ن ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۲ ۰۵:۲۰ بازدید:۳۴۹
نظرات: ۱
|
|
جنگجویی در اتاق توی اتاقم، در حال خواندن کتاب داستان، هستم. از بیرون صدای لباسشویی و تلویزیون با حرف زدن مامان و بابایم را میشنوم. بوی اسفندی که مامانم دود کرده، توی اتاقم می&zwn ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۲ ۰۵:۱۹ بازدید:۱۲۰
نظرات: ۴
|
|
«مهمونی» عشق حسیه که خودت باید یاد بگیری و بفهمی هیشکی نمیاد برات توضیح بده مث اینه که اگه فردا امتحان ریاضی داشته باشی خودت باید عقلت برسه که باید بشینی درس بخونی حتی اگه برا کسی مهم ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۲ ۰۴:۵۱ بازدید:۴۵۸
نظرات: ۱۲
|
|
در این تولد چه غم روزی بود گذشت و رفت بزرگ مردی سوال همهمه چگونه عزیزی این چنین زود برود ونوزادی دگر در همان واقعه دنیا بیاید خاله گفت حکمت در این بوده دل مشقولی بر غم کاستی دهد مهمان ها میگفتن بهتر ا ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۲ ۱۲:۴۷ بازدید:۴۳۱
نظرات: ۴
|
|
در سودای کاسپین نویسنده: سید امیر محمد سکاکی در پانزدهم ژوئن سال «۲۰۷۵» در شهری به نام کراسنودسک یا همان ترکمن باشی که در کناره دریای کاسپین و در ترکمنستان قرار داشت ، خانواده ای ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۲ ۰۳:۰۴ بازدید:۴۷۳
نظرات: ۵
|
|
یهجور ناجوری انگشت دستشو بریده بود با کارد آشپزخونه ،وقتی داشت سالاد شیرازی درست میکرد و میخواست همه چیزو هم اندازه خرد کنه و همزمان حواسش به صحبتهای دوستشم باشه که پشت خط تلفن یه ریز حرف میزد از فلسف ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۹ مهر ۱۴۰۲ ۰۴:۵۰ بازدید:۵۱۶
نظرات: ۷
|
|
هوا سرد بود تا مدرسه راه زیادی بود قریب به پانصد متر از خانه دور شده بودم از ساعت شش صبح حدودا هفت یا هشت دقیقه ای گذشته آن زمان ده سالی داشتم مسیر خانه تا مدرسه دو سه فرسخی میشد که پیاده میرفتم راه ز ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲ ۰۳:۰۰ بازدید:۴۸۷
نظرات: ۹
|
|
زن سیاه پوش | The woman in the black coat اثر: جوزف توماس شریدان لِ فانو (Joseph Thomas SheridanLe Fanu) من در یکی از خانواده های ثروتمند و مشهور شهر تایرون در ایرلند چشم به جهان گشودم؛کوچکت ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲ مهر ۱۴۰۲ ۰۲:۵۷ بازدید:۶۶۲
نظرات: ۲۱
|
|
دلتنگی هایم رالای انگشتانم گذاشتم ومحکم پک زدم..اه! که دلم بشدت ازدرون میسوخت.چقدردلم برای گذشته تنگ شده بود... درافکارم غوطه وربودم که سریع سمتم اومد، وخودش رومحکم دربغلم انداخت . فریا ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۹ شهريور ۱۴۰۲ ۰۳:۳۵ بازدید:۴۱۵
نظرات: ۲۳
|
|
دبه ماست اتوبوس ایستاد. شاگرد راننده خواب آلود گفت: هر کی شام می خواهد یا خرید دارد سریع پیاده شود فقط زود ... مسافر از دستفروش یک دبه ماست خرید و یک تراول نو داد. زن، مردم دزد شدند ! ی ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۲ ۰۹:۰۰ بازدید:۹۰۳
نظرات: ۷۸
|
|
درویشی كه بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را میدید كه جامههای زیبا و گران قیمت بر تن دارند و كمربندهای ابریشمین بر كمر میبندند. روزی ب ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۲ ۰۴:۰۳ بازدید:۶۶۳
نظرات: ۳۰
|
|
ماگ استعفا باز این چلفتی لیوان منو شکوند. مهرناز سرش رو از گوشی بلند کرد و گفت :کی؟ آبدارچی مون، میگم اون ماگ سیاه رو بده فردا ببرم شرکت. نبرش مهسا چند بار بگم نحس است ببین چند وقته بیکار موندم خ ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۲ ۰۸:۵۲ بازدید:۷۶۹
نظرات: ۵۴
|
|
داستان کوتاه گونه ای از ادبیات داستانی است که نسبت به داستان بلند (رمان) حجم کمتری دارد ولی باید قابلیت تبدیل شدن به داستان بلند را داشته باشد. در بیشتر موارد نویسنده برشی از زندگی و یا حوادث را ...
|
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۰ مرداد ۱۴۰۲ ۰۴:۰۳ بازدید:۶۴۰
نظرات: ۲۵
|
|
کوستان برفی تکیه برصندلی چوبی کنارآتشدانی باآتش روبه ذوال درماه دی ماهی و درنیمه شبی سخت وسرددرون کلبه ی تنهایی درامتداد کوهستان برفی .بادشدیدی درحال وزیدن است که توده های برف یخ زده راباخودبلندم ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۲ ۰۳:۰۶ بازدید:۵۰۴
نظرات: ۸
|
|
در این زندگی از همه چیز می توان چشم پوشید . چشم پوشیدن، فریبنده ترین طریق از دست دادن است ، همه چیز مگر یک چیز . آنچه می خواهم به شما بگویم ، گفته مادر بزرگم است ... زنی بود روستایی، تنها زن ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۷ مرداد ۱۴۰۲ ۱۳:۴۲ بازدید:۱۶۹۷
نظرات: ۷۴
|
|
داستان کوتاه بازگشت هفده سال بیشتر نداشت. ته ریشی درآورده بود و صدایش کمی مردانه شده بود. خودش را مردی میدانست؛ اما به چشم بیبی هنوز همان "محولی" نقنقو بود. حاجی خدابی ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۷ مرداد ۱۴۰۲ ۱۰:۳۱ بازدید:۳۷۸
نظرات: ۴
|
|
دزدی مرتبا به دهكده ای ميزد؛ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ؛ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲ ۱۹:۰۹ بازدید:۶۳۱
نظرات: ۶۱
|
|
... یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟" قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر" ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۲ ۱۷:۴۲ بازدید:۸۶۱
نظرات: ۳۱
|
|
راکت شانس روزی در یک شهر کوچک و زیبا، زندگی مردم به خوبی جریان داشت. اما در این شهر، افرادی وجود داشتند که تلاشهای بیوقفهشان برای رسیدن به موفقیت به نتیجهای قابل قبول نمی& ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۲ ۰۲:۳۱ بازدید:۱۵۷
نظرات: ۳۱
|
|
سیتا پدر، شماره موبایل پسرش رُو گرفت و گفت : اَلو پسر: سلام بابا پدر: سلام ، میدونی ساعت چنده ؟ ۱۲ شب گذشته ، چرا نیومدی خونه ؟ پسر: من که صبح به شما گفتم شب قرار دارم پدر: با ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۶ تير ۱۴۰۲ ۰۸:۱۴ بازدید:۷۶۷
نظرات: ۸
|
|
دختر چهارکنت [به یاد و به نام سلیمه مزاری ولسوال چهارکنت] از شدت تابش آفتاب کاسته شده بود. از دور سایهی تانکها و نفربرها نمایان شد. بیشک نیروهای طالب بودند؛ فرماندهان ارشد ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۱ تير ۱۴۰۲ ۰۳:۰۲ بازدید:۲۴۸
نظرات: ۵
|
|
آب صدای تلویزیون بلند بود. زهرا روی مبل نشسته بود. هانا، عروسک نخیاش را در دست داشت و موهای مشکیاش را مرتب میکرد. او بدون اینکه به تلویزیون نگاه بکند به صدای خانمی که در تلویزیو ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۰ تير ۱۴۰۲ ۰۳:۲۳ بازدید:۱۹۰
نظرات: ۳
|
|
داستان کوتاه "بازیگر" - بهتر از این نمیشود! برق وصل شد؛ همین را ضبط میکنیم! مَرد در قفسهی سینهاش، دردی را احساس کرد. مچاله شد. خودش را جمع و جور کرد و از کف ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۶ تير ۱۴۰۲ ۰۳:۰۶ بازدید:۱۸۹
نظرات: ۴
|
|
در شهر می گشتم حوصله ام سر رفته بود. دیدم وارد محله ای ایرانی نشین شدم. جایی ماشین را پارک کردم. خیابان زیبایی بود. می خواستم کمی قدم بزنم و تابلوهای رنگارنگ و زیبای فارسی را ببی ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۲ ۲۱:۳۶ بازدید:۳۱۹
نظرات: ۵
|
|
مامانم هراسان واشفته ب اتاق اومد ..وای دخترم... ب دستانم ک نگاه کردم.همه چیززنده شد.مادرم مرا بغل کردوبه حمام برد.کاشی های سفید حمام قرمزشده بود.ومن ترسیدم.ولی گریه نکردم.صدای پدرم را که شنیدم بیشتر ت ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۲ ۰۳:۰۳ بازدید:۲۲۰
نظرات: ۱۳
|
|
برشی از یک کتاب این طور بارمان آوردهاند که بترسیم، از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد، از کوچکتر که مبادا دلش بشکند، از دوست که مبادا برنجد و تنهایمان بگذارد ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۲ ۰۴:۰۳ بازدید:۵۴۳
نظرات: ۲۰
|
|
بابام کو؟ چپ میرفت میپرسید بابام کو؟ راست میرفت میگفت بابام کو؟ همه نوع جواب شنیده بود شیراز بیمارستان سرکار بیرون مغازه و.... بابام کو؟ مادر با ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۲ ۰۲:۳۶ بازدید:۱۸۸
نظرات: ۱۷
|
|
چگونه یک داستان ناگهانی بنویسیم؟ طرز نوشتن داستان های چند کلمه ای فلشفیكشنها معمولا همچون لطیفهها سادهاند و برای تاثیرگذاری از ضربه نهایی استفاده می ...
|
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۶ خرداد ۱۴۰۲ ۲۰:۰۶ بازدید:۱۲۹۱
نظرات: ۳۲
|
|
[سالن در تاریکی و سکوت مطلق] موسیقی بیکلام بادهای رقصان کلایدرمن دربکراند به ارامی به گوش می رسد نور موضعی زرد رنگ به قطر دومتر به نرمی بر تاریکی غالب میشود "زن میانسالی با دسته گل ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۲ ۰۴:۳۷ بازدید:۴۶۵
نظرات: ۹۸
|
|
دوست داشتن عضوی از بدن است. درست است که همه فوراً به فکر "قلب" می افتند ولی من می گویم که دوست داشتن، "دندان" آدم است دندان جلویی که هنگام لبخند برق می زند ...حالا تصور کنید روزی ر ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۲ ۰۴:۰۳ بازدید:۱۰۲۵
نظرات: ۷۴
|
|
داستان کوتاه آلزایمر پرستار سر سوزن سرنگ را داخل کاور گذاشت و توی سطل جلوی تخت انداخت. هر روز برای تزریق سرم و آمپولهای پیرزن به آنجا میآمد؛ یک ساعت مینشست و بعد میرفت.
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۲ ۱۶:۳۲ بازدید:۱۶۱
نظرات: ۴
|
|
داستان کوتاه اعلان - ندارم بخدا! نیست! والله ندارم! بلله ندارم! - ندارم و نیست که نشد جواب! باید یه کاریش بکنی؛ گفته باشم! - وقتی پول نباشه خوب نیست دیگه! نمیشه، چه گلی به سرم بگیرم تو ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۲ ۰۴:۰۱ بازدید:۱۵۷
نظرات: ۷
|
|
قسمت چهارم زندگی فاطمه بهمن ماه با تمام کشمکش ها ی فاطمه با خانواده به پایان رسید . تمام امیدش را از دست داده بود چون خبری از گذشت وعفو پدر نبود . وضعیت روحیش روز به روز بدتر می شد وحرف وحدی ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۲ ۲۱:۲۳ بازدید:۵۹۷
نظرات: ۸۳
|
|
یادم می ياد اولین روزهایی که عاشق شده بودم،خیلی عجیب غریب شده بود زندگیم!روزها دیرتر شب می شد،شب ها دیرتر صبح!!اصلا انگار روحم سنگینی می کرد توی کالبدم !نزدیک قرارکه می شد ، قلبم روی گونه هایم م ...
|
ارسال شده در تاریخ جمعه ۱۲ خرداد ۱۴۰۲ ۰۴:۰۳ بازدید:۹۱۳
نظرات: ۳۸
|
|
قسمت سوم زندگی فاطمه فاطمه نیمه راه را پشت سر گذاشته وحال باید به فکر راضی کردن پدر باشد .کار بسیار دشواریست البته از کارهای رضا هم نباید غافل می شد. در این میان حتی دست به دامن امام جماعت م ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۲ ۱۷:۴۴ بازدید:۷۵۰
نظرات: ۷۰
|
|
انگار دلش قرار نداشت وحالت بدی ،چیزی مثل استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود واشک می ریخت همسر مش رحمان هرچیزی که دلش می خواست نثار خانواده اش کرد وباسر صدای زیاد حاکی از دلخوری شدید از منزل فاطمه ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۹ خرداد ۱۴۰۲ ۰۳:۰۲ بازدید:۳۴۹
نظرات: ۷۵
|
|
شبی که پدربزرگم فوت کرد کسانی که برای تسلیت به خانهمان آمدند اکثراً معتقد بودند که "راحت شد". این را البته با گریه و ناراحتی میگفتند و برای من سوال بود که چرا میگویند ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۲ ۱۴:۰۵ بازدید:۱۵۲۰
نظرات: ۴۴
|
|
به نام خدا داستان ما در مورد دختری زیبا ومذهبی به نام فاطمه است. او به همراه خانواده خود در یکی از استانهای غربی خوش اب وهوا زندگی میکرد وبرای اینده اش کلی هدف وبرنامه داشت بزرگترین انها قبو ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۶ خرداد ۱۴۰۲ ۱۷:۲۵ بازدید:۵۸۳
نظرات: ۶۳
|
|
اشاره:«داستانک» یا «داستان کوتاه کوتاه» برای آنها که با ادبیات فارسی مانوسند چیز تازهای نیست. در تاریخ ادبیات کلاسیک ما بودهاند شاعرانی که متون نظم یا نثرشان شامل ح ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۶ خرداد ۱۴۰۲ ۰۴:۰۳ بازدید:۹۵۰
نظرات: ۲۵
|
|
مهران داوطلب شده بود که کار خوب انجام دهد به همین خاطر تصمیم گرفت در خانه سالمندان مشغول به کار بشود. وقتی وارد خانه سالمندان شد، پیرمردی دید که گوشه ای از باغ تنها نشسته؛ از مسئول خانه سالمندان ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۲ ۱۶:۳۰ بازدید:۱۸۹
نظرات: ۲
مجموع ۱۰۱۰ پست فعال در ۱۳ صفحه |