دوشنبه ۷ فروردين
|
|
زنی که از شوهرش طلاق گرفته بود ، دوست مردی شد که 20 سال از عمرشو به خاطر کشتن همسرش پشت میله های زندان سپری کرده بود... 2 هنوز برای مردن زود بود اما مرگ رو به سرطان ترجیح داد 3 سه ...
|
ارسال شده در تاریخ ۴ روز پیش بازدید:۷۸
نظرات: ۵
|
|
تنهایی سنگ از دست پسر بچه رها شد وبه سینه شیشه خورد. شیشه که صدپاره شده بود گفت:خدایا شکرت. سنگ با تعجب گفت:خدایا شکرت!؟ شیشه گفت:وقتی که تنها باشی همنشینی با سنگ هم موهبتی است.
|
ارسال شده در تاریخ ۶ روز پیش بازدید:۹۱۸
نظرات: ۳۳
|
|
مرد داشت مثل همیشه پروازش را می کرد و شاد و رها دشت های کنار خانه اش را هرس می کرد. ساعتش زنگ خورد. به آن نگاه کرد. وقت آن شده بود که برود و به کارهایش برسد. پس مسیرش را به سمت خانه پیرمرد که میگفت حو ...
|
ارسال شده در تاریخ ۱۲ روز پیش بازدید:۱۸۵
نظرات: ۱۶
|
|
با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم. از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد میپذیرد، به شر ...
|
ارسال شده در تاریخ ۱۲ روز پیش بازدید:۱۹۰۷
نظرات: ۲۴
|
|
ساعت سه عصر نگاهش به ساعت دیواری میخکوب بود. با انگشتان دست چپش ریتم دار بر میز غذاخوری میکوبید. گوشیاش را لحطه به لحظه چک میکرد. یک نگاهش به در و نگاه دیگرش به صندلی خالی روبرو ...
|
ارسال شده در تاریخ ۱۳ روز پیش بازدید:۵۵
نظرات: ۲
|
|
هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ... اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت: ...بله وقتی با ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۱ ۰۴:۰۳ بازدید:۹۵۲
نظرات: ۴۷
|
|
هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است. حتمن ناسرادین شاه خیلی کاره ...
|
ارسال شده در تاریخ ۲ هفته پیش بازدید:۱۸۵۵
نظرات: ۱۴۰
|
|
تکه سنگ کاری جز دیدن تکاپوی سبزه ها برای رسیدن به خورشید یا قطار مورچه ها برای فرار از زمستان یا حتی آرزوی قطره ها برای دریا نداشتم. گاهی آفتاب مرا قلقلک میداد و گاهی برف پنهانم میکرد و گاهی بارا ...
|
ارسال شده در تاریخ حدود ۱ ماه پیش بازدید:۶۲
نظرات: ۱
|
|
ژنرال مگسها آه نگاه کن یه مگس کثیف! میخواد بره سراغ شیرینیها،زود باش اون مگس کش و بده به من... وناگهان صدای تاپ خفیفی که از کنش عجولانهی پسری خردسال ایجاد شده بود،تما ...
|
ارسال شده در تاریخ حدود ۱ ماه پیش بازدید:۳۱۸
نظرات: ۲۷
|
|
جاذبه آقا فلانی زیرِ درخت سیب نشسته بود که ناگهان سیبی افتاد روو کله ش . سیب را برداشت و فریاد زد : یافتم یافتم : " نیروی جاذبه بر زمین حکمفرماست " دیگر جاها را باید کشف کنم ، خدای ...
|
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۱ بهمن ۱۴۰۱ ۰۴:۰۸ بازدید:۹۲
نظرات: ۲
|
|
تابلویی خوش رنگ در حباب خیالات شاد رنگ زدم هیچ وقت در زمان غم و اندوهی که بیشتر زندگی ام را گرفته رنگ نزدم با تمام عشق و علاقه بود و در نهایت چیزی جز تابلو نقاشی نبود خانه ای در بی ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۱ ۰۲:۲۶ بازدید:۵۳۵
نظرات: ۴۳
|
|
با فشار انگشتان و پاهای نوازنده فریاد میکشد، دو، ر، می، فا، سل، لا، سی. گاه در شادی عروس و داماد شریک میشود و گاه در اندوه فقدان عزیزی که آنجا میآرامد. قرنهاست که کارش هم ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۱ ۱۱:۱۹ بازدید:۶۴
نظرات: ۴
|
|
ژنرال رومی: پایین آوریدش! پیکر بیجان مردی که پنداشته میشد عیسی پسر مریم است از صلیب دژخیم به پایین کشیده شد. مادر، خون میگریست. یاران، حیران زده با لباس مبدّل بر تن غرق در خون م ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۴ بهمن ۱۴۰۱ ۱۴:۴۶ بازدید:۱۰۷
نظرات: ۶
|
|
مدتی بود *ماشین ِ روحشویی* به بازار آمده بود. گهگداری که از جلوی فروشگاه ِ لوازم ِ حیاتی_ماورایی، رد میشدم از پشت ِ ویترین نگاهی به آن میانداختم. هزینهی خریدش ب ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۱ ۰۳:۴۸ بازدید:۷۸۱
نظرات: ۱۴۱
|
|
مانا بود بود اما ماندنینبودنه اینجا، نه جای دیگر مرا یاد اهنگ اون دختره از کویت انداختکه برای مسابقات بهترین صدا خودش را اماده کرده بود که بعد ها دابسمش هم در اومدو می خوند.... عشقم را با تو تقسی ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۱ ۰۴:۰۳ بازدید:۱۶۴۷
نظرات: ۶۳
|
|
مردی را به جرم قتل نزد کورش بزرگ آوردند پسران مقتول خواهان اجرای حکم شدند ﻗﺎﺗﻞ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ کاری ﻣﻬﻢ برای ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ۳ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ. ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮ ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۰ دی ۱۴۰۱ ۰۴:۴۸ بازدید:۱۹۷
نظرات: ۲۶
|
|
آرامشی وِلَرم شوهرش تازه مأموریت یافته بود که به آن شهرِ جنوبیِ داغ برود که همسرش را هم با خود برد ، چونکه شرکت به آنها یک خانه اختصاص داده بود ، اولین استحمامِ خانم ، خاطره ای شد همیشگی . وارد ح ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۱ ۱۰:۱۶ بازدید:۷۰
نظرات: ۰
|
|
▪استسقاء - انگار میل باریدن ندارد؟! - آسمان بخلاش گرفته. مش رجب مضطرب نگاهی به آسمان ابری و مردمی که اطرافش حلقه بسته بودند انداخت. در دل خدا خدا میکرد که باران بگیرد. ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۰ دی ۱۴۰۱ ۰۵:۱۴ بازدید:۱۰۷
نظرات: ۳
|
|
دایناسور دخترهمسایه که ازخانه بیرون آمد با ماشینش مواجه شد که لاستیکش پنچربود. چهره ش طوری دگرگون شد که انگار، غم دنیا و آخرت ریخته به وجودش . دو دست بر کمر، به لاستیک اش زل زده بود که ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۸ دی ۱۴۰۱ ۱۰:۳۴ بازدید:۹۶
نظرات: ۱۰
|
|
*** زندانی *** اولی: توزندان همه چیزرایادمی گیری .. باهمه کس اشنامیشی.زندان یعنی دانشگاه سوال کردتوچرازندانی شدی..؟! دومی: به یک شرط میگم که مسخره ام نکنی یک روزتوخونه داشتم ت ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱ دی ۱۴۰۱ ۰۵:۰۷ بازدید:۱۲۰
نظرات: ۱۴
|
|
___ می گفت: آرامش واقعی ، در همین با هم بودن هاست اما همین امروز، دقیقا همین امروز از همسرش جدا شد ___ حوصلش سر رفته بود با خواهر کوچکترش که بیماری قلبی دا ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱ ۱۶:۴۴ بازدید:۱۰۰
نظرات: ۲
|
|
یلدا! عشقِ دردانه ی پاییز بود و عاشق نار دانه! یلدای پاییز ناخوش بود و طبیب انار دوایش کرده بود. یلدا انار میخواست تا بماند و پاییز یلدا را تا در کوچه های شهر از عشق بخواند و ریشه ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۱ ۱۵:۲۸ بازدید:۱۶۱
نظرات: ۱۷
|
|
یهوقتاییبخودتمیایمیبینیتمومزندگیتقدیهروزگذشته یهوقتاییهمیهتکونبخودتمیدی،میبینییهروزاززندگیتبیشترنمونده بعدشمیفهمیهیچوقتنفهمیدیچرازندهبودی، ومطمئنمآخرشهمنمیفهمیچراقرارهبمیری! عبسزند ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۱ ۰۴:۵۳ بازدید:۱۴۶
نظرات: ۳
|
|
آقا جان در حالی که شالش را محکم به پیشانیش می بست ،سمت پنجره رفت با دستهایش بخار روی پنجره را پاک کرد و خیره به بیرون گفت:«عجب برفی می باره ،یعنی میشه رفت ده بالا سراغ گلنارم.»مادر پولیور ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۱ ۱۱:۴۹ بازدید:۱۵۴
نظرات: ۸
|
|
پاییز بود و صدای خش خش برگها از لابلای درختان چنار به گوش میرسید و کلاغی قارقار کنان با خوشحالی خبر از برگ ریزان میداد. گنجشکها در لابلای شاخه ها بی تاب و بیقرار نظاره گر فصل خزان بودند. آن ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۱ ۰۲:۵۳ بازدید:۱۷۷
نظرات: ۳
|
|
آغوش نوروز نویسنده: عباس زالزاده ۱ در مدرسهی گلستان ما خیلی زودتر از بزرگترها بوی نوروز را حس میکردیم، پشتبامهای گِلی همه مملو از علف هرز میشدن ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۱ ۰۲:۵۲ بازدید:۴۴
نظرات: ۰
|
|
رازها بالاخره فاش میشوند درطبقه ی دومِ خانه ی دوستش زندگی میکرد . همسرش را چند سالی بود که ازدست داده بود ولی دوستش لطف کرده بود و اجازه داده بود باز همانجا بماند ، طبقِ یه قراردادِ نانوشته .
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱ ۱۳:۴۸ بازدید:۹۱
نظرات: ۴
|
|
رویِ تختم هستم نمیدانم چندروزاست بی حرکتم حتی زمان راازیادبُرده ام پنجره اتاق بسیار کثیف وپرده سرشارازلکِ خون گاهی شوفاژ صدایِ آژیرمیدهدو روشنایی گاه می آیدوبوسه برتنم میزند وگاه تاریکی ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۱ ۱۴:۱۶ بازدید:۳۶۱
نظرات: ۳۸
|
|
ارابه ای بسوی مرگ ارابه دو اسب داشت ، که درجاده ای خاکی راه می پیمود . درون ارابه مادر و کودکی بودند که کودک ، تازه بلد شده بود چهار دست و پا به پیش برود . پدر درجایگاهِ سورتچی بود .
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۱ ۱۷:۱۶ بازدید:۱۲۴
نظرات: ۱۰
|
|
یکی دو سالی میشد که ندیده بودمش اما انگشتان ظریف و کشیده اش را خوب میشناختم که به دیواره های فنجان چسبانده بود تا گرمایش را تصاحب کند. زیر لب با خودش حرف میزد و آرام آرام جرعه ای مینوش ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۳ آبان ۱۴۰۱ ۲۱:۰۸ بازدید:۷۱۹
نظرات: ۱۰
|
|
فرار از سکوت ......قسمت پنجم صدای قدم های تندش ،تپش قلبم رو بالا برده بود ،وایییی خدا ،یه دردسر جدید واسه خودم ساختم. قدم آخرش رو محکم تر برداشت ،روبروم ایستاد،سرم رو با ترس ولرز بالا بردم ن ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۱ ۰۰:۲۵ بازدید:۸۹
نظرات: ۰
|
|
روزگار تلخ جدایی (فصل سوم) در امتداد عشق تن گل شب بو در تنهایی و دلگیری شب های مهتابی غربت ؛ و بی کسی های آن تنها تکیه گاه برای باغبان بود تا عطر نفس هایش را نثار صورت آفتاب سوخته و خسته اش ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۱ ۱۹:۴۶ بازدید:۱۴۰
نظرات: ۲
|
|
ازاینجا مونده ازاونجا رونده توی روستاشون ، عاشقِ یه دخترشد . از اون دخترا که از هر انگشتش یه هنر میریزه . یکی از هنراش قالی بافی بود . پسره هم یه خواستگارِسمج . دختره هم نازمیکرد ، انگاردنبال یه ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱ ۲۱:۴۶ بازدید:۸۲
نظرات: ۲
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱ ۰۲:۳۲ بازدید:۳۰۲
نظرات: ۲۶
|
|
مردی بود بسیار ثروتمند،که در سرزمینی بسیار بزرگ زندگی می کرد.هر روز فقرای بسیاری، برای کمک آن شخص ثروتمند؛به نزدش حاضر میشدند.و شخص ثروتمند به آنها کمک می کرد و فقرا نیز تشکر می کردند.شخص ثروتمند پس ا ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۱ ۱۸:۵۰ بازدید:۹۹
نظرات: ۶
|
|
امضا ء نمیکنم این خاطره ی بد بگونهای ست که همیشه از یادآوری اش ، حالِ مغزم بد میشود و مغزم ، دلش به حال انسان بودن انسان می سوزد و به رعشه درمی آید . شبی معمولی بود . پیرمرد ، از عرض خ ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱ ۲۲:۰۹ بازدید:۱۲۳
نظرات: ۱۱
|
|
پسری که پدرش بود هنوزهم فکرمیکنم یک رؤیا بود . یه رؤیا که بسختی میتوان باورش کرد . من که هنوزهم باورم نمیشود. حدود نیم قرن پیش بود ، جواد ، آرام نقاشی میکرد . آن موقع فقط حدود پنج سالش بود .
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۱ شهريور ۱۴۰۱ ۱۹:۴۵ بازدید:۱۴۷
نظرات: ۴
|
|
داروها رو بردار وقبل از اینکه پشیمون بشم راهت و بگیر وبرو،سوال اضافه هم نکن.پاکت داروها رو برداشتم و از خوشحالی، دردِ حاصل از ضرب وشتمِ تنم رو فراموش کردم ، ودوان دوان به سمت بخش،رفتم ،وقتی که می خواس ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۱ ۰۴:۵۸ بازدید:۹۱
نظرات: ۰
|
|
توی همین حال بودم که یکی ازپشت دست گذاشت روی شونه ام وگفت:فک کردی پیدات نمیکنم؟؟همین که برگشتم وپشتم رو نگاه کردم ،دیدم مسعودِ ،با موهایی ژولیده،چهره ای برافروخته از خشم وچشم هایی که هرآن ممکن بود از ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱ ۱۴:۱۱ بازدید:۶۳
نظرات: ۰
|
|
چشمامو که باز کردم دیدم مادربزرگ بالای سرم داره آیت الکرسی می خونه،سراسیمه از جابلند شدم _ماهان کجاست ؟؟؟!!! + نگران نباش مادر.......،ماهان همین جاست ،یکم بهش آب قند دادم ،الان هم خوابه
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱ ۱۱:۵۵ بازدید:۸۳
نظرات: ۰
|
|
آمده بود کنار خیابان می گفت من هر روز تعطیلی میایم کارناوالها و دسته های موسیقی را تماشا می کنم و لذت می برم. در این چند هفته گروههای شادی و رقص زیادی دیدم. از ال جی ال بی ها تا رقاصان سالسا و جشن ها ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱ ۱۱:۵۴ بازدید:۲۴۱
نظرات: ۰
|
|
با ترديد قدم در قمارخانه مي گذارم. فضاي ناخوشايند و غريبي دارد، آنقدر ناخوشايند و غريب، كه بي اختيار به گريه مي افتم. همه با ديدن گريه ي من، قهقهه ي شادي سر مي دهند. هنوز نيامده دپرس مي شوم و با خود م ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱ ۱۳:۵۲ بازدید:۵۵۸
نظرات: ۲۱
|
|
متوجه صدای خواهرم شدم که بالهنی عصبانی وتندگفت: مسعود ،آخر ازدستت خودمو می کشم ها.بعدشم از اتاق بیرون اومد، در،رو کوبید ورفت توی حیاط. واسه یه دختر ده ،یازده ساله دیدن و شنیدن همچین حرف هایی ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۱ ۱۷:۰۴ بازدید:۱۹۳
نظرات: ۰
|
|
دیروز غروب بهم زنگ زد. می خواستم جوابش را ندهم اما چون گفته بودم هر وقت دلت گرفته، زنگ بزن. مثل خودم عصر جمعه و دلتنگی. کلی صحبت و نبش قبر خاطرات و اشک حسرت. آخرش گفت شام میای بیرون؟ می خواستم طفره بر ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱ ۰۴:۰۲ بازدید:۳۱۰
نظرات: ۷
|
|
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامهای بدین مضمون نوشته است: میخواهم در آنچه اینجا میگویم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوشان ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۳۰ تير ۱۴۰۱ ۱۳:۳۶ بازدید:۹۱۱
نظرات: ۳۳
|
|
روی صندلی کنکور نشسته بود و مدام به ساعت و برگه نگاه می کرد نگران بود........ منم به عنوان مراقب روی صندلی همه حرکاتشو زیر نظر داشتم..... انگارمنتظر چیزی بود...... رفتم کنارش و گفت ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۱ تير ۱۴۰۱ ۱۴:۲۳ بازدید:۳۲۹
نظرات: ۱۰
|
|
یک نجوای عاشقانه - قسمت اول - از بانک زد بیرون ، نیم نگاهی به ساعتش انداخت ، ظهر شده بود ، دوباره کاراشو توی ذهنش مرور کرد ، فقط یکی مونده بود ، سر زدن به آقا خان ، حرف آقا خان که میشد خنده ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۱ تير ۱۴۰۱ ۰۳:۳۷ بازدید:۱۰۰۳
نظرات: ۵
|
|
دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند. لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت. از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست ه ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۶ تير ۱۴۰۱ ۱۹:۰۷ بازدید:۷۹۲
نظرات: ۴۱
|
|
آن لحظه که خودم بودم هر وقت آن گوله گوشت بوزینه را میدیدم اعصابم خود به خود متشنج میشد،دست خودم نبود،هیچ وقت یادم نمیاومد چفت و بستِ آن بیصحابش را کسی دیده باشه.مدام به دن ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۹ تير ۱۴۰۱ ۰۸:۱۷ بازدید:۲۰۵
نظرات: ۰
|
|
با همکارم پشت فرمون بودم مشغول صحبت در مورد کار بم سیگار تعارف کرد گفتم نه گوشیم زنگ خورد خودش بود اصن اسمشو توگوشیم میبینم کلی انرژی میگیرم جواب دادم +جونم عشقم -عشقم خوبی من کارم تو ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۱ ۰۴:۱۰ بازدید:۱۶۳
نظرات: ۰
|
|
مرد، روي تخت دراز كشيده است و من در طول مطب، طوري قدم مي زنم كه انتهاي رفت و برگشت هايم دقيقاً بر دو انتهاي ميدان بينايي او منطبق باشد. اين كار باعث مي شود كه انرژي خودآگاه و ارادي او به تدريج كاهش پي ...
|
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۰ خرداد ۱۴۰۱ ۱۵:۲۴ بازدید:۸۳۵
نظرات: ۲۴
|
|
مجموعهی قصههای رنگارنگ نقاشی شامل قصهها،روایتها، و متنهای شاعرانهای میشود که با مضمون نقاشی و رنگها نوشتهام. و به صورت پیدی اف در سایت کتاب ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۱ ۰۲:۵۶ بازدید:۹۷
نظرات: ۲
|
|
«آره! دوستش دارم... ولي دخترم! اين به اون معنا نيست كه دلم ميخواد كنارش بخوابم»، مرد با گفتن اين جملات از جايش بلند ميشود و بي اختيار وارد آشپزخانه مي شود و به سمت كابينت مي رود اما قبل از ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۷ خرداد ۱۴۰۱ ۱۵:۰۸ بازدید:۷۶۸
نظرات: ۳۵
|
|
برای نوشتن داستانهای کتاب «شیدا و شمس» از سماع تا رقص کیهانی، از شعر تا موسیقی، از قصه تا اسطوره طی طریق کردم! در داستان «شیدا و شمس»، عمق سماع را در وجود شیدا همراه ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۵ خرداد ۱۴۰۱ ۰۳:۰۵ بازدید:۱۰۳
نظرات: ۰
|
|
پسرك مزد روزانه اش را مي گيرد و دو قسمت مي كند: دوهزار تومان را در يك جيب، و چهار هزارتومان باقي مانده را در جيب ديگر مي گذارد. سپس نگاهي به آسمان مي اندازد: چيزي به غروب آفتاب نمانده است. با عجله به ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۴۰۱ ۰۹:۳۹ بازدید:۲۱۴۶
نظرات: ۴۶
|
|
پارسايي رخت سفر بست و ترك خانه كرد. سالها ذكر خدا بر لب و ياد او در دل، همي برفت و خويشتن بساخت، تا بدانجا رسيد كه هوي و هوس در اندرون دل كُشته، و خرمن توحيد پُشته يافت. پس آن گاه سر بَر كرد و دري ديد ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱ ۰۲:۴۰ بازدید:۸۹۸
نظرات: ۲۳
|
|
کتاب «شیدا و شمس» به قلم من مجموعهای،ست از چهار داستان با مضامین فلسفی، عرفانی، اسطورهای، اجتماعی، تخیلی و فانتزی به نامهای شیدا و شمس، قصهی آناهیتا، باغ موسیقی، رق ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۱ ۲۱:۵۴ بازدید:۹۳
نظرات: ۰
|
|
ساعت دیواری تیک تاک کنان در حرکت است.تنها صدای در اطاق. و پیرمردی خیره به سقف! ساعت دیواری به ریش پیر مرد در حال مرگ می خندد. ثانیه گردش انگار دارد تند تر حرکت می کند! انگار با فرشته مرگ دست در ی ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۴ فروردين ۱۴۰۱ ۱۹:۳۹ بازدید:۱۸۰
نظرات: ۰
|
|
منّت مردمِ آن شهرسحرآمیز، زندگی خوبی را میگذراندند . همه جا آرام بود وعادی . پدرها صبح زود ( نه ساعت ۱۰ ) سرِ کارهایشان بودند و مادرها صبح زود، خواب را وداع میگفتند که به امورِ خانه ( ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۱ فروردين ۱۴۰۱ ۱۳:۲۴ بازدید:۲۶۶
نظرات: ۰
|
|
وقتی مرد از خانه خارج شد؛ او دزدکی وارد خانهاش شد. زن با دیدنش از خوشحالی، در پوستاش نمیگنجید. عشقاش را بوسید و به آغوش کشید. تا ظهر با هم به معاشقه پرداختند و ظهر قبل از بازگش ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۸ فروردين ۱۴۰۱ ۲۳:۳۷ بازدید:۱۵۲
نظرات: ۰
|
|
زارا* دانههای درشت برف از آسمان میبارید. از پشت پنجره داخل حیاط را نگاه میکردم. آدمبرفیام همانجا زیر برف مانده بود. *** دیشب که خواب بودم؛ برف شروع ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱ فروردين ۱۴۰۱ ۰۰:۰۱ بازدید:۱۵۱
نظرات: ۲
|
|
*قلم بر میدارم و مینویسم.هر انچه را که در دنیای خیالم برای ارزوهایم متولد کردم من یک دخترم مانند دختران دیگر .دختری که در سعی و تلاش است تا زندگیش را تغییر دهد دختری که سعی دارد نشان ب ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۰ ۰۵:۱۸ بازدید:۱۲۶
نظرات: ۰
|
|
شب بود و آسمانی از باران،از رختخواب خود بلند شد،همه در آغوش خواب آرام گرفته بودند.... بوسه ایی بر تک تک پیشانی ها زد ،چون دیدار آخر بود و لحظه وداع از این دنیای جانگداز ،سخت.... آهسته به آشپ ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۰ ۱۶:۵۸ بازدید:۱۴۶
نظرات: ۰
|
|
خیریه زنان و کودکان بی پناه داریم تو دفتر کارم نشسته بودم و داشتم حساب رسی می کردم کارها رو دیدم صدای داد و فریاد تو سالن میاد انگار اتفاقی افتاده بود سریع دویدم سمت در و باز ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۰ ۰۴:۰۲ بازدید:۱۶۷
نظرات: ۲
|
|
تنگ غروب بود، خورشید آرام آرام کمرنگ میشد و سرما خودش را بیشتر نشان میداد، پیرمرد با پنجه های لرزان کلاهش را پایین آورد و یقه پالتوی پشمی خود را بالا تر برد سپس عصای چوبیش را در آغوش کشید و همچنا ...
|
ارسال شده در تاریخ جمعه ۶ اسفند ۱۴۰۰ ۲۲:۴۸ بازدید:۲۱۸
نظرات: ۶
|
|
🍀🍀🍀🍀 🦉🦉🦉 🍀🍀 🦉 ✦بسمه تعالی✦ #مبیناعبدی عنوان: نبرد نابودگرانۀ وِلتبِرِنانداشا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ معنی القاب: وِلْتْب ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۳ اسفند ۱۴۰۰ ۱۸:۵۷ بازدید:۱۶۲
نظرات: ۰
|
|
هدیه ای از قاضی همگی دور سفره نشسته و مشغول ناهار خوردن بودند که زنگ در حیاط به صدا درآمد. بابای سعید از جا بلند شد و رفت که در را باز کند. همین طور که می رفت گفت: "یعنی این وقت ظهر کیه؟!&qu ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۰ ۱۷:۱۶ بازدید:۹۵۰
نظرات: ۱
|
|
سوظن ..نوشته : عبدالله خسروی از دفتر روزنامه بیرون آمد .امیدوار بود ایندفعه خبری از برادر گم شده اش بشود .. در طول سه سال گذشته این سومین بار بود که اطلاعیه گم شدنش رو چاپ میکرد..
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۰ ۰۴:۳۶ بازدید:۱۱۱۵
نظرات: ۱۲
|
|
خواب می بینم،از راه می رسی. با قدم هایی آهسته اما با عشوه. خیره می شوی به من،هی نگاه می کنی. سیاهی چشم هات ژرفای اقیانوسی است ناشناخته. پر از کشتی هایی که در خودش غرق کرده. دلم می لرزد. آتش می گیرد و ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۰ ۱۹:۵۷ بازدید:۱۱۷
نظرات: ۲
|
|
هنوز چهلم مادرم نگذشته بود که پدرم سور و سات ازدواج مجددش را برپا کرد. عمو "طهماسب" رفته بود، صندلی و چراغهای کرایه را بیاورد تا جشنی را که پدر به همسر جدیدش قول داده بود؛ برگزار ...
|
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۰ ۰۵:۵۲ بازدید:۱۷۸
نظرات: ۷
|
|
✍️خسته از ناملایمات زندگی چون آواره ها در خیابان قدم می زدم و زیر لب غرلند می کردم و به نامردی های دنیا لعنت می فرستادم که حجله ی عزایی مرا از راه رفتن باز داشت، روی آگهی ترحیم این گونه نوشته بو ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰ ۰۳:۵۰ بازدید:۱۴۴
نظرات: ۱
|
|
مقدمه سلام، من محمد لایق حیدری (فعال مدنی و جهانی)هستم. این متن بخشی از تلخ ترین خاطرات زندگی خودم است به همین دلیل اسمش را شب اول مرگ گذاشتم و برگرفته از تخیل کسی نیست. من معمولا در برنامه ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۰ ۱۳:۱۳ بازدید:۱۶۴
نظرات: ۰
|
|
پزشگی جراح خود به بیمای صعب العلاجی مبتلا گشت و هرآنچه طرفند از خود داشت بکار بست اما نتیجه حاصل نشدنزد اطبای دیگری رفت از آنها هم نتیجه ای نگرفت. تاینکه دست به دامن خداو ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۴ دی ۱۴۰۰ ۱۶:۵۹ بازدید:۳۰۷
نظرات: ۱۶
|
|
آفتاب: خط باریک عرق آرام از پیشانی اش سر می خورد .پرز از نوک تراشیده ی قلم می گیرد.نفس عمیقی می کشد و می گوید: شعری خواندم که....مکثی می کند نوک قلم را درون دوات می برد وادامه می دهد؛ به گما ...
|
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۰ ۲۱:۰۱ بازدید:۱۷۸
نظرات: ۵
|
|
(تونل اعتقاد) با لبانی خشک و تشنه، پاهای بیحس، جانِ بیحس و کوبشِ قلبی کند، راهِ مستقیم را پیش گرفته بودم و با راه رفتن تقلا میکردم تا زودتر طول این تونلِ بدیُمن را به پایان برسا ...
|
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰ ۲۰:۴۹ بازدید:۱۹۱
نظرات: ۰
|
|
صبح یک روز پاییزی بود! باز مثل همیشه از خواب بیدار شدم و صبحانه خوردم. برای رفتن به مدرسه آماده شدم. صورت مادرم را بوسیدم و از خانه خارج شدم. امروز قرار است پدرم بیاید. کلی ذوق و شوق دارم، ح ...
|
ارسال شده در تاریخ شنبه ۸ آبان ۱۴۰۰ ۰۰:۲۶ بازدید:۲۵۴
نظرات: ۰
|
|
مرگ لیلیوم صدای زنگ تلفن به صدا آمد... لیلا، به سمت تلفن رفت و تلفن را جواب داد: - الو؟! - بفرمایید؟ - سلام دخترم خوبی؟! - سلام بابایی، خوبم! شما چطور هستید؟! - ماما ...
|
ارسال شده در تاریخ جمعه ۳۰ مهر ۱۴۰۰ ۲۱:۲۲ بازدید:۱۸۲
نظرات: ۳
|
|
یک قدم جلو آمد و یک قدم عقب رفتم. تیرکمان را در دستش گرفته بود و مدام فشارش میداد. - لعنت بهت! لعنت به دوستیمون، لعنت به اعتمادی که بهت داشتم! دستِ چپش را بر سرش گرفت و نگاهش را ب ...
|
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۰ ۱۴:۵۳ بازدید:۱۸۳
نظرات: ۰
|
|
صدای خنده ها و جیغ هایشان هر لحظه بلند و بلندتر میشد و دیگر کسی اعتراض نمیکرد! چون همه به این کارهایشان عادت کرده بودند. مانلی گیره سری که سلین بشدت آن را دوست داشت برداشته بود و نمید ...
|
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۰ ۰۴:۰۵ بازدید:۱۸۵
نظرات: ۲
|
|
-مامان... مامان کجایی؟ هراسان به دور خود چرخید، نام مادرش را صدا زد و بلند گفت: مامان؟ تروخدا جوابمو بده! کجا رفتی؟ نوری روبهروی چشمانش درخشید که چشمانش را اذیت کرد و توان دید را از آن ...
|
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰ ۲۲:۴۶ بازدید:۱۶۴
نظرات: ۰
مجموع ۹۳۰ پست فعال در ۱۲ صفحه |