تو آشپزخونه بودم و داشتم شربت رو هم میزدم. ولی از یه طرف هم حواسم بهش بود. نمیدونم چرا، اما تماشای اشتیاقش رو دوست داشتم. هول و وَلاش برام جالب بود. اینور و اونور رفتنش! ظرافتِ ...
سال 68 بود يا 69 يعني سال 1368 يا 1369 نمي دانم. چقدر برايم زيبا بود وبا اهميت – هميشه در ارزوي نشستن پشت ميز وروي نيمكت كلاس وحسرت اش در دلم بود . 7 سال از دوران دبيرستان گذشته بود و من يك ...
داستان کوتاه فانتزی خلبان بود وبه مرور،بواسطه ی اعتیاد به مشروب ومواد مخدر، رازنهانیِ سقوطِ روحش، فاش شد وطبعاً اخراج شدنی بی بازگشت ، همه امیدهایش را ناامید کرد . او مانده بود وعلمی ک ...
صدای باران،آرام آرام گوشم را نوازش می کردونگاه مرا به بیرون می کشاند. پشت پنجره،...خیابان تن پوشی ازبرگ های زرد وقرمز درختان به تن کرده بود ودست طراوت دانه های نرم باران آنها رانوازش می کرد ...
تراژدی اطمینان بیست و چند ساله به نظر می رسید . صورتش بغض کرده بود و لبهایش میلرزید . روی نیمکتی در سالن انتظار راه آهن نشسته و به روبرو زُل زده بود و اشکهایش گلوله گلوله می بارید . صورت مظلومش ک ...
زمانی که چای می نوشم وطعم تلخ وعطرآگینش را دربدن مادی ام احساس می کنم به تو می اندیشم که آهسته دورمی شدی با چکمه های گل آلودت اندیشه زیبایم را آلوده به تنهایی ورنج ه ...
نگاهی به رودخانه انداخت کفش هایش از راه رفتن در گل سنگین شده بود یکسالی بود دهکده اش را ندیده بود کوله باری از آذوقه و صد سکه زر نتیجه یکسال زحمت در شهرهای دور از آبادی را حمل می کرد. آب رودخانه ...
مرگ یزیدی در کوپه داستانکی از آزاده پورصدامی پدرم را سال به سال در خانه نمی دیدیم همیشه درحال دویدن و دنبال کردن کار دیگران بود. تا این که مادرم به خونریزی معده افتاد و تصمیم بر آن شد ک ...
کوچه ی سیزدهم غربی ۱ - از پشت شیشه ی جواهرفروشی دید که کامران درحال خرید یه دست گردنبند و گوشواره ی طلاست اما همچنان خودش را به دیدنِ جواهرات پشت ویترین مشغول نشان میداد و زیر چشمی او را می ...
ارسال شده در تاریخ حدود ۱ ماه پیش بازدید:۶۸
نظرات: ۷
درزمانهای گذشته در بیروناز شهر مردی درصحرا مشغول حفر چاهی بود هرانــچه میکند به اب نمیرسید رهگزری ازانجا میگذشت گفت اینچاه که میکنی برای صاحبش اب ندارد. مرد چاه کن گفت ...
ارسال شده در تاریخ حدود ۱ ماه پیش بازدید:۳۷۱
نظرات: ۳۳
دیوونه ها مقصراصلی خودش بود بیژن . هر وقت رانندگی میکرد لاین آخرِ اتوبان در قبضه ی او بود و سرعتش در حدی بود که حداکثر فاصله اش با اتومبیل جلویی نهایتاً به یک متر میرسید . بارها کسانی که کنارش نش ...
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۹ ۰۳:۳۳ بازدید:۷۲
نظرات: ۶
دست سنگیناش بالا رفت و این بار محکمتر از قبل بر گونهام فرود آمد و بازتاباش فرو ریختن اشکهای بیپناهم شد. قدرتِ ضربهاش تعادلم را بر هم زد، در جایم تلوتلو خوردم ...
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۹ ۱۲:۲۸ بازدید:۴۰۵
نظرات: ۲۸
حالا مرا آورده بود اینجا! گذاشته بود روی بام این شهر! و خودش، دو قدم آن طرفتر، دست راستش را توی جیب شلوارش گذاشته بود و با آن چشمهای رنگ آسمانش، خیره شده بود به غروب این خورشید! حرف نمی&zw ...
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۹ ۰۳:۴۰ بازدید:۱۰۸
نظرات: ۲
در آن تاریکی شب، داخل کلبهای با سازهی قدیمی در یکی از اتاقهای پانزده متری نمور بودم. صدای پارس سگ؛ زوزهی شغالها، هراس به دلم میانداخت! بی اختیار به سمت پ ...
ارسال شده در تاریخ شنبه ۶ دی ۱۳۹۹ ۰۶:۳۵ بازدید:۳۴۶
نظرات: ۴۸
گفت: «من به او اعتماد داشتم! میفهمی؟!» گوشی را پرت کردم روی میز و گفتم: «تا اعتماد از نظر تو چه باشد!» آمد و نشست روی مبل! نمیدانم به خاطر پرت کردن گوشی بود یا نگاه ...
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹ ۱۵:۲۷ بازدید:۲۲۷
نظرات: ۱۴
بهشت من مکرر به بهشت زهرا رفته ام ولی تاکنون درماجراهای آن آرامکده دقت نکرده بودم . چند وقت پیش، از درب قدیم، سمت کهریزک وارد شدم و دیدم : قطعات از آنجا شماره گذاری شده است . بهشت زهرا ...
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹ ۱۲:۴۹ بازدید:۸۴
نظرات: ۵
کاموایی بنفش : آلاله ، همین که رج آخر ژاکت کاموایی رو کور کرد ؛ با شوق به تن کرد و از خونه زد بیرون . تنها تفریح او دیدن ویترین مغازه های بالا شهر بود . مثل همیشه تا از اتوبوس پیاده شد ، رفت به س ...
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹ ۱۲:۴۹ بازدید:۱۰۲
نظرات: ۲
گفتم :«به خدا بریدهام! سیر شدهام پدر! دیگر نمیکشم! چیزی که در آنم، زندگی نیست. لجنزار است. شما را به خدا طلاقم را بگیرید و خلاصم کنید.» نمیتوانست نگاهش را بیندازد ت ...
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹ ۰۴:۳۶ بازدید:۱۶۵
نظرات: ۶
امروز اومدم بیمارستان همه مریضی دیدم خیلی خیلی ناراحت شدم یک دکتر خیلی خوب بهم معرفی کردند تا ببیند درد من چیه خودم دیدم که سرما خوردگی ناراحتی معده و هر چیز دیگه ای رو تشخیص داد وقتی پذیرش شدم درد من ...
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۹ ۲۳:۳۵ بازدید:۹۵
نظرات: ۲
غول (داستان کوتاه سورئال) در دشتی دَرَندشت ، یک زن شوهرِثروتمند درحالِ سیاحت بودند . نسبت به واکاویِ رموزِخلقت ، کنجکاوی میکردند . ثروت آنها علاوه بر مکنت ، ثروتِ داشتنِ همدیگر هم ...
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۹ ۱۰:۳۲ بازدید:۸۸
نظرات: ۸
درزمان های گذشته مرد مسافری دور ازشهر درکنارجاده جهت استراحتبار را از مرکب پیادهکرد و مقداری هیزم جمع کرد اتشی روشن نمودو بسات چای را امده کرد صفره نان را پهن نمود که مشغول خوردن غذا به شود اسب س ...
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۹ ۱۸:۳۱ بازدید:۳۸۴
نظرات: ۳۹
چقدر روزها بی اعتبار شدن من تا دیروز به اعتبار حرف هایت خوشحال و سرمست و با نشاط بود به اعتبار حرف هایت میخندیدم میخوابیدم بیدار میشدم به اعتبارت دنیا را میخواستم خواستنم برای خواستن تو بود آنقدر پیش ...
ارسال شده در تاریخ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹ ۰۴:۱۶ بازدید:۹۷
نظرات: ۱
چه دنیای قشنگی من و تو کنار هم قدم میزنیم چه نم نم باران قشنگی میزند تو میخندی و من لذت میبرم تمام چراغ های شهر روشن است امشب چقدر زیباس باران همه چیز رو شسته و تمیز کنار رودخانه شوخی و خنده خوب دیگه ...
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۴ آذر ۱۳۹۹ ۰۳:۴۲ بازدید:۹۹
نظرات: ۴
شهامتی که من داشتم او نداشت من برای شکست خوردن آماده بودم میدانستم در این مبارزه ی عاشقانه شکست خواهم خورد اما عقب نشینی نکردم آنقدر جنگیدم و جنگیدم و جنگیدم به امید پیروزی اما شکستم داد برای صلح با م ...
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹ ۱۵:۰۷ بازدید:۱۱۶
نظرات: ۲
به نام مهر سالها پیش امیرهوشنگ ابتهاج در خیابان فردوسی خانه ای خرید،خانه ای که شاید خود نمی دانست چه اسطوره ای در آن خوابیده،خانه ای که بعد ها وی یار دیرینه خود را در آن یافت،آری ارغوان در ح ...
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹ ۰۵:۵۰ بازدید:۳۳۰
نظرات: ۷
یک مدتی واسه کسی زندگی کنی یعنی بخوری بخوابی قدم بزنی شعر بخونی داد بزنی بعد یک مدت تمام بشه واقعآ مگه میشه. دل در آتش تو میسوزد دل در غمت میپوسد دل در خانه میشکند خاطراتت من را تو ...
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹ ۰۵:۰۴ بازدید:۴۹۶
نظرات: ۲
شرکتی که پدرم مشغول بکار بود ورشکسته شد و شروع ب ریزش نیرو کرد با اینکه پدرم یکی از بهترین نیروها بود اخراج شد شکست رو داخل چهره اش دیدم؛کار آزاد رو شروع کرد و میدیدم با تمام توان کار میکند و او ...
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹ ۰۳:۴۱ بازدید:۱۹۱
نظرات: ۸
ماجراهای ناب قهوه خانه ای داشت درمرکزشهر . تووی یک کوچه ، مقابل زورخانه ی پهلوان . درآن قهوه خانه ، علاوه برچای دبشِ لب سوزِ قندپهلو ودم کشیده با سماوربزرگ و جوندار، ظهرها دیزی سنگی به راه ب ...
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹ ۰۵:۲۳ بازدید:۱۲۳
نظرات: ۵
با هر قدمی که برمیداشت، صدای برگی را درمیآورد. یقهٔ پالتو را بالا دادم و دستهایم را گذاشتم توی جیب! اشارهام را به دکهٔ کنارِ خیابان دید. گفتم:«با یک چای داغ چطوری؟!» ...
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۴ آبان ۱۳۹۹ ۰۱:۳۱ بازدید:۱۴۹
نظرات: ۱۳
دفتر و دستکها را میگذارم توی کشو! خم میشوم و نگاهی به ساعت دیواریِ پشتِ ستون میاندازم. عقربهها چهار و بیست دقیقه را نشانه رفتهاند. تکیهام را میدهم به صن ...
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۹ ۱۴:۱۳ بازدید:۱۸۸
نظرات: ۱۴
مرغ مقلد دوستِ جدیدش کاملیا ، نفوذ بسیار زیادی بر او داشت . دختر دِردو و پُرجنبشی که در مقابل بزرگسالان ظاهری تأیید شده داشت وشیطونی هایش درمیان همسن وسالانش قابل کتمان نبود . دختر شانزده ساله ای ...
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹ ۱۱:۳۳ بازدید:۱۳۶
نظرات: ۷
سردی هوا در گوشت و پوست پسرک نفوذ کرده بود گفته بودند باید ساعت پنج صبح دم در پادگان باشند برای عزام به خد مت سربازی بیبشتر پسر ها با پدرشان امده بودند و او تنها امده بود . در گوشه ای به درخ ...
ارسال شده در تاریخ شنبه ۲۹ شهريور ۱۳۹۹ ۰۵:۱۵ بازدید:۱۵۰
نظرات: ۴
داستان کوتاه( فراق) این هزارو صدمین شب است بی تو، باز از نیمه شب گذشتِ ومن و یادِ چَشمانِ تو، یادِ تلخیِ زهر آلودِ آخرین دیدارمان ، آه...آخرین دیدارمان! گرچه گویا صد ساله شد کابوسِ دردِ این فراق ...
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۶ شهريور ۱۳۹۹ ۰۳:۳۶ بازدید:۳۲۹
نظرات: ۶
نگاهم به فرش بود و قدمهایم را سریع تر از هر زمانی برمیداشتم انگار میخواستم به جایی برسم اما تهش سرم میخورد به دیوار و برمیگشتم شبیه ماشین دیوانه ها که به دیوار میخورند و دوباره راه خودشان را پیش میگیر ...
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۱ شهريور ۱۳۹۹ ۲۰:۵۸ بازدید:۵۸۰
نظرات: ۴۵
دیدمش . چشمانم برای خیره نگاه کردن به این چهره , التماسم میکنند ولی ..... تا بحال شده است که حس کنی , یک هیچ مطلق هستی ؟؟ من اعتراف میکنم , در همین لحظه , روبه روی این غریبه بشدت آشنا , یک هیچ مطلقم . ...
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۰ شهريور ۱۳۹۹ ۱۹:۵۴ بازدید:۱۶۵
نظرات: ۱۲
بغض غریبی در پستوی گلویم جان گرفت. زیاد دوام نیاورد. شکست و دیدهام را مرطوب کرد. خیره بر قامت مرد روبهرویم، گونهام نیز تر شد. داشت میرفت که برود. و مرا با من بگذارد. آخرین جمله ...
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۰ شهريور ۱۳۹۹ ۱۶:۱۰ بازدید:۱۵۶
نظرات: ۸
نجات یافته نفس نفس زنان در تاریکی بیابان میدوید. گاهی با اضطراب و پر از ترس به پشت سر، نگاهی میانداخت. پاهای برهنهاش پُر از تیغ و خار و خاشاک شده بود. زخمهای ب ...
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲ شهريور ۱۳۹۹ ۱۱:۲۷ بازدید:۱۳۵
نظرات: ۱
یکی دو سالی میشد که ندیده بودمش اما انگشتان ظریف و کشیده اش را خوب میشناختم که به دیواره های فنجان چسبانده بود تا گرمایش را تصاحب کند . زیر لب با خودش حرف میزد و آرام آرام جرعه ای مینوشید .< ...
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹ ۰۵:۴۱ بازدید:۳۳۷
نظرات: ۱۰
قسمت دوم: خم شدم و از روی نردهها نگاهی به پایین انداختم. کفشهای قهوهای مادام را میدیدم و جورابهای کرمیاش را! یک بار نشد، جوراب رنگ پا نپوشد. پاهای لخت مادر را ...
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹ ۰۲:۳۹ بازدید:۱۴۱
نظرات: ۴
قسمت اول: زمان داشت میگذشت و من زل زده بودم به تست شمارهٔ سیزده شیمی. مغزم نمیکشید و سعی داشتم به زور ذهنم را متمرکز کنم. فکرم به هر جایی بود، جز به درس. تست را دوباره و سهباره ...
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۹ ۰۲:۲۹ بازدید:۱۱۶
نظرات: ۲
ساغر داستان ساغر را درحالی مینویسم که تنها چهار روز از سال ۱۳۸۳ هجری شمسی میگذرد. دلم غمزده از نیرنگ و ریای دشمنان دوست نماست و چشمم بارها و بارها همدلی و صفای دوستان دشمنان نما را دیده و وز ...
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹ ۱۲:۰۱ بازدید:۱۱۲
نظرات: ۰
خورشید صاف تو سرم میتابید.انگار با شمشیر در ستیز با مغز و اعصابم بود.زیر ماسک در حال بخار شدن بودم قدم های بی حالم بی حال تر از همیشه بود.و متاسفانه در حال فکر کردن بودم.گاهی با خودم میگم کاش همینطور ...
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۹ ۱۸:۰۰ بازدید:۳۹۶
نظرات: ۲۵
پرده های سفید سرتاسری راکنارمیرنم تا شایدکه نور روشنایی ببخشد به این تنی که تاریکی نومیدی اورا بلعیده ,اما دریغ ازخوشه ای نور! گویی آسمان این دنیای سختگیرهم خوب میداند چه زمانی چه احوالی داشته باشد تا ...
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۴ تير ۱۳۹۹ ۰۲:۲۸ بازدید:۲۲۳
نظرات: ۱۶
قسمت آخر: بالاخره بعد از رد کردنِ آن ترافیک سنگین، به مقصدم می رسم. با عجله پیاده می شوم و زنگ در را می فشارم. مادر تا صدایم را می شنود، با خوشحالی و بلا درنگ در را می گشاید. وارد می شوم و پله ها ...
ارسال شده در تاریخ جمعه ۱۳ تير ۱۳۹۹ ۱۷:۱۲ بازدید:۱۵۱
نظرات: ۴
قسمت دوم: انگار که یک سطل آب یخ رویم خالی کرده باشند، خشکم می زند. لیلی ادامه می دهد. می بینم که لب هایش تکان می خورند. می بینم که آن اشک ها دانه دانه، روی گونه هایش سُر می خورند. می بینم که عذاب ...
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۱۲ تير ۱۳۹۹ ۱۵:۵۶ بازدید:۱۳۹
نظرات: ۲
قسمت اول: آرنجم را روی دستگیرهٔ در می گذارم و فشارش می دهم. در را با پایم هل می دهم تا کاملا باز شود. سلامی داده و یکراست به طرف آشپزخانه می روم. هر چه کیسهٔ میوه هست روی پیشخوان می گذارم. کیسهٔ ...
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۱ تير ۱۳۹۹ ۰۴:۱۴ بازدید:۱۵۲
نظرات: ۴
قسمت آخر: برمی گردم سمتش! نگاهم روی کاوه ثابت می ماند. می خواهم به او بگویم تو همانی هستی که با حرف خواهرش، مرا کوبید؟! می خواهم بگویم، تو همان مرد شکاکی؟! راستی! خواهرت با تو چه کرده بود ای مرد، ...
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۹ ۱۲:۰۲ بازدید:۱۹۹
نظرات: ۷
دستم را جلوی در می گذارم و سؤالی نگاهش می کنم. معنیِ نگاهم را که در می یابد، می گوید: –حرف دارم باهات! این کل صحبتمان در آن کوچهٔ سوت و کور است! همهٔ همه اش! با کمی مکث، کنار می کشم تا ...
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۹ ۱۲:۴۱ بازدید:۲۳۱
نظرات: ۶
قسمت اول: سرم را به چپ و راست می گردانم. زمزمه می کنم: –اللهم صل علی محمد و ال محمد. نمی خواهم سجاده را جمع کنم. می خواهم همان جا برای بار چندم در حضورش، سفرهٔ دلم را بگشایم و یار ...
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۹ ۱۳:۴۵ بازدید:۳۷۲
نظرات: ۷
" حکایت های ادامه دارِ من و کرونا"... گفته بودم اگه نون نباشه آدم گرسنه می مونه. این اتفاق افتاد. وقتِ شام بود. باید سبک و ساده می خوردیم. رفتم درب یخچال رو باز کنم تا ببینم از او ...
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۹ ۱۸:۵۹ بازدید:۲۱۹
نظرات: ۳
تا چشم هایش را باز کرد دکتر بخش اورژانس را بالای سرش دید. دکتر گفت باز که مراقب خودت نبودی. چه بلایی داری سر قلبت میاری. دختر به سختی گفت: خسته شدم خانم دکتر. قلبم اذیتم می کنه. مثل همیشه چند ساعتی هم ...
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۹ ۰۳:۱۷ بازدید:۲۴۱
نظرات: ۲
روزی برای گردش به تپه های نزدیک شهر رفته بودم که سگی را در حال زجه و زاری دیدم . پرسیدم : چرا اینقدر ماتم زده و اندوهگینی ؟ گفت : از هم نوعان شما در این سرزمین . گفتم چگونه ؟ گفت ...
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۲۲:۳۹ بازدید:۲۵۸
نظرات: ۱
چشم به راه امروز که به بیرون از خانه رفتم، مثل روزهای گذشته، باز هم پیرزن فرتوت را کنار دیوار آوار شده از بمباران جنگ دیدم. دیوار روبروی خانهٔ پیرزن قرار داشت. زیر کَپَری که با دو تخته الوار و چا ...
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۱۷:۵۳ بازدید:۱۴۱
نظرات: ۲
طی دوران چهل سالهٔ عمرم هیچکس را مثل آقای «فتاح» خوشبین و صاف و ساده ندیده بودم. مردی پاک و مهربان که همه او را «دیوانه» صدا میزدند. زمانی که دانشجوی پزشکی دان ...
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۱۴:۰۱ بازدید:۲۷۳
نظرات: ۳
شب . تاریکی و سکوت . وهم و خیال . سردی تنهایی که مو بر تن سیخ می کرد . کوچه ، باریک و تنگ . انتهایش ، ناپیدا و گم . سیاهی دهان باز کرده بود تا مرا در خود هضم کند . تنها صدایی که به گوش می رسید خزیدن ب ...
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۰۵:۴۲ بازدید:۲۰۷
نظرات: ۲
روی نیمکت چمباتمه زده بود داشت توی خیالش دختربچهای را با موهای لَـختِ صافِ مشکیِ بلند که دورِ تاب و الاکلنگها میچرخد، زمین میخورد، بلند میشود، دامنش را بالا میزند، زانوه ...
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۱۲:۰۴ بازدید:۱۶۷
نظرات: ۰
صدای هراسآور گلوله بار دیگر در دل کوهستان پیچید. "ادریس"، کارتن سنگین ماشینلباسشویی را که باید میبرد به دوش گرفته بود و زیر فشار بار، از راه مالروی باریکی گذشت. صدای آه و ن ...
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۲۲:۱۵ بازدید:۲۲۱
نظرات: ۰
رسید بالای سرش داد زد گفت: “نصفهشبی تنها تنها چرا نشستهای کنار دریا؟ نمیگی موج میزند میبرد قورتت میدهد یک دیوانه اَزَمان کم میشود؟" مرد گفت: "باز چه می& ...
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۱۴:۰۷ بازدید:۱۹۶
نظرات: ۰
چِک چِک چِک.. تِک تِک تِک... لالایی ای که هر شب تکرار میشد و با نوایش دخترک را در رویای گرمی غوطه ور می ساخت. در خلوت شب، خانه ی کوچکشان مهمان قطره های باران بود، قطره هایی که از شکافها ...
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۲۲:۱۲ بازدید:۳۴۴
نظرات: ۰
گفت: "گوشی را بردار کبابسوخته شدم این گوشه از اتاق که عدْل دورافتادهترین نقطهٔ خانه است و نه دستِ پنکه بش میرسد و نه زورِ کولر. خورشید هم که خوشانصاف آمده ایستاده کنارِ پنجره ای ...
ارسال شده در تاریخ جمعه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۲۲:۲۸ بازدید:۲۴۶
نظرات: ۰
"هدیه ی روز معلم"... دانش آموز دوران ابتدایی بودم پُر از هیاهو و شیطنت.چیز دیگری به روز معلم باقی نمونده بود. هِی به مادرم اصرار می کردم که باید یک هدیه ی قشنگ برای معلم ام بخری.آخه می ...
ارسال شده در تاریخ جمعه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۲۲:۲۶ بازدید:۳۹۹
نظرات: ۱
«آره! دوستش دارم... ولي دخترم! اين به اون معنا نيست كه دلم ميخواد كنارش بخوابم»، مرد با گفتن اين جملات از جايش بلند ميشود و بي اختيار وارد آشپزخانه مي شود و به سمت كابينت مي رود اما قبل از ...
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۱۶:۰۰ بازدید:۴۵۱
نظرات: ۲۵
هیژدهساله بود که از «او» خوشش آمده بود. چند کلاس آنورتر درس میخواند. آنوقتها آنقدیمها مثلِ حالا نبود بشود بروی جلوش را بگیـری اقرار کنی بگویی "عاشـقت شده& ...
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۸ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۱۲:۳۱ بازدید:۳۳۸
نظرات: ۰
او که گذاشته رفته رسیده بود به زندگیِ خودش و مرد را تنها کنارِ خودش گذاشته بود، مرد نقاش شده بود؛ تصویرِ زوجهایی که میآمدند برای ثبتِ رنگیرنگیِ جوانیهاشان را نقش میزد. می& ...
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۷ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۰۴:۴۲ بازدید:۲۹۹
نظرات: ۰
گفت: "آدم که هستی! نیستی؟ نمیشود که مثلِ قاصدک-پرپروکها به این زودی فراموشَت شود یکی به این بزرگی را. میشود؟ تو حتمنی باس گاهی هم که شده به من فکر کنی دست بیاندازی کاب ...
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۰۳:۵۱ بازدید:۲۵۸
نظرات: ۰
روزهای زیادی گذشته آمده بودند و رفته بودند. با خودش جنگ دعوا مرافعه داشت. انگار چیزی را به خودش اثبات میکرد که هرشب جلو آینه خوابش میبرد. چشمهای مشکی، ابروهای مشکی، موهایِ بلندِ صافِ م ...
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۰۴:۰۰ بازدید:۲۷۸
نظرات: ۰
دیرشده بود. هرچه منتظر ساکت ایستاده بودند بند بیاید آببازیِ خدا و فرشتههاش، شوخیِشان قطع نشده بود و هنوز همچنان شُرشُر شوخی میبارید از آسمان. زمین اخم کرده بود. گفت: " ...
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۳۱ فروردين ۱۳۹۹ ۱۴:۲۰ بازدید:۲۹۵
نظرات: ۰
بنایی اس قنبر یروز آقا تقی بخاطر خانواده اش اذیت نشن تصمیم می گیره یک دستشویی توی حیاط منزل بسازه. سپس تصمیم گرفت بنایی پیدا کنه و خودش هم بهش کمک کنه . شب به خانمش میگه فردا صبح یادم بیار می خوا ...
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۷ فروردين ۱۳۹۹ ۰۵:۲۸ بازدید:۴۶۴
نظرات: ۲
ساعتِ قرارشان به وقتِ سـاعتِ عاشـقی بود. جوانی و خامی نگذاشته بود حساب کنند اختلافِ میان ساعتهاشان را. یکی تهران، یکی گرینویچ. هیچ عاشقی ساعـتِ خود را به وقتِ گرینویچ تنظیم نمیکند. از ...
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۵ فروردين ۱۳۹۹ ۰۶:۰۳ بازدید:۲۰۳
نظرات: ۰
از خواب که بیدار شدم دیدم کنارم نیست در حالی که هنوز چشمامو میمالیدم سمت پذیرایی رفتم و دیدم بازم نیست .کنار دستشور ایستادم و موهامو درست کردم و دستی به صورتم کشیدم.رفتم سمت مبل و نشستم دیدم زیر پام ی ...
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۵ فروردين ۱۳۹۹ ۰۶:۰۲ بازدید:۳۵۷
نظرات: ۱۱
بنفشههای کاشته نشدهٔ کنار پیادهرو را بویید. بدو بدو لِیلِی کنان دوید، چند قدمجلوتر پرید هوا با نگاهِ ذوقدار عقب را نگاه کرد توی صورتش. کنارِ نردههای رنگنشده & ...
ارسال شده در تاریخ شنبه ۲۳ فروردين ۱۳۹۹ ۱۳:۲۰ بازدید:۳۰۹
نظرات: ۰
نشستند. یکی روی این صندلیِ پارک، یکی روی آن صندلیِ پارک، روبروش. گفت: "میخواهد باران بیاید. انگاری که از دلم خبر داشته آسمان، همدردی میکند. نه؟" گفت: "دلت تنگ شده؟ خب دلت ...
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲۱ فروردين ۱۳۹۹ ۱۴:۴۰ بازدید:۲۴۵
نظرات: ۰
#فراموش شده مثل همه ی جمعه ها بعد از خواندن نماز صبح دیگر نخوابید. تا خانه را مرتب و تمیز کند. روز قبل با همه ی فرزندانش تماس گرفت، تا بپرسد چه غذایی هوس کرده اند برایشان بپزد. پسر بزرگش فسنجان خ ...
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۰ فروردين ۱۳۹۹ ۲۳:۰۳ بازدید:۳۲۶
نظرات: ۶
کلاهم رو کشیدم رو صورتم تا چشمم رو نبینه ، نمیدونم عینک دودی لعنتی رو کجای اون صحرای بی درو پیکر گم کرده بودم ، ولی فایده ای نداشت ، بلاخره فهمید چه بلایی به سره چشمم آمده و شروع کرد به سوال پیچم کردن ...
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۰ فروردين ۱۳۹۹ ۲۳:۰۳ بازدید:۲۵۰
نظرات: ۰
آمد. آن طرفِ میز نشست. سَرش پایین بود. داشت انتخاب میکرد که چه سفارش بدهد. مَرد همزمان که غرق بود توی قهوهی چشمهاش، نم نم داشت مینوشت. زیرِ میز پاهاش را به پشتِ پای مرد نواز ...
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۰ فروردين ۱۳۹۹ ۰۴:۴۹ بازدید:۲۲۱
نظرات: ۰
می دوید گویا کره زمین را به نامش زده بودند صدای حرکت باد در میان درختان صدای بهم خوردن بال پرندگان خنکای نسیم بهاری بر چهره اش، او بود تنها و افکار زیبایش چند مسیر از دور پیدا بود در میان یکی از آن مس ...
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۹ فروردين ۱۳۹۹ ۱۷:۴۸ بازدید:۶۰۴
نظرات: ۸
رویای شیرین تصمیم گرفت برای ماهیگیری و اسب سواری کنار رود برود. عاشق طبیعت بود. چکمه هایش را پوشید، قلابش را برداشت و به اصطبل اختصاصی اش رفت، مشکی را در آغوش کشید، یالهای بلندش را شانه کرد، زین ...
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۹ فروردين ۱۳۹۹ ۱۷:۴۵ بازدید:۲۸۴
نظرات: ۸
چشمان یوسف (قسمت سوم) 🍃❤🍃❤🍃 جنگ تازه تموم شده بود. تصمیم گرفتم به درسم ادامه بدم. با ارثیه ی پدری هم یه کار خیری انجام بدم، تا شاید ثوابش به روح پدر و مادرم برسه و در آرامش باشن. یه روز ...
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۸ فروردين ۱۳۹۹ ۱۴:۰۵ بازدید:۲۷۶
نظرات: ۲
چشمان یوسف (قسمت دوم) 🍃❤🍃❤🍃 یوسف تو یکی از بیمارستانای تهران بستری بود. عمل خیلی مهمی داشت، باید ترکش رو از بدنش خارج می کردن. تصمیم گرفتم برای ملاقاتش برم. فردای اون روز با گ ...
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۷ فروردين ۱۳۹۹ ۱۲:۴۰ بازدید:۲۶۰
نظرات: ۴
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.