جمعه ۱۱ فروردين
شعر متن ادبی
|
|
یک اشتباه را چند بار مرتکب شدم
|
|
|
|
|
شخصی بر سر سفره امیری مهمان بود....
|
|
|
|
|
یادم باشد زندگی را دوست دارم
|
|
|
|
|
روز آغاز جشن مهرگان بود .....
|
|
|
|
|
گشته صبرم پیر و نابینا امید
|
|
|
|
|
منم آن جسدِ رویِ برجِ سکوت...
|
|
|
|
|
من جوانی او را بیادش می آورم و او
|
|
|
|
|
کاش بیایی و نروی به مدار مهربانیت بفرمائی
|
|
|
|
|
شادباش ازاین شهادت که سعادت داشتی
|
|
|
|
|
در ناباوری با سرنوشت خود چه کرده ایم
|
|
|
|
|
قطره ها در سينک، يک يک، دينگ دينگ
ناكهان فرياد تلفن، رينگ رينگ ...
|
|
|
|
|
خدایا اجازه هست ؟ با شما حرفی دارم!
که ما را ببخشی ، ما به پاس همدلی و اتحادی که فرمودی اینقدر اندو
|
|
|
|
|
تو کمال نخستین آدمی در تاج زیبای آفرینش حوایی
تو ابراهیم یکتاجویی در نگاه سودا زده ی هاجر
با دلتنگ
|
|
|
|
|
وصف بودن و نبودنت مانند وصف بهار و پاییز است.
ولی من هر دو را دوست دارم.!
هم بودن بهاریت را،وهم نب
|
|
|
|
|
من به شوق دیدنت اینگونه هوشیارم هنوز
ور نه این شب های سرد دیوانه می خواهد چکار
|
|
|
|
|
کجا را بگردم؟
چگونه بگردم؟
برای چه بگردم؟
توکه دیگر نیستی
تورا خیلی وقت است از دست داده ام!
|
|
|
|
|
روزی که اخرین طلوع خورشید برای من بدون تو و اولین غروب من به دور از تو خواهد رسید،
|
|
|
|
|
خویش باید،
برخود از بهر دگرها،
زین جهان از رأی سرها....
|
|
|
|
|
تو مدام بمن گوشزد کن که....
|
|
|
|
|
دگر نه حالی مانده
و نه احوالی برای نوشتن
|
|
|
|
|
دروجودم دو حوالی،
دونگاه از دو جدائی،
سفت و دگیرِکمندی زعنادش
برهوایی خوش مستانه و طوفان وجود
|
|
|
|
|
بی سبب نیست که صدای ناقوس هستی
مرا صدا میکند
|
|
|
|
|
خدا را کُشتیدیاکاشتید،...
استغفرالله
کسی هم نبود چرا به من نگاه می کرد
|
|
|
|
|
ما...
همان پایان قصه ی تلخ پاییزیم....
که همیشه....
به حکم تنهایی و رنج....
عصرهای جمعه را....
|
|
|
|
|
عزیز من،از من میپرسی اهل کجایم!؟
|
|
|
|
|
تولد عشق
در کوهستان و قندیل های سر به فلک کشیده قلبم،دراعماق زمهریر و یخبندان سروده های لرزان عشقم،
|
|
|
|
|
و شراره هایِ آتشینی که از داغیِ خون هایِ به ناحق بر زمین ریخته،...
|
|
|
|
|
پاییز آمده که مرا مبتلا کند؟!
حالا دیگر، سالهاست که کار از ابتلا گذشته.
دیگر، مسئله بغرنج تر از ای
|
|
|
|
|
کاش فقط یک گلدان سفالی زشت بودم...
|
|
|
|
|
و حالا
و اینک
و درست در این بُرهه از بی زمان ترین زمانِ ممکن
و
بی مکان ترین مکانِ ممکن
...
|
|
|
|
|
قطع به یقین
نه نیوتن کاشف بود، نه گالیله، نه... و نه...
کاشف کسی ست که عمقِ نگاهت را بِکاوَد
|
|
|
|
|
و تو ماندی و خاطراتی دور و خیابان های تکراری و روزهای تکراری .....
و یک دلتنگی از روزهایی که گذشت
|
|
|
|
|
می بینی؟!
خوب نگاهشان کن،
ببین که چگونه دارند قد می کشند!
درست برعکسِ درختان که پاییز ...
|
|
|
|
|
جمعه ای دیگر آمد و پایان یافت و من ساعتها در خلوت دلگیرش نوشتم و ساعتها هر چه نوشتم را خط زدم
چرا
|
|
|
|
|
تو را پیش تر از اینها می شناخته ام.
خیلی خیلی پیش تر.
قبل از هُبوطَم.
قبل از هُبوطَت.
هر زمان که
|
|
|
|
|
این، منم که
هر شب را
با تو صبح می کند
ای ناآشناترین آشنایِ من...
|
|
|
|
|
_ انگار
دیوانه ای در سَرَم دف می زند!
+ تو سَرِ منم یکی تنبک می زند
_ خخخخ
...
|
|
|
|
|
آه کشیدم، حس نکردی
....
رفتی
و حالا تنها از من مانده یک هیچ
|
|
|
|
|
قرارمان این بود که؛
انگشتم را اسیر حلقه ات کنی نامهربان
اما باز هم،...
|
|
|
|
|
پدر بزرگ عزیزم با اینکه من در زمان شهادتت دو سال بیشتر نداشتم اما چنان در دلم جای داری که هر لحظه ب
|
|
|
|
|
تنگی شدیدی رو توی ریه هام حس میکردم، هوا برام کم بود، نفس برام کم بود، خفگی با اون دوتا دست زمخت هیو
|
|
|
|
|
آمد و شد روز را می بینم
رهگذران نیمه راه را
|
|
|
|
|
می خواهم حلال معادله ای دوسویه شویم
تنگ در آغوشم گیری و تنگ در آغوشت گیرم...
و طنین بیفتد در تن کا
|
|
|
|
|
روزی ز سرِ سنگ عقابی به هوا خاست
ناگه به زمین خورد به سر با همه درخواست
|
|
|
|
|
از بیگ بنگ تا ابرنواخترهای ویران کننده
|
|
|
|
|
تن پوش احرام تو دائم
هدیه ی عرشیانی ست
که روزی در کنارشان بودی
|
|
|
|
|
گاهی می اندیشم به دوردست ها
به سرکردن با آسمان غروب پر از مه
|
|
|
|
|
بلبل عاشق گل شد
و ستاره عاشق ماه
|
|
|
|
|
اما چشم باز کردم
هر چه دیدم رفتن بود
|
|
|
مجموع ۲۱۳ پست فعال در ۳ صفحه |