دوشنبه ۱۰ مهر
شعر متن ادبی
|
|
به نام خداوند صاحب قلم که با آن قلم زندگی را بنا کرد
عشق آتش و آب
امروز
|
|
|
|
|
کجا فڪر میڪردم خاطرات دیروزت را امروز زندگی میڪنم؟!
|
|
|
|
|
«بینامتنیت در غزلیات فرخی یزدی و حافظ با تکیه بر
نظریه ترامتنیت ژرار ژنت»
|
|
|
|
|
مرگ پیروز میشود یا اسارت؟!
|
|
|
|
|
روزگارم در سیاه چاله کاخ می گذرد....
|
|
|
|
|
و عشاق شبیه ترین آفریدگان به خدای خویشند و محبوبترین نزد او...💞
|
|
|
|
|
بغضِ بی گریه علاجش؛
آشتی با ابرهاست.
|
|
|
|
|
آه از این بخلی که؛
می کند ابرِ چموش
|
|
|
|
|
تو اِی پَریِ آب ها؛
دلم دریاب.
|
|
|
|
|
و آن کسی را که دوست داری؛
نصف دیگر تو نیست
او تویی اما جایی دیگر..!
|
|
|
|
|
گَرچه بَداَخم و عَبوسی خوبِ من
لیک؛
چَشم هایت، مُرده را جان می دهند.
|
|
|
|
|
شاید شهر من نصف جهان نیست
شاید شهر من این اصفهان نیست
شاید،شاید
ولی شهر من نصف جهانیست که در نصف
|
|
|
|
|
داستانکی موزون از کتاب صدای پای احساس+ یک شعرخوانی.
|
|
|
|
|
ظهرِ تَب کرده یِ مُرداد
عشق یا عاطفه؛
رُخ داد!
|
|
|
|
|
تابستان بود
ردِ پایی تازه بر سنگفرش هایِ خیابان خودنمائی می کرد...
|
|
|
|
|
من هفت نفر بودم، نه یعنی درستش این است که ما هفت نفر بودیم!
|
|
|
|
|
نقشِ رویَش فِتاده در فنجان
بوفِ کوری که در کمینِ من است
|
|
|
|
|
چه بی انتهاست قصر عشق تو و من
چه خوشبختم از اینکه اینجا هستم
در کنار تو؛
|
|
|
|
|
شعری بخوان؛
موُمن به غزل هایت خواهم شد
|
|
|
|
|
باز؛
دیدم مرگِ یک پنجره را
|
|
|
|
|
ای کاش با هر بهاری دلمان هم بهاری میشد
ای کاش با هر خزانی غم ما هم خزانی میشد
ای کاش وصال ماه و
|
|
|
|
|
گوش هایم؛
مَخلَصِ قناری هایِ عاشق
|
|
|
|
|
تُو طلوعِ بکرِ یک ترانه ای
|
|
|
|
|
و بلند فریاد می زنی دوست داشتنت را...
|
|
|
|
|
آغوش
یادمه وقتی کوچیک بودم
وقتی می ترسیدم
وقتی گریه میکردم
وقتی حالم بد بود
وقتی همه منو دع
|
|
|
|
|
یک نظر آمدی به خوابِ من و
کامِ تلخم کمی عسل کردی
|
|
|
|
|
بی سبب نیست که؛
قُمریان هر صبح از چَشمانِ تو بَر می خیزند
|
|
|
|
|
یک عاشقانه آرام می گوید:
قلب مهمانخانه نیست که...؛
|
|
|
|
|
حتم دارم؛
تُو خورشید را به یکباره بلعیده ای
|
|
|
|
|
دیشب بالِشَم پُر از رویایِ تو بود
|
|
|
|
|
درخت دیگر، فریادی بود در اختناق.
|
|
|
|
|
احساسات مان را مخفی میکنیم اما یادمان میرود که چشمانمان حرف میزنند
|
|
|
|
|
تازه از خود به زمین آمده بود،
زبانش زیر سنگینی افکارش تاب نیاورد:
«میان شلوغیِ انزوا،
ما تنها وا
|
|
|
|
|
شب قدر
نشانه ای برای راه، گویند
نگاهی برای خاص ماندن
جامی برای مست بودن
نقشی برای روح داشتن
با
|
|
|
|
|
روزگاری که مرا ابستن شد ،
پر بود از دانستن و
پرم کرد از نداسته ها.....
|
|
|
|
|
یک اشتباه را چند بار مرتکب شدم
|
|
|
|
|
شخصی بر سر سفره امیری مهمان بود....
|
|
|
|
|
یادم باشد زندگی را دوست دارم
|
|
|
|
|
روز آغاز جشن مهرگان بود .....
|
|
|
|
|
گشته صبرم پیر و نابینا امید
|
|
|
|
|
منم آن جسدِ رویِ برجِ سکوت...
|
|
|
|
|
من جوانی او را بیادش می آورم و او
|
|
|
|
|
کاش بیایی و نروی به مدار مهربانیت بفرمائی
|
|
|
|
|
شادباش ازاین شهادت که سعادت داشتی
|
|
|
|
|
در ناباوری با سرنوشت خود چه کرده ایم
|
|
|
|
|
قطره ها در سينک، يک يک، دينگ دينگ
ناكهان فرياد تلفن، رينگ رينگ ...
|
|
|
|
|
خدایا اجازه هست ؟ با شما حرفی دارم!
که ما را ببخشی ، ما به پاس همدلی و اتحادی که فرمودی اینقدر اندو
|
|
|
مجموع ۲۷۱ پست فعال در ۴ صفحه |