پنجشنبه ۱۸ بهمن
شعر سپید
|
|
من در
میانِ کوچه هایِ
کودکی جا مانده ام
لابلایِ نسیمِ صبحدمان
بر صورتِ خیسِ گندمزارها
هنگا
|
|
|
|
|
عصر بود؛
باران می بارید،
منبودم
و تنهایی!
|
|
|
|
|
☆چشمان"۲"☆
تو زیباترین حادثه ای بودی
که در جان و تمامم نشیمن کردی
طبقه ، طبقه، در من برج شدی
|
|
|
|
|
اجتناب کردم از خودخواهی
خودخواهی
جلوی راهم سبز شد....
|
|
|
|
|
این رد پای مانده بر دل
هنوز هم
سوز پژواک گرامافونی ست
که آواز می دهد
خاطراتت را
....
|
|
|
|
|
به دنبالت آمدم در خیابانی که نیست
چتر آورده بودم زیر بارانی که نیست
برات چایی ریختم در فنجانی که
|
|
|
|
|
هوای ماهی بود
حواس تو به ماهی ها بود
حواس من به تو
|
|
|
|
|
ای بغض شده در سرنوشت
نام تو گلو گیر پرنده هاست
|
|
|
|
|
بسيار سخن بود نگفتيم و گذشتيم
آه اى دل بيچاره بر خود چه كرديم
ازعشق و علاقه نگفتيم و گذشتيم
در
|
|
|
|
|
.....شعر خدا.....
وقتی دستش را رها کرد
کوچه دستش را گرفت
خانه که بود
گه گاهی سرما تلاش میکرد
از
|
|
|
|
|
تپش قلبم را به تو ببین
اندوه و آه ام ببین
|
|
|
|
|
برای چشیدن آزادی ، باید معنایش را فهمید،
برای فهمیدن ، ناگزیر از تجربه ی اسارتیم !
|
|
|
|
|
پنجشنبه ها که میشود،
دلم پرواز می کند
|
|
|
|
|
در حراج خاطرات
آشنایی خوش مطاعیست
آشنا مپندار تو مرا
بیگانه با خویشم بدان
شادیهای ما را روزگار
|
|
|
|
|
از پچ پچ باد
از رد پای چسبیده ات بر خیابان
دانستم
که تازه از اینجا گذشته ای
تا بگیرم
سر نخ
|
|
|
|
|
آجر به آجر
خانه پوسید
هنوز قلبم در آن
به انتظار تو زنده است.
رها_فلاحی
|
|
|
|
|
داری مۆوەکانت لەیەک کەرەوە
سەربەستی باڵ و پەل ههڵوهشان دەکات
ئەم مزیارانە
لە هەڵفڕین کابۆکی ر
|
|
|
|
|
سازیست در دلم،
که دلتنگی و
دلتنگی؛
از گلویش میتراود!
لیلا_طیبی
|
|
|
|
|
اوکه عزتمندی اش رنجاندن خلق است وبس..
|
|
|
|
|
در تاریک ترین عاطفه های زمان،
دانش آموخته یِ آفتابم،
که از قله یِ بیرحم نگاهی غروب کرده ام،،،
|
|
|
|
|
تاگشودیم چشمانمان رابه جهان
|
|
|
|
|
بر می گردم
به سمت حنجره های فقر در فهم حیا
|
|
|
|
|
شبُ یک بغل خیالِ تو
آگرین_یوسفی
|
|
|
|
|
شِکَن ای من
شِکَن ای تو
شِکَن ای ما
اسارت را ز بنیادش
بکوبان و برافرازش
فرازِ آن سِیَه خاکَش
|
|
|
|
|
ایستگاه بعدی
صفر تن هایی ست...
|
|
|
|
|
تنهایی ام
دلسوز ساده ای ست
که شبانه در خاموشی
زیر سقف ستارگان
به دوش می گیرد
دلتنگی ام را
|
|
|
|
|
میبارد ابر
خاطره میسازد باران
ذهن سیال من
جاریتر از هر قطره باران
میپوشد بهار
سبزی عشق بر ت
|
|
|
|
|
«سپید»
تو خروش آبشاری،
که از بلندای سنگها میگریزد،
عاشقانه بر زمین میریزد،
تا آبی شود زلال.
|
|
|
|
|
چقدر سایه ی چموش
ازدیدن باغچه ،مرثیه فصلها را خواهد خواند
|
|
|
|
|
جهان را
به جستجوی تو دشنام داده ام
که هوا حرف تازه ای آورد
صبوری کن ...
نگران نباش ..
خورشید
|
|
|
|
|
و زمستان
نام دیگر زنی بود
که در نبودت
در لا به لای شب و روز
از مسیر مخفی باد
از لرزش صدای
|
|
|
|
|
هاشم در راه مدرسه
روی برف ها نوشت
تا عید فقط یک هفته مانده است
|
|
|
|
|
هم در سُلوک و هم نَعَمات،
از آن چه مخفی است اَندر ظُلمات،
...
|
|
|
|
|
پیر و خسته
خیره به آسمان
به ساعتش نگاه میکند
زنی که
در اوقات خاموشی
چشم به راه
حروف روش
|
|
|
|
|
زدی بر ریشه ام نالان پریشانم
نمانده روح بر این جسم بیجانم
|
|
|
|
|
لبخندت،
باغیست همیشه بهار.
...
تلفیقِ غریبه و،
آشنا!
|
|
|
|
|
و قسم به زیتون که خداوند به آن قسم خورد.
و قسم به باد که درختان را به وجد می آورد قسم.
|
|
|
|
|
و دیگر شیشه ی صبرم ترک خورده
|
|
|
|
|
نمی دانم من اما باز،
ولی گویا ولی گویا،
اگر در زیر و هم بالا،
نه آسایش،
نه آرامش،
شود پیدا،
به
|
|
|
|
|
دنیای نادانسته ها ، دنیای دیوانگان است.
|
|
|
|
|
که گفته است زمان به عقب باز نمی گردد؟
|
|
|
|
|
در این باد سرد و شب تار است
که جنگل، محفل دیوانگان است
|
|
|
|
|
....روز درد....
گاهی وقتها
دلم میخواهد
از دور نگاهت کنم تا دم صبح
حیف باران بهاری
امانم نمی دهد
|
|
|
|
|
مگر میشود از یاد بروی
ای از یاد برده مرا
من در تب
من بی تاب
تو را میخوانم
صدایم کن
ببین دلواپ
|
|
|
|
|
هربار به تو فکر می کنم
می ایستم
رو به روی مهتاب
تا از مرز ماه بگذرم
که شهابی
پیشانی شب را ش
|
|
|
|
|
آن سوارِ پاکِ آب، پاسبان گلههای بیشبان
پیروان را گفت
شاد باشید و شاد پاشید در جهان
|
|
|
|
|
خاج ها در خیال مسیحا خوابیده اند.
|
|
|
|
|
هستة هستیام اگر در نشئة مستیام قوت گرفت
گو چه باک از مستیام
کان هستیام با او پر گرفت
|
|
|
|
|
پنجره خطای سیاحت مرگ است
پنجره ........
|
|
|
|
|
اینهمه مساوات را در تن را ندیدند
فقط قد این پنج انگشت را دیدند
|
|
|
|
|
چقدر بام دل اینجا سرد است
نُت بیمایه و بیروح سحر
چقدر فالش
و چه بد آهنگ است
دست فرتوت فروریخته
|
|
|
|
|
توهم های من
چشم هایت حال من را بس پریشان کرده
است
این نگاهم را نگاهت سخت ویران کرده است من م
|
|
|
|
|
هزاران خط نوشتم از برو بحر دو چشمانت؛
مرا ویرانه تر میکرد؛ غم و اندوه اشکانت
مرا رنگ نگاهت نه،طبی
|
|
|
|
|
و من فکر میکنم که خواب « ظن »
همیشه راست است
|
|
|
|
|
بها دادن به هرفرضیه،
یعنی انقراض..
|
|
|
|
|
از تو گفتن غزل می خواهد
آه که داغت برده از هر سخنی
وزن و هم قافیه را
|
|
|
|
|
«رقص برف و آتش»
برف میبارد،
آرام و بیصدا،
مثل شکوفههای سفید بهاری،
که از آسمان آبی،
تا به
|
|
|
|
|
عاشورایی _ حضرت عبدالله بن حسن (ع)
|
|
|
|
|
هنوز
لشکرِ خاطراتت
در زمستان قلبم
می جنگند
|
|
|
|
|
پس فقط بر آنچه در اراده ی تو است ، تمرکز کن،
با آرامش بخشیدن،
به آرامش و سبک بالی برس.
با قدرت،
|
|
|
|
|
تازهتر کن زخم کهنهات را؛
پنجره بگشایی
شب نیز گمراه میشود.
|
|
|
|
|
بیا به رنگ بلوطی همین خاک خانه ای بسازیم ...
|
|
|
|
|
هەزم دەکەرد شیعریک بۆ ئەڤین هڵبەستەکەم
نیشتمان لەناوی دیار بۆ.
نازانەم بۆچی ئەم رۆژانە
نامی نیش
|
|
|
|
|
باد و
پیادهرو و
خش خش!
برپاست سمفونی برگها.
رها_فلاحی
|
|
|
|
|
من چراغ قرمزی هستم که
هرکس به او نزدیک می شود
برای دورتر شدن آمده است
|
|
|
|
|
انتظار.....
در این برگ ریزان انبوه،
از این پاییز دلتنگی،
|
|
|
|
|
بی خبر رفتی و محسور، نگاهت کردم
به سفر رفتی و ازدور صدایت کردم
منو تو تابع ثابت، و موازات همیم
رف
|
|
|
مجموع ۲۰۰۲۴ پست فعال در ۲۵۱ صفحه |