يکشنبه ۲۹ تير
شعر سپید
|
|
غرورخانواده به هیبت پدرزنده است..
|
|
|
|
|
🌿 به یاد دختری که سنگ مزار نمیخواهد، چون در دلها دفن شده است.
|
|
|
|
|
من داستان هایم را برای تو نوشتم
|
|
|
|
|
به زیبایی یک لبخند قسم
و به زیبایی آن گریه شوق
وبه دلهای پاک هرچه آینه هست قسم
برچه قسم؟
به هراس
|
|
|
|
|
پذیرا شو
هبوطم را از ماورای قلبت
|
|
|
|
|
دستان دلم را تو بگیر
که دگر بار گرفتست
این دل شبزده از ناله و
برخاسته از خواب
راهی تو نشانم بد
|
|
|
|
|
یکی بود یکی نبود
کنج شهرای شمال
همجوار جنگلا
باغی بود خیلی قشنگ
با درختایی بلند
|
|
|
|
|
با سکوتی که تو را احاطه کرده
غریب وار در حرکت هستی
سایههایی که رد خود را میگذارند
بیهدف پرسه
|
|
|
|
|
سکوت
اتاق را فرا گرفته،
فکر و روح مرا منزوی کرده
نه کاری برای انجام دادن
نه حرفی برای گفتن
فقط
|
|
|
|
|
و ترک وطن، همیشه آسان نیست...
|
|
|
|
|
هیچکس در من
پریشانی حالم را ندید
|
|
|
|
|
هی مطرب بخوان
بخوان
از مستی سمرقند
که از چشمهای خمارم
غم غزلبار چکه میکند
و حالا
بع
|
|
|
|
|
ای سایه آرامت کجاست ، گویی رهایت کرده اند / مرهم نمیخواهم مگر این زخم از جنسِ تو نیست؟
|
|
|
|
|
حالم شبیه کوچهی بُنبستی است
که هیچکس غروباش را در کنار من
صبح نکرده
و...
|
|
|
|
|
من دخترک متولدشده از
.........
|
|
|
|
|
من
سطرِ گمشدهی یک انجیلِ خاموشام
که در آئینهی شکستهی زمان
هر واژهاش
خونِ هزار پیامب
|
|
|
|
|
آنقدر که در این
شب تبدار خموشم
پیراسته از صحبت یاران
ره رویا بگرفتم
تا کوی تو چون
تشنه و بیم
|
|
|
|
|
شمشیر تو،
عقل ها را شکافت
و خونت،
آفتاب دل را بتافت
|
|
|
|
|
آن زمان که لطیف تر از تن ماهی ها
پیراهنی از غروب
بیرق صبح را
به حرمت مترسک ها
روی صخره ها بن
|
|
|
|
|
سکوت
یک تپش دور از دسترس
که در نوسان هستی میرقصد
وبا دستهای نا پیدا
شب را به زنجیر می کشد
|
|
|
|
|
افغانی، افغانی، افغانی…
میسوزد از ریشه خاکی بدون نام
خونی که جاریست در زخم بیمرام
نه مرز دار
|
|
|
|
|
در انزوای خیالت
به خواب شیرین
دچار می شوم
|
|
|
|
|
و عشق اغاز شد در کربلا
فریاد شد در نینوا
|
|
|
|
|
من آن شهری که چشمانش به دنبال تو می گردد
|
|
|
|
|
شیدااااا....
همیشهحاضرِ غایب...
هر شب من،
یادت —
بلندتر از بلندترین دیوارهایِ زندان —
|
|
|
|
|
نه جوهری بود،
نه کاغذی برای نجات واژهها،
فقط
دستی لرزان
و سکوتی
که از سالهای دورِ تلخ،
در جا
|
|
|
|
|
حرف دل
قلمی خشکیده وذهنی پوشالی
دلی لبریز و وچشمی بارانی
واژه های تکراری و ترکیب های خالی
|
|
|
|
|
دفتر تاریخ
رسوا می شود
و ورق می خورد
برگ برگ
باز آتش سوزان غم
پر می کند دنیا را
باز خون
|
|
|
|
|
" آوازِ ناگفته یِ دانه ها "
ما
از آفتاب خواستیم که به خاک بیامیزد
نه برای سوختنِ آخرین برگ
ک
|
|
|
|
|
باران**
حتی اگر
سکوت
فرمان کنی،
|
|
|
|
|
اینجا کلمات هم خالی از معنا شده اند
|
|
|
|
|
ما که رسیدیم،
بهار، پیشتر،
ردای سبزش را به دست باد سپرده بود،
و باران، چون بغضی در گلوی ابره
|
|
|
|
|
تلخ می گذرد
از تقویمِ این روزهای بهار
|
|
|
|
|
خداوندا
سپاس که نبودم
در مرداب ترین لحظه ی تاریخ
|
|
|
|
|
«وحشت بزرگ»
کرکسی سیهبال، سیهدل،
در هوا دیده شد.
تیرگی چیره شد.
میچرخید به گرد آسمان،
در ب
|
|
|
|
|
حالم شبیهِ غَمی است که ساعتها
زمان را به اشتباه جلو بُرده
و من نگاه کردهام به دیوار
...
|
|
|
|
|
در رگان غیرتمان می جوشد خون وطن ...
|
|
|
|
|
و من
باز کوچ می کنم از تو
با چمدانی
پُر از خاطره...
|
|
|
|
|
شیدااا...
میشنوی؟
این،
صدایِ خُردشدنِ استخوانهایِ روحم است
که نامِ تو را،
از تهِ تاریکترین
|
|
|
|
|
تو آنجا نشستهای،
در انتهای نگاه خستهام،
مثل سایهای که تنها همراهِ بیصداست،
دستهای خستهام را
|
|
|
|
|
هر لحظه که فکر می کنی
گلها راسخ تر از قبل
سوار بر دوش پیامبری می شوند
که مدام در نام تو لکنت د
|
|
|
|
|
میروم تنها و بینام و نشان
سوی شبهای پر از داغ و فغان
میگذارم پشت سر این شهر را
با نگاهی
|
|
|
|
|
در استنشاق مداوم کُندُر
رقصآراییِ خاطرات با آرزوهای بزرگ
روال فراموششدهی یک بزم
که در آن گا
|
|
|
|
|
" بلوطِ زاگرس"
من بلوطِ زاگرسام
ایستاده بر تیغِ قرون
با زخمهایی که بادِ مهاجر
در پوستِ من
|
|
|
|
|
چون سایهای بر لبهی غروب،
نه به شب، امید دارم،
نه به ماندن در روشنی…
میان هیچ، ایستادهام.
|
|
|
|
|
قصه ی پایان شما را برموهای دخترک شهر بافت..
|
|
|
|
|
من در تعارضم
با جهانی که صدای آفرینش را نمیشنود
|
|
|
|
|
یاربّ، خالق گُرگ ها و گُل ها
شبیهِ عُشّاق تنها
یامنّ، به حقِّ منّ،
نذر کردم عاشق شوم
غم ها را ا
|
|
|
|
|
در دوردستها
شاید که گلی
خشکیده به باغی
باران را به انتظار نشسته است
در گوشه دیگرش اما
سخت میب
|
|
|
|
|
کدام کلمه در گلویت بریده شد
که شمشیر
زمان را شکافت
تا از افق خون بچکد
که در برهنه ی آفتاب
|
|
|
|
|
ماه خنجری ست
بی نگاه
چسبیده به قابِ «دوستت دارم»
|
|
|
|
|
آنجا که واژگان به نهایت می رسند
تو آغاز می شوی
|
|
|
|
|
دقیقا آنجایی که یقه ،
پیراهنت را
تمام می کرد
"هَپروت"
آغاز می شد
|
|
|
|
|
تو یکی نه ای, هزاری
فقط نی+چه می+گوید را
دریا...
|
|
|
|
|
بادی وزید
شاخه ای لرزید
برگی خمید
|
|
|
|
|
و صبح شد
شبهایی بود
که خیال میکردم
دیگر هیچوقت صبح نمیشود…
از درد
زرد میشدم،
کنج تنها
|
|
|
|
|
تو که دیگر غریبه نیستی...
|
|
|
|
|
ای مرغ سحر بجنب
جان آن خروس رفته از دست
نیست صدایی صبح را
موی آتش در بدن شعله بست
هر تار
|
|
|
|
|
صلح، نامِ گمشدهی انسان بود
کودکی
در کوچهای بینقشه
با یک سنگ
به آینده شلیک کرد
گلولها
|
|
|
مجموع ۲۰۴۹۱ پست فعال در ۲۵۷ صفحه |