يکشنبه ۲۴ آذر
شعر نیمائی
|
|
زمین را همراه با ستاره هایش
دور زدم !
با من بگو
کدامین وقت در مدار
و
در نصف النهارات
|
|
|
|
|
در این روزها
یاد چشم هایت
چه زیبا میخوانند
غم انگیز تر از هر داستانی
قصه ی تنهایی را ...
|
|
|
|
|
نگاهی بر من مسکین نداری تو
ولیکن خوب میدانی
چه غوغایی نمودی
بر دل وجانم !
|
|
|
|
|
شهر
شهر تهران
شهر آشوب
شهر ماشین
|
|
|
|
|
پاره گشته است
در جادۀ وحشیِ تمدن
کفشهایِ آهنینِ زمان
|
|
|
|
|
در خیالم تمام راه های منتهی به قلبش را رفته ام
|
|
|
|
|
خوش آمدید و مشرف به سرسرای شراب
غبار غم بزدایید با دوای شراب
تفضلوا و تقبل ک
|
|
|
|
|
هرجا نگرم
قوم دگرگون شده
دیواربلا،درهمه دلها
جگر گون شده
*********
|
|
|
|
|
دوش در مرز رفاقت با عشق
بوسه ای زهراگین
بوسه ای زودهنگام
و صد افسوس چ دیر
بی هوا معامله شد
|
|
|
|
|
دلم برای سرخی گل می سوزد
به یاد سرخی ذغال
|
|
|
|
|
چهل برگ خاطراتم
پُر از حرف و الفبا
الف آزاد می کرد
سکوت و رنج و مردم
|
|
|
|
|
الا یا ایهل دلبر بیا و تننازی کن...
|
|
|
|
|
در آسمان من باران شبیه توست
|
|
|
|
|
اولين جرعه ي جام لب تو...
|
|
|
|
|
همه در خانه ی ما می خندند
در و دیوار سپید خانه
می دهد بوی خدا
زندگیمان با عشق
می نشیند سر یک سفر
|
|
|
|
|
کاش همه اش ساده بود
سلام
دوستت دارم
عاشقت شده ام
دل باخته ام
|
|
|
|
|
اگر قرار بود کتاب بنویسم
اینگونه مینوشتم
تمام عمرش را
کنار پنجره
برای دیدن تو منتظر ماند
ولی اف
|
|
|
|
|
گاهی فقط عشق نیاز است
دگر هیچ...
|
|
|
|
|
کفش ها را باید کند
جور دیگر باید رفت
زندگی ارزش اینگونه بودن را ندارد.
|
|
|
|
|
باید این بار کمی بیشتر از پیش نفس تازه کنم در نفس تازه و خوش عطرِ زمین...
|
|
|
|
|
ای تو پاییز پر از رنگ و نگار...
دست خود از سر این دل بردار...
|
|
|
|
|
زندگی ااا الحیاه ااا life
|
|
|
|
|
و از جیرجیرک می پرسم
کیست در دلت پنهان؟
ناله هایت با کیست؟
از سرِ تنهایست؟
|
|
|
|
|
آدمی
یکواژه نیست
یک کلام ساده نیست
|
|
|
|
|
خاطره آزرده تر از شهر به خود میپیچم ...
تو به من رحم نکن ، زخم بزن ..!!
|
|
|
|
|
آشنا نیست زمان
آشنا نیست زمین
رودخانه
کوه
مکان بی معنی است
لحظه بی معنی است
|
|
|
|
|
و تو پروانه ی زیبای اسیر...به زبان آی و بگو...به چه می اندیشی؟!...و چرا تنهایی؟!...
|
|
|
|
|
صبح بيدار شدند... و نديدند نشاني از عشق!
|
|
|
|
|
روزگاری که پایِ آرزویم
شد گرفتارِ کوی و برزنِ تو
من گریزان ز تلخکامی خود
زیر یک سایه بان پوشالی
|
|
|
|
|
تو حرفی دارم
۳۵ سال است که میگذرد
از اسارتم
که ضربه ای سهمگین خورد بر اصالتم
،از حماقت
|
|
|
|
|
می دوم دوباره با حسرت
دست تکان می دهم برای قطار...
|
|
|
|
|
ای برادر ،ای برادر ،
تو کجا؟و من کجا؟
آرزو دارم که روزی سربلند واستوار،
همچو کوه،
تکیه گا هم باش
|
|
|
|
|
هالووین،بیا توی این جمع
هالووین،مردم هستن وسط شهر
هالووین،هی بیا بیا بیا
هالووین،هی نیا نیا نیا
|
|
|
|
|
نگاه کردم به اطرافم،
چه می دیدم به ساکم،
درون آن همش هفت تیکه ای پارچه،
ز اقمارش سپیدی که برداشتم
|
|
|
|
|
توی هالووین هر جا میرم
وقتی میرم بهم میگن چه قدر لاشیم
دلم میخواد هالووین رو به همه
شرح بدم و بدو
|
|
|
|
|
در چنین روزی بود که سپردم بخدا
|
|
|
|
|
یه فنجان چای شیرین
یه لقمه نون و گردو
یه سفره پهن ایوان
چه زیبا سحر و جادو
|
|
|
|
|
با حاکمان ینگه بگوئید ما،
بسیار دیدم ایم ازین سرد و گرم ها
ما را هراس نیست ازین تند باد ها
|
|
|
|
|
در شهرتان گشتم ولی
آهنگری پیدا نشد
در سرزمینی این چنین
خورشید و شیر پیدا نشد
|
|
|
|
|
سلامی می نمایم بر شما یاران،
دراین روزهای بی پایان،
و ایام پر از .....
جانبازان ،معلولان و مصدو
|
|
|
|
|
زنگ فریاد خروس
خبر از روز دگر
بر گل لاله کشید
سحر از خواب پرید
غنچه خمیازه کشید
|
|
|
|
|
خدا را چه دیدی؟
شاید با تو باشم،
شاید با نگاهت ازین غم رهاشم،....
شاید در نهایت افق دید ظریفت،
ط
|
|
|
|
|
امید نداشته باش
فصل دل ما
|
|
|
|
|
به بوی غم گرفته یاس
که در قاب کھنه ی بام ھای بلند
نشسته به غم انتظار
|
|
|
|
|
عصر آهن
عصر سنگ
عصر جنگ تن به تن
از سر آدم گذشت
در غروبی رنگ رنگ
|
|
|
|
|
باز هم دلتنگی و دیوانگی مثلِ قدیم
حرفهایم را به باران می زنم
|
|
|
|
|
وطن خاک است و جنگل
وطن کوه و بیابان
|
|
|
|
|
از این زمزمه شادمانی
بشود نصیب تو و من
لبیک گو با یک صف طولانی
|
|
|
|
|
مثل ساحل...
که به آسودگی عادت دارد
لم بده
از لب دریا تا کوه
|
|
|
|
|
عشق عامل اصلی سرطان و برای سلامتی زیان آور است
فروش برای افراد زیر 18 سال ممنوع
|
|
|
|
|
از سر دلتنگی و دیوانگی مثلِ قدیم
حرفهایم را به باران می زنم
|
|
|
|
|
زندگی سایه ی صبری ست
که آرام و خموش
بر تن دلهره ام می کارد
بوته ی سرخ گل ایمان را ...
|
|
|
|
|
پر از تکرار یادت می شوم امشب...
|
|
|
|
|
دوستت داشتم
و
این تنها شوخی جدی من بود
|
|
|
|
|
حوا به"برف" دلش
بها می داد اگر آدم
به حرف خدا،،،؛
نه مسیح بر چلیپا
|
|
|
|
|
از شکاف پنجره عشق، سيب سرخی پيدا
|
|
|
|
|
این عصیان که در تو هست زندگیست
این نسیان که در گذشته هست اسمش زندگیست
آینده از آن توست ای تویی که
|
|
|
|
|
شبی از درد تنهایی
خواب به چشمانم نیامد
|
|
|
|
|
نگاهم به در
بنگر ببین چشمم سوسو می کند
|
|
|
|
|
زندگی یعنی، گم شدن یعنی، یافتن
|
|
|
مجموع ۳۴۶۵ پست فعال در ۴۴ صفحه |