دوشنبه ۱۰ مهر
اشعار دفتر شعرِ پینوپروک (دفترسوم) شاعر عنایت اله کرمی
|
|
آمد نشست، قلب مرا آب کرد و رفت
تصویرِ آن مقابله را قاب کرد و رفت
آرامش از سرای خیالم، گرفت و برد
|
|
|
|
|
گذشت، از روی شرف
کاروانِ تازه به دوران رسیده ها
خراب شد، دیوارِ آرزو
بر سرِ محنت کشیده ها
|
|
|
|
|
قاصدک می گوید:
پرِ پروانه اگر می لرزد
چون به پایندگیِ شمع نمی بندد دل
گاهی افراط، ضمادِ یأس است
|
|
|
|
|
از زمانی که تو رفتی و نگاهی
به رخ زرد من و سینه پر درد من و
حسرت دیدار نکردی،
برگ های سبدِ خاطر
|
|
|
|
|
گاهی چه حس بی ثمری داری، آدمی!
چنان که گمان می کنی
همۀ راه ها به اقیانوس
و اقیانوس،
به سرزمین
|
|
|
|
|
گفتی بزن به سیم بی خیالی
زدم نشد
مغزم دمی رها
ز کهنگی طاق و طاغیان
|
|
|
|
|
دیوانه گشته ام به خدا در هوای تو
با خاطرات پرشده از خنده های تو
آنجا که دائما، ز لبِ سرخ ارغوان
ا
|
|
|
|
|
برای دیدن تو، رهسپار خواب شدم
سوار اسب هوا، عازم حباب شدم
به محض گم شدنم در دیار بیهوشی
خمار نف
|
|
|
|
|
جایی که یادِ یار، فراموش می شود
گل در میان خار، فراموش می شود
در گفته های مَردُم و رفتارِ حاکمان
|
|
|
|
|
درختان،
در میان هرز علف ها،
در حصارند
امان از هرز علف ها!
|
|
|
|
|
در تاریخ زندگی ام
عکس های زیادی گرفته ام
تا جغرافیای زندگیم را
گم نکنم
|
|
|
|
|
آخرین چکه های اشکم را، ریختم پای عشق ظاهر تو
آن شبی که سکوت پاشیدم، تا بروید زبان به خاطر تو
خیس ش
|
|
|
|
|
پیام داد، به محبوبِ خود شهی ظالم
درا به بارگه ما، که زار و دل تنگم
به سانِ ما، تو نیابی مُصاحبی هر
|
|
|
|
|
ای تو رفیق نیمه ره! در خمِ عشق ابترم
ای که غبارِ نازِ تو! گشته هوار بر سرم
ترکشِ ناز تا کجا؟ سوز و
|
|
|
|
|
دورۀ سوز و گداز است، بیا اشک بریز
راهِ بهروزی دراز است، بیا اشک بریز
روبه حیله گری، سازِ تعارف زد
|
|
|
|
|
خاطرت، خانهٔ عنکبوت رؤیا شده است
خواهشت را، هوسی تازه مهیّا شده است
در خم و پیچِ رهی گم شده در درّ
|
|
|
|
|
ز راهِ عاشقی آخر عزیز خواهم شد
عزیزِ و مفتخرِ رستخیز، خواهم شد
اگر چه غوطه ورم در غبارِ ناکامی
ول
|
|
|
|
|
خدایا! من طلب کارت نبودم
رضا به خشم و آزارت نبودم
اگر خلقم نمی کردی، از اوّل
چنین، حیرانِ اسرارت
|
|
|
|
|
دستم را نگرفتی رفیقِ جان!
نشنیدی که از نفس و پا، ز کهکشان
افتاده ام به دامن یک بخت بی نشان؟
کِش
|
|
|
|
|
تا پنجرهٔ چشمم، بر روی رُخَش وا شد
میدانِ دل و جانم، پر آتش و غوغا شد
در معبدِ چشمانش، وقتی که شدم
|
|
|
|
|
من بارها شنیده بودم،
که سیبِ سرخ
نصیبِ شغال می شود، ولی
امرز، در روشنیِ روز شاهدم
|
|
|
|
|
پاییز بود و معرکهٔ ابر و باد بود
تا نیمه شب نگاه تو محرابِ یاد بود
در کلبه ای که قهوه و سیگار پشت
|
|
|
|
|
پس کی نظر می کنی؟
بر شعرهای پریشان دفترم
شعر که نه،
ردّ اشک های چکیده بر کاغذ،
|
|
|
|
|
در برج عاج نشستن و
مستِ تفالۀ برتری شدن
با بذلِ لقمه ای به فقیران،
مفتخر، به گداپروری شدن
|
|
|
|
|
دمادم می زند گرگی، قدم در کوی احساسم
مثالِ بید می لرزد، به خود، آهوی احساسم
هیولای ستم دست از، فرا
|
|
|
|
|
بر حالِ دلم ، کن نظری نادره تارا!
بیهوده مکن، رنجِ مرا بیش، خدا را
من از تهِ دل، همنفسِ سازِ تو ه
|
|
|
|
|
سیلِ سؤال
به سدِّ یقین طعنه می زند
توفانِ شک،
حتی ذکاوتِ وحوش را
به بازی گرفته است
|
|
|
|
|
فصل بهار، با ورقی از کتاب عشق
آمد گشود، پنجره را رو به قاب عشق
پاشید اشک شوق، به دامان کوهسا
|
|
|
|
|
در بین زر نگاران، ما هم نگار داریم
تاریخ پر ز عزم و وزن و وقار داریم
یک آسمان ستاره، در قلب ما درخ
|
|
|
|
|
گرچه در آبادی ما
غریب است عاشقی،
اما منِ غریب،
آباد و زنده و مستم ز عاشقی
|
|
|
|
|
بیدار شوعزیزم!
نمی شود خوابید
در بستر جنون و قساوت
کنار تیغ
|
|
|
|
|
وقتی با سِپرِ نگاهش
برخورد کردم،
احساسم
جریحه دار شد
|
|
|
|
|
کنارِ برکهٔ پرآب و جلوه ای، روزی
ز پیرِ عاجزی آمد، نوای جانسوزی
غمین و دلزده از خدعهٔ دغل کاران
م
|
|
|
|
|
همه جا سرد، همه جا درد
صورت هایی پر آژنگ
قدم به قدم، بند به بند
شرارت ها، هماهنگ
|
|
|
|
|
چو اهلِ عیش و ترنّم مرا پذیرفتند
تمام رازِ نهان را، به جلوه ای گفتند
ز رنگِ پینۀ پیشانی ام که ترسی
|
|
|
|
|
زخم هایت را
مداوا نمی کنم
تا عمقِ تیغِ فرورفته در تنت
بمانَد به یادگار
|
|
|
|
|
دیروز آمد و رفت و
به روزهای رفته پیوست
فردا از امروز
به روزی که گذشت یاد می کند
|
|
|
|
|
من تمام عمر را با یاد تو سر کرده ام
چشم را، در آرزوی دیدنت تر کرده ام
در دل تنهای شب، در کنج سردِ
|
|
|
|
|
خدا کند که شبی، روزگار برگردد
نسیمِ صلح و صفا، با نگار برگردد
ز بامِ قسمتِ ما، بومِ غصّه برخیزد
ه
|
|
|
|
|
من درین روزگار بدعهدی، از صغیر و کبیر می ترسم
از نماهنگ های پر تزویر، از شکم های سیر می ترسم
از کم
|
|
|
|
|
تویی که اهل کتابی، وَ یا حساب و کتاب!
چرا مغالطه سازی به جای کشفِ جواب؟
ز خلق عالم و آدم، غرض اگر
|
|
|
|
|
زیبا! بیا و چشم مرا جوی خون مکن
همراه، سرنوشت مرا با جنون مکن
دل سوخته از نایرۀ عشق و مستی ام
دیگ
|
|
|
|
|
باید که عمق باور خود را بیان کنم
تا از نهان، علائق دل را عیان کنم
از هرچه فهمِ مرا به بازی گرفته ت
|
|
|
|
|
از یک قلم لرزان، در بوم غزل خوانی
پاشید غمی سنگین، بر صفحۀ پایانی
یک منظرۀ کهنه، از شامِ پر از حسر
|
|
|
|
|
یاد از گذشته که می کنم
دلم تنگ می شود
دلم برای حرمتِ خودم
تنگ می شود
|
|
|
|
|
من از دیارِ خاطره هایم شبانه دل کندم
ز ایده ها و آرزوی بی کرانه دل کندم
من آمدم که به در
|
|
|
|
|
رنگِ چرکینِ و سیه، شایستۀ دلخانه نیست
واژۀ تزویر، در قاموس یک پروانه نیست
طعم خوشبختی نمی داند، گر
|
|
|
|
|
احوال من خراب و آمال من بر آب است
ذهنم پراز سؤالِ جانکاه و بی جواب است
در جام زندگی جز غم طعم دیگر
|
|
|
|
|
غریبه بود، اما
از بالا که نگاه می کردم
بسیار، آشنا می نمود
در باد می آمد
|
|
|
|
|
راهِ خانه، کمی شلوغ شده
باد گرم و نَفَس، گلاویزند
از دلِ ازدحام سنگینی
بر سرم بوق و دود، می بارد
|
|
|
|
|
به پولِ سیاهی نمی ارزد این زندگی
ز دانش تهی بودن، از جهل آکندگی
رسیدن به بالاترین رتبه، مانند شیر
|
|
|
|
|
گزافه است
بر خُمرۀ خون نشستن و
شراب خواستن از،
دیوِ ساقی نمایِ دار طلب
|
|
|
|
|
قرار شد، تو رهِ آرزوی من باشی
نگارِ سادهٔ خوش خُلق و خوی من باشی
در این زمانۀ سرشار از ریاکاری
رف
|
|
|
|
|
سخت دلتنگ و ملولم عزیز دل!
تا کی فراق ؟
تا کی عذاب؟
تا کی دغدغۀ نام و نان و آب؟
|
|
|
|
|
ما مردمان مدّعی عشق و دوستی
آتش بیارِ غائلهٔ سنگ و شیشه ایم
تکریم برگ و میوۀ پندار می کنیم
همداست
|
|
|
|
|
با نقاب دوستی، آفت به کِشتم زد حسود
رعدِ نحسی بر سپهر سرنوشتم زد حسود
نامبارک خصلتی را یادگاری داد
|
|
|
|
|
یک اتفاق ساده، ولی یک تکانه بود
چیزی، نظیر تابشِ نوری شبانه بود
یک خندهٔ نجیب، که در عینِ سادگی
د
|
|
|
|
|
وقتی پیام خون خدا، بر زمین رسید
آوازِ رنج و تشنگی از یاسمین رسید
وقتی به ضربِ تیغ عدم،
|
|
|
|
|
تو زین منازعهٔ بی ثمر چه می خواهی
ز جانِ نیمهٔ این بی سپر چه می خواهی
تو باغِ سبز دلم را چنان خزان
|
|
|
|
|
توی پیچ و تاب زلفات ، خیلی وقته که اسیرم
چش به راهِ اون نگاتو، خنده های بی نظیرم
واسهٔ این که بمون
|
|
|
|
|
حسّ خود را
هَدَر و ابتر و ضایع نکنیم
شعر را
مضحکۀ دستِ وقایع نکنیم
|
|
|
|
|
هان ای رفیقِ غریق در ورطۀ خیال
برخیز و بندهای جهالت ز خود بگیر
راهی به سوی حکمت و آزادگی بجو
گاهی
|
|
|
|
|
آب از سرِ آبادی گذشت
جان از کفِ نَفَس
تفاوت نمی کند
طاعون، زلزله، قفس
|
|
|
|
|
ای مگس! باز تو آهنگِ تکبّر کردی
حدِّ خود را قدِ سیمرغ ، تصوّر کردی
آبرو از خود و آرامشِ ما
|
|
|
|
|
سیگار و شمع و شعر و پنجره
جای تورا پر نمی کند
پُک های تند و دود
اشک و سکوت و آه
|
|
|
|
|
بیمارم از لجاجتی کردی که صواب نبود
وادارم به خجالتی کردی که صواب نبود
از اوج، به زیر کشیدی عقابِ ج
|
|
|
|
|
کوچهٔ ما چو دمی لایق پایت گردد
باد، تا شانهٔ من جای همایت گردد
جامِ هر پنجره ای قابِ رخِ زیبایت
د
|
|
|
|
|
ای که چشمانِ تیزبینم را
لحظه ای تاب هم نمی آری
تا هزاران نگاهِ محروم از
زندگی را ندیده انگاری
|
|
|
|
|
عزیزهستی من ، عصیر میوۀ تن
تویی مشامِ مرا، به سانِ مُشکِ خُتن
من از نژادِ توام ، تو از تبارِ منی
|
|
|
|
|
در این گذارِ گمشده
در این راهِ پر غبار
در این کویرِ خسته و زخمی
ز تیغ و خار
|
|
|
|
|
گلی مأیوس بودم بینِ خاشاک
تهِ گلخانه ای مستور در خاک
شبی گشتم رها از کنجِ عُزلت
به دستِ مالکِ یک
|
|
|
|
|
کی تو زوال حال مرا درک می کنی؟
میدانِ جنگ و جدال را تَرک می کنی؟
پا را ز کوی این دل بیمار، می کشی
|
|
|
|
|
بنای بودنِ ما پرسه در غبار نبود
برای غوطه در آمال بی شمار نبود
اگر نمی رسید آدمی به میزِ هوس
تمام
|
|
|
|
|
آسمانی بی ستاره و تار
ابرهایی برانگیخته
پاییزی مریض و زرد
برگ هایی بر زمین ریخته
|
|
|
|
|
صحرای خاطرم
خشک و
غبارآلوده است عزیز!
چشمان خسته ام
خیس و
خمارآلوده است عزیز
|
|
|
|
|
بیا منزل درون دل گزینیم
کنار دلبری قابل گزینیم
به اسب زندگی از نو نشینیم
رهِ گُل را به جای گِل گز
|
|
|
|
|
بی تو هوای خاطرم، سرد و فسرده می شود
پیکرِ نیک بختی ام، به هم فشرده می شود
عرصۀ آسمانِ سر، بسترِ ی
|
|
|
|
|
دل به دریا می زنم تا گوهری پیدا کنم
یک دل دریایی و عاشق تری پیدا کنم
در خیالم، دائماً با مرغ رؤیا
|
|
|
|
|
درنیمه راهِ کوی توام روی بوم عشق
مستِ هوا و بوی توام روی بوم عشق
در سایه سارِ فکر و خیالت نشست
|
|
|
|
|
سکوت این سرایِ فقیرانه را، بیا بشکن
رکود ساز و ساغرِ کاشانه را، بیا بشکن
به مهرِ دست و دامن من، اع
|
|
|
مجموع ۱۸۰ پست فعال در ۳ صفحه |