يکشنبه ۲۴ آذر
شعر زمان و عمر
|
|
ای نسل آدمیزاد ، بیدار شو از این خواب
از خواب غفلتت داد، تا وقت هست دریاب
اينها كه
|
|
|
|
|
خسته ام دنیا برای اهل دنیا بعد از این ...
|
|
|
|
|
ای که نرفتی تو بر وظیفه ی دنیا
خون جگر می خورند ، مردم دنیا
مرد نجوید ، رهی زِ
|
|
|
|
|
به آني بگذشت خرد و جـواني
|
|
|
|
|
وقتی بهارزیبا
بایک لبخندتو
|
|
|
|
|
نسیم سرد پاییزی میان خانه مهمان شد
قرار مهر افکند و میان ما خرامان شد
|
|
|
|
|
آه ای دنیا، عذابم داده ای
کوله بار غم، به جانم داده ای
روی شادم را گرفتی و به بادم داده ای
|
|
|
|
|
تو حرفی دارم
۳۵ سال است که میگذرد
از اسارتم
که ضربه ای سهمگین خورد بر اصالتم
،از حماقت
|
|
|
|
|
روح من درد دارد
چرافارغ نمیشود ....
|
|
|
|
|
سوار چرخ فلک که می شوی ...
|
|
|
|
|
نگاه کردم به اطرافم،
چه می دیدم به ساکم،
درون آن همش هفت تیکه ای پارچه،
ز اقمارش سپیدی که برداشتم
|
|
|
|
|
کاش تمام میشد
دل آشوب های این بی قرارم
تا به شامگاهی
کاش...
|
|
|
|
|
از سکوت می نویسم تا زنده کند
خاطره های یخ بسته را
|
|
|
|
|
چون خاطره ای از لب یک غصه چکیدم
شب زاد؛ هرآنچه من از این قصه گُزیدم
|
|
|
|
|
توی این کهنه خراب
کارامون چه بی حساب
نگامون پر از غمه
دلامون پر از سراب
|
|
|
|
|
قدر این دوران بدان مردجوان
|
|
|
|
|
خوابهامان همه کابوس شدند!
|
|
|
|
|
شَوم آن شیطانی که باید از ازل بودم
به آتش بکشم هر که بود در ره مقصودم
|
|
|
|
|
از هلهله و ولوله و لرزه ی دنیا
ترکیم و ترک خورده و بشکسته ی خردیم
|
|
|
|
|
شبی از درد تنهایی
خواب به چشمانم نیامد
|
|
|
|
|
ای مانده در آرزو و اندیشه ی دور
ای صاحب منصب و پناهنده ی زور...
|
|
|
|
|
بوی عطر نان مادر از تنوری خانگی
مست و مدهوشم کند اندر بهار کودکی
|
|
|
|
|
دل من دست بجنبان که مسافر شده ای
همسفر با دو سه تا مرغ مهاجر شده ای
تو در این شهر دگر ماندت آز
|
|
|
|
|
ای قلم! قصه ی تکرار برایم ننویس
این همه شِکوه ی غمبار، برایم ننویس
|
|
|
|
|
گشته ام پیرو صد افسوس شدم خار و خسی
|
|
|
|
|
زمان
تاراج گر عمر
کاش می شد
زمان را دار زد
|
|
|
|
|
دست در دستان ماه آسمان بالا روم
ناکجا آباد در پیش است و ختم داستان
|
|
|
|
|
قهوه يِ تلخ
بغضِ وا مانده در گلو
حسِ دلتنگي
خاطرات جا مانده
در كودكي
ابرِ سياهي اس
|
|
|
|
|
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
|
|
|
|
|
کردیم از این سرای ویرانه عبور
پای من و تو رسیده اینک لب گور. ..
|
|
|
|
|
برخیز طرحی نو در اندازیم
ما می توانیم،میتوان،آری!!
|
|
|
|
|
" تا به کی باید رفت
از دیاری به دیار دیگر"
تا کجا عمر مرا خواهد برد
|
|
|
|
|
من وسعتِ زمان را
در آغوش تو
شناخته ام..
وقتی نباشی
عقربه های لعنتی..
وارونه میچرخند...
مهدی_
|
|
|
|
|
دل سوته، کنج نشسته..........
|
|
|
|
|
رؤیای مرا در شبِ خوابش نفروشید...
آن باغ من و، چشمه ی آبش نفروشید...
|
|
|
|
|
زندگی قصه ی تکراری ما انسانهاست
هر کسی در ته این قصه به نوعی تنهاست
|
|
|
|
|
بعضی وقتا هاباید گذشت و نماند ...
گاهی بایدداستانی را بست ونخواند...
حوصله ای راسربرد رگی را کنی ا
|
|
|
|
|
میون بازی لی لی شمردم زخم و دردامو
|
|
|
|
|
برای دفتر شعر: گل خشخاش بر روی موهایم
|
|
|
|
|
حرف "م" و "ن" حروف وفادارین تا آخرین روز عمر
|
|
|
|
|
شعری برای دفتر شعر: گل خشخاش بر روی موهایم
|
|
|
|
|
پا در قلابِ دستها
روی شانه ام
به فردا سَرک می کشید
انتظاری که از درونم گریخته بود
|
|
|
|
|
زندگی، لحظه، آینده، گذشته، عمر ،آدم ها،
|
|
|
|
|
هر تار را که میشکافم ز اسرار
تا ایجاد کنم محفلی بهره ابرار
هزار مسئله زان بیداد میکند
گویی هر لحظ
|
|
|
|
|
ما ساده بودیم
در روزگاری که راه راه شدن مُد بود
|
|
|
|
|
یادم آمد روزگاری خفته در بستر بودم...
|
|
|
|
|
تصویر کانال دنیات اگه برفکی شده
اگه فیلماش همه از دیده تو آبکی شده..
|
|
|
|
|
پیر و اسیر ماینه (معاینه)
سیر شدم از آینه
دست کشم به ریش خود
تیشه زنم به کیش خود
|
|
|
|
|
اول
دلم پاییز میخواهد
من خزان زده
میان این همه سرسبزی
وصله ناجور نقاشی ..
|
|
|
|
|
دراین روزها مصیبت خانه کرده
براحوال زمین غم رخنه کرده
من هرگز اهل جنگیدن نبودم
بچشم خود دیدم!سر
|
|
|
|
|
چون روزگار بر احدی1 ، پایدار نیست
از نیک ، بهتری به جهان يادگار
|
|
|
|
|
روزان و شبانم همه خاموش گذشت
|
|
|
|
|
یادآن دوران سرشارازغرورمابخیر
|
|
|
|
|
زهرخندِ تلخ زد بر من زمان ،وقتی به اوگفتم :بمان
بی مهابا رفت و انداخت مرا در دامنِ سردِ خزان
آنچنا
|
|
|
|
|
روزگاری در کنار سنگِ من
زمزمه شاید کُنی آهنگِ من
|
|
|
|
|
از بستر خاموشم، نای و نفسی ناید
|
|
|
|
|
میان عُمر کوتاه و طویل از حیث ناکامی؛---تفاوت نیست چون هردو، به برقی جسته می ماند---نشو دل ب
|
|
|
|
|
پرسيدم روزي ز پيري من از مرگ ....... .
|
|
|
|
|
در مكان زندگي ، نشناختـي يارت كه بود
همچنان طفلي و نـشناسي پرستارت كه بود
|
|
|
|
|
در یک شب سرد تا سپیده
بر صفحۀ دل به آب دیده
صد نقطه و خط ریز چیدم
تا صورتِ کودکی کشیدم
|
|
|
|
|
گاهی گمان میکنم تنها بازمانده زمینم
اطرافم جز سایه های موهوم و متحرک
هیچ نیست
و من چون کودکی غری
|
|
|
|
|
سخت گیرد زندگی بر هوشیاران زان سبب
نیست از شاگرد زیرک همچو باقی انتظار
مهسا_امیریان
|
|
|
|
|
خود کوه بودم و بر پیکرم صد ها هزاران تیشه ی غم تاخته در همه عمرم اوج فریادم کم از بشکستنم بود گر کسی
|
|
|
مجموع ۹۷۳ پست فعال در ۱۳ صفحه |