جمعه ۱۴ ارديبهشت
|
|
بهار
دست در دست باران،
هم وزن شکوفه ها
صفا،
|
|
|
|
|
مردی عزیز از دست داده
میان بغض ایستاده
|
|
|
|
|
لە نێوانی ئەوێنی تۆ
هەموو کەس بوون بە شاعر...
|
|
|
|
|
بر دیوارهای این عمارت کهن...
|
|
|
|
|
دلدار من به اوج بهار جوانی ام
من تشنه محبتم و مهربانی ام
|
|
|
|
|
من که قوت غالبم بوده لب شیرین تو
|
|
|
|
|
معلم آیه ای از جنس نور است
درون سینه اش آواز شور است
|
|
|
|
|
وصل یاران در زمان ما فقط آرامگاه ست
|
|
|
|
|
عمريست که تا سپيده دم، میسوزم
شب را همه شب با تبی از تنهايی
|
|
|
|
|
بیتاب شده ام ،
ذاکرِ صد ناز منم
|
|
|
|
|
ياران تـراز عدل خدايي بـرابر است
هركس عدالتش نَـبُـوَد ، مثل كافر است
|
|
|
|
|
کارگر سوخته دل گشته ترین شاهین است
کارگر پول درآورده ولی مسکین است
باطنش پاک شبیه گل و گلبرگ بها
|
|
|
|
|
گنج نهفته:
ای بهار بی وفای من
با آمدنت ویران گشت خان و مان دلم
|
|
|
|
|
دل چه غم دارد از آن درد خفا
که ز هر کس شده معصوم و زهر کس چه جدا
|
|
|
|
|
وقتی تو کنار منی
برای تماشای طلوع آفتاب به دریا کنار نمی روم
برای تماشای غروب خورشید،
کنار ساحل ن
|
|
|
|
|
از مرگ چشمان درشت طبیعت
تا خلیج پر خون پارسی
|
|
|
|
|
اگر گناه تویی،هی گناه خواهم کرد
|
|
|
|
|
از این صبح امید که آمد نوری. پگاه حواله ام داد
نظرش. دلگشا بود که به خان سحر حواله. ام دا
|
|
|
|
|
میان ماندن و رفتن هزاران نکته می بینم
نه از ماندن گریزان و نه رفتن را نمی خواهم
|
|
|
|
|
هم راز دلم فقد تو بودی ای یار
|
|
|
|
|
درد هم دردهای دیروزی
خوب من درد خوب و بد دارد...
|
|
|
|
|
نمی فهمد لب ساحل که لب تشنه چه بی تاب است
|
|
|
|
|
مینویسم نه با قلم
بلکه با روح و تنم
|
|
|
|
|
مـده آب ، درخــتـان بـیــریـشــه را
مشـوسنگ،شِکانبیغرض شیشهرا
بـده نان ولـی نـه بـه دنـدان ش
|
|
|
|
|
ماه را گم کرده شیخ و در به در دنبال اوست
ماه را در سینه دارم جان من قربان دوست
محسن ملکی
|
|
|
|
|
من چو شمعی که تمام شد تمام گشتم زود
|
|
|
|
|
هرشب چهره ماهش را نقاشی کنم
در آینه دل به تمنایش حکاکی کنم
آن چشمان زیبایش راحلاجی کنم
خال ابروان
|
|
|
|
|
اول آشنایی میشنیم کنار هم
میگیم دیالوگ از اونها که میگند
آخر شم
چند تا سکه گفتند
اصل علاقه ست
ا
|
|
|
|
|
تا به درد بی کسی های خود عادت می کنیم
|
|
|
|
|
رفیق سال های دور من
تو همیشه بهترین ما بودی...
|
|
|
|
|
آنقدر که تو رحمانی
شیطان را شده از امید
هرکس به سهم خود
یاد تو کند هر دم
|
|
|
|
|
دعا کن بر زمین سامان بیاید
|
|
|
|
|
آرزو دارم ای زیباترین
چون جامی ز کهنه ترین صبوحی بنوشمت!
|
|
|
|
|
من ازخودم میترسم !
که این سَر،
پُر از باد است
|
|
|
|
|
دائم شب من پر شده با وسوسه ی درد
ای درد چرا بار تو اینقدر گران است
من بی رمقم زخمی ام از ترکش
|
|
|
|
|
سهم لبهای تو
یک بوسه
سهم دستهای تو
لمس تن و گونه
|
|
|
|
|
من كه از نيكو صفاتي نزد مردم رو سپيدم
عيب خود را گر بديدم عيب مردم را نديدم
عيب جو
|
|
|
|
|
باور کس، از بدش بدتر کنم
خاطر تو، این دلم پر پر کنم
|
|
|
|
|
که چه زیبا نگاهم کرد......
|
|
|
|
|
کوچهها را میکشم آهسته در آغوش شب...
|
|
|
|
|
چو نی شکایتی از روزگار می گویم
|
|
|
|
|
دل ما طوفانیست همیشه به ظاهر شادیم
|
|
|
|
|
ما که هیچ ،اما به فکرِ روزه داران نیستی؟؟
یک جماعت انتظار رویَتَت را میکِشَند!
ع.موسوی
|
|
|
|
|
گلی مأیوس بودم بینِ خاشاک
تهِ گلخانه ای مستور در خاک
شبی گشتم رها از کنجِ عُزلت
به دستِ مالکِ یک
|
|
|
|
|
گاهی اوقات آدم زندگی را به رنگ بیمعنایی میبیند، لذت و سختیهایی که تا به حال چشیده و کشیده، هیچ می
|
|
|
|
|
دو قدم مانده به دریایِ جدایی دلِ من ...
|
|
|
|
|
و لبریز از تو باید شد
و از عشق تو باید خواند
تو را با هر نفس باید
به عمق جان بشارت داد
تو را ت
|
|
|
|
|
صد غزل خوانده ام امروز برای دل خود
تا مگر باز کنم یک گره از مشکل خود
|
|
|
|
|
این تپش چیست که در سینه لرزان من است
کیست که رویای محالش هر شب همراه من است
چیست نام
|
|
|
|
|
راز یک دشت خالی ز آهو
دستهای سرد و گلهای بی بو
شبهای تاریک و چراغی کم سو
دردی عظیم و لبهایی مگو
|
|
|
|
|
اگر ز روی مروت گذشتی از...
|
|
|
|
|
وقتی به مرحله سی زندگی می رسی چالش عظیمی به راه می افتد که تو باید با پذیرفتنش باقی راه زندگی را با
|
|
|
|
|
روزه از کبر و غرور و حرص و آز
|
|
|
|
|
در جهان سوخته ایم سوخته ایم...
|
|
|
|
|
نمی دانم کدامین ماه رویت شد که عید آمد...
|
|
|
|
|
مهمانیِ مـاهِ خـدا آمـد به پایان - گردید عیدِ مسلمین و جشنِ ایمـان
|
|
|
|
|
می تواند گل یک دانه گلستان بشود
|
|
|
|
|
که می دانم بیان دیگر عشق است نفرت ها
|
|
|
|
|
خدا به داد دلم در فراق او برسد
|
|
|
|
|
میروم بسوی ،
فرداهایی روشن
|
|
|
|
|
ناتوانم این قلم هم، دلربایی می کند
با نوشتن، عاشقان را او هوایی می کند
می نویسم از نفس ها که در ا
|
|
|
|
|
هــر نـفــري را كـه نــكــو سـاخـتـــش
تــا كــه دگــر بــاره نـــپرداخـتـــ
|
|
|
|
|
دنياي من تو بودي و بي تو براي من
دنيا قسم به جان تو، دنيا نميشود
|
|
|
|
|
فصل چشمهای تو
فصل پاییز
جشنی از بازی رنگها
|
|
|
|
|
شایداینبارنامِ مراصدابزند...خدا!!!!
|
|
|
|
|
بارالها مرا عفو کن
جوان بودم و خام
|
|
|
مجموع ۱۲۳۸۱۵ پست فعال در ۱۵۴۸ صفحه |