چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت
|
|
در تلاطم زمین
ره به کجا جویم
به هنگام رفتن
|
|
|
|
|
امان از این روزگار ...گاهی به اصرار ماندنت اشک می ریزند
|
|
|
|
|
ای سراسر لرز و تب حالم بپرس
|
|
|
|
|
هنگامه ی تنهایی ، ما در پی یار آییم
|
|
|
|
|
آیا تو میپذیری ، عشق خدائیم را؟
تا این که بر نتابی ، دیگر جدائیم را
|
|
|
|
|
ساحل دریای عشقت را چگونه قطره ای جوهر تواند شرح دهد؟!
|
|
|
|
|
گفتی به فتح شامی، بغداد ما رها شد
تبریز ناله هایم، گلریز لاله ها شد
جائی که پیش از این من، در اوج
|
|
|
|
|
این روزها در حسرت یک آواز
آه پلک هایم را میبندم رو به پرواز
دگر خنده برایم نا آشناست
روزها عجب د
|
|
|
|
|
آی گلی جونم خووته دیدم ، اویدی
قر شولارت وا شادی اوو، ازیدی
دلومه بردی بس که بیهوا خندستی
راز
|
|
|
|
|
بخند عزیز جونم
دنیا به روت بخنده
|
|
|
|
|
چرخه ها در پس هم سلسله ها را ساختند
تا که صنعش به کمالی نی پایانی سرود
|
|
|
|
|
باران
همین قدر آشنا
همین قدر غریب
|
|
|
|
|
میان من و او
کهکشان ...کهکشان
فاصله
|
|
|
|
|
کار ما هم این است.....
قطره هایی که
بلورند و صبورند و لطیف
وقتی از پنجه هر ابر فرو میریزند
تا دم
|
|
|
|
|
رفتنت رُفت امید از همه ی زندگی ام
|
|
|
|
|
ما، ز خود فارغیم
عاشق آن عاشقیم
مهر خداوندی اش
بر دل این بنده اش
مسکن ما نیست تن
مسلک ما نیست م
|
|
|
|
|
شنیده بودم که دوستان دارند هوای یکدیگر...
|
|
|
|
|
یکباره ، شهرِخانه ، مغلوبه ای شد
|
|
|
|
|
در ره دين و ديانـت چو قدم بنهادم
آنچنان ضربه بـخوردم كه زِ پا افتا
|
|
|
|
|
دونن آخشام چاغی توشدون یادیما آغلاییب غملی کدر توشدی گینه بو جانیما
|
|
|
|
|
کی میروی از چشم من جانان من، ای اشک ای اشک
ازچشم من افتاده ی، افتاده ای، ای اشک ای اشک
|
|
|
|
|
نوشابه بده ساقی حال دگری دارد...
ای خضر توهم بازآ بیراهه روی تاکی؟
نوشابه زمزم را دکان بغلی دارد
|
|
|
|
|
هرچه دشمن بیشتر از پیش ها، لحظه لحظه می شود شیّاد تر
می شود فرعونِ لاکردار، این، خصمِ ذِي الْأَوْتَ
|
|
|
|
|
خاطره ی دشت شقایق سلام
آینه ی کلّ حقایق سلام
|
|
|
|
|
در گیر و دار خاطرات تلخ و شیرینم
|
|
|
|
|
آرامش حال دل دیوانهام باش
|
|
|
|
|
مه جبینا از دوری روی ماهت فروغ دیدگانم رفته
خواب سفر کرده و حسرت دیدار تو منزل کرده
در وادی خیال
|
|
|
|
|
باور ، تنها کاری بود که ....
|
|
|
|
|
در حافظه ام عطر شقایق جاریست
|
|
|
|
|
خسته ام از عشق آخر گوشه گیرم میکنی....
|
|
|
|
|
در روزگار زشتی و تاریکی،
از اندوه بیکران درون آرام در بستر دستانت
|
|
|
|
|
الا خدا که منم آشنا و هم خویشت
سلام گویم و تعظیم میکنم پیشت
|
|
|
|
|
اشک مستی به زمین ریخته رز روییده
|
|
|
|
|
تنهایی ام
مثل سیگار سمی است
...
علی رفیعی وردنجانی
|
|
|
|
|
آمدی ای یار چَشمون سیاه
ولی حالا چرا
حالایی که شدم دلبسته ی دیگری چرا
|
|
|
|
|
طلوع عشق
تو که سرداده ای ای گل نوید صبح فردا را
چرا یک شب نمی گیری سراغ کوچه ی ما را
نمیآیی ب
|
|
|
|
|
عقل در کار من نمی آید
روی این تحفه هم قلم زده ام
|
|
|
|
|
در این تفکرم که رخت خود از این هوای بد
ببندم و سفر کنم به سمت آبروی خود
|
|
|
|
|
هرگز دلِ ما را نفسي ، همنفسي نيست
|
|
|
|
|
روزها از پی هم میگذرد .
گاهی فکر میکنم هر روز میتواند به اندازه یک عمر ادمی باشد. شاید هر لحظه از
|
|
|
|
|
سر به فلک میکشد قامت پندار تو
|
|
|
|
|
به میانِ ماجراهای شگفتِ یک بهار دلکش
|
|
|
|
|
قلم ز دست عاشق عصای موسی بود
انسا ن به فرزانه گی جو هر تقوا بود
شکست سکوت قلم جهل فنا رفت
|
|
|
|
|
می روم سویِ دیارِ بی کَسی آزرده و تنها چرا؟!
|
|
|
|
|
لطف خدا گر نبود ما همه فاني شديـم
لطف خدا بوده است تا همه آدم شديـم
لطف خدا را بِـب
|
|
|
|
|
شعرهایم را برای تو نوشتم حال و روزم را برای تو نوشتم
|
|
|
|
|
خیالم هی تو را می بافد هر روز
از این عمر گران می کاهد هر روز
نبودت مایه رنج و عذاب است
هنوز باران
|
|
|
|
|
صبح هایم زغروب دلگیر تر است
آن دم که میان ما دل پرکشیده است
اگر گریاندنم در خواب میل تو باشد
به
|
|
|
|
|
خواب دیدم ناگهان او بی خبر برگشته است...
|
|
|
|
|
به پابست عشقت چنان من در افتاده ام
نه با خود که با یک جهان من در افتاده ام
|
|
|
|
|
دردا که سفر بیشتر از عیش زمان نیست
سرلوحه ی این عشق غریبانه خزان نیست
|
|
|
|
|
کارگرم
روزگار مجبورم می کند دروغ بگویم
که حالمان خوب است
و غمی در بساط ما پیدا نمی شود
یک بغل خن
|
|
|
|
|
یکی گم کرده راهش را میان آرزوهایم
|
|
|
|
|
هرچه را خواسته ام خوب مهیّا شده است
در دلم محفلی از یاد تو بر پا شده است...
|
|
|
|
|
تو را بدرود پاییز، آخرین پاشای قرن رستگاریها
|
|
|
|
|
دلبر اصلا میدونی یار بودن چیه؟!
|
|
|
|
|
معمائیست پنج حرفی سه حرفش نام شهر گرم
دوحرفش نان بینون و مقفیٰ هست با وجدان؟
|
|
|
|
|
شعبده کرد و خام تردیدم
ریشه ام کند و من نفهمیدم
روزی آن مرد با تبر پی زد
غصه ها ماند و قصه لنگید
|
|
|
|
|
خسته ام روزگار رحمی بکن...
بر دل بیمار من عفوی بکن
|
|
|
مجموع ۱۲۳۹۴۵ پست فعال در ۱۵۵۰ صفحه |