شنبه ۱۵ ارديبهشت
|
|
ناخدای کشتی در گل گرفتارم شوی
|
|
|
|
|
بر مخمل گلگون تن غم ساتنش شد
سرکش ترین دوشیزه در پیراهنش شد
|
|
|
|
|
عقل می چرخد به چرخان، ماه مهرپیمبری
|
|
|
|
|
به نام خدا
در آستانه بعثت خجسته رسول رحمت و رستگاری حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی صلی الله علیه و آ
|
|
|
|
|
هـرگـز نـتــوان صـلـح کـنیـم بـا دنـیـا ..!
"وقتی خودمان با خودمان جنگ داریم"
|
|
|
|
|
دل به دریا می زنم تا گوهری پیدا کنم
یک دل دریایی و عاشق تری پیدا کنم
در خیالم، دائماً با مرغ رؤیا
|
|
|
|
|
گاهی باید دل به دریا بزنیم
لب ساحل خبری نیست ، به ژرفا بزنیم
|
|
|
|
|
شیرین شدی تا جوهرِ فرهاد بنالد
مجنون همه شب با تب جانسوز بخوابد
|
|
|
|
|
قلب من با عشق تو دائم غزل خوان میشود
|
|
|
|
|
تو از برق نگام
حس و حالم را ببین
از این بغض صدام
روزگارم را ببین
|
|
|
|
|
از ندای عشقِ او هفت آسمان
گفت محمد شد، ختمُ الانبیا
|
|
|
|
|
کلید دار دهان خاک خورده ام
اگر کسی آمد و سراغ مرا گرفت
نشانی ام انتهای فراموشی ست
به آنها بگو از
|
|
|
|
|
سه شعر هاشور از زانا کوردستانی
|
|
|
|
|
چه دردی میرسد هرساله پاییز
|
|
|
|
|
مبعث پیامبر اکرم صلی الله علیه
|
|
|
|
|
می رود خورشید اما ماه می آید
|
|
|
|
|
مبعث ختمُ الرُسُل،محمودِ احمد آمده
روز وصل آدمی با عرش عظما آمده
مژده ای دِه اِی بشر،اِی جاهل و غا
|
|
|
|
|
من نمی دانم چرا اول
شده ویران و حال باید ساخت
|
|
|
|
|
به نام خدا
رسیده مبعث و روزِ رسالت
فراخوانی برای پایان جهالت
چو خواند آیه آن اُمّی پَیَم
|
|
|
|
|
من خراب منظر خال سیاهی گشته ام
دست آویز سر زلف سیاهی گشته ام
واژه های عشق را تک. تک. گره اندا
|
|
|
|
|
تا جبرئیل رحمت پیغام سروری داد
|
|
|
|
|
آمد خبری بر مادری از پاک دامانها ** صاحب فرزندی شوی به لطف خدا
|
|
|
|
|
خنده رویان را امید افتد قبول این اشک و آه
|
|
|
|
|
قامت نماز بسته ام
کمی دورترها
خدا حاجتم را داده است...
|
|
|
|
|
گمراهیم ز حد نصیحت گذشته است
باور کنید قابل ارشاد نیستم
امروز چندم است،تو کی رفته ای،نه ،من...
دی
|
|
|
|
|
باید برایت آیه ی محکم بیاورم
وقتش رسیده شعر مجسم بیاورم
|
|
|
|
|
درمیانِ چکاچکِ شمشیرها
رسول مهربانی ها ،
سخن از مِهر می گفت
|
|
|
|
|
تا به تولّــي دوست بر پَـرم از آشيــان
كس ديگر اين روح من ننگردش درجها ن
م
|
|
|
|
|
ای کودک آینده من،خوبی تو؟!
|
|
|
|
|
یه لحظه نشد که تو غافل از احوالم باشی
منم عمرا بتونم یه روز بی خیالت باشم
|
|
|
|
|
تنپوش زمستانم
برق نگاهت
در عمق جانم
|
|
|
|
|
معجزه ایی بنام شفا...بُرشی ازیک خواب....
یک قصه یِ کوتاهِ درحالِ تایپ....
|
|
|
|
|
گاهی به یک اشــاره انگشــــت دست ما
بـر آب ، نقـش ماه تمــامی بهــم خـورد ...
|
|
|
|
|
گواهینامه
من چراغ قرمز را رد کردم
افسر من را
عابر پیاده سکته را
|
|
|
|
|
حکم دل
تو بارانی، بزن بر خاک ِ خشک ِ سرد ِ آبادی
که از سرو وصنوبرها بخیزد نغمه ی شادی
بیا ب
|
|
|
|
|
فراق خاطرم تویی گرچه بخاطرم تویی
درآ برون ز فطرتم کز آدمم نهان شدی
|
|
|
|
|
زیرِ رگبارِ نفرت بارِ ظلمت
|
|
|
|
|
تو برگرد
آغوش گرمش پای من
برگرد
شور و شرابش پای من
برگرد
شبهای بی صبحش پای من
برگرد
صبحانه،ق
|
|
|
|
|
این جهان برای عشقِ ما
کم میآورد
|
|
|
|
|
افسانه خواهد شد تو را مرگی زبون
یادی ز نامت می شود ننگ و جنون
|
|
|
|
|
خنک آن دم که بیایی و غم از دل برهانی
عجب از تلخی هجران که مرا کرده روانی
هاتف_شهریاری
|
|
|
|
|
*کودتا*
گویا که چشمان تو قصد کودتا دارد
آری براندازی این عاشق صفا دارد
هم میکُشی هم دست از دل ب
|
|
|
|
|
ساغر صفحه لبالب ز می واژه نما
|
|
|
|
|
اگر ستاره قطبی بر این سرا برسد
|
|
|
|
|
پاییز در گوش بهار آهسته نجوا کرد
|
|
|
|
|
هرقدر که گفتم تو مرا جان، نشنیدی
کاش از دل بیچاره ز عشقت ،نبریدی
|
|
|
|
|
جغرافیا دارد اثر، در اعتقاد و خلق و خو
در سنت و آداب ما، در لهجه و در گفتگو
|
|
|
|
|
آتشی در شهر من مانند یک آتشفشان
سوزان و میسوزد....
|
|
|
|
|
یک شهر بی خبرم
پیداست از طلیعه مهر پگاه تو
بیناست آنکه بیافتد به چاه تو
|
|
|
|
|
گشته مهمانِ نبی، جبریل در غارِ حرا - نورباران شد فضا، از جانبِ عرشِ خدا
|
|
|
|
|
سر نهم با غرور
بروی دامانت
چونکه پر کرده ای
زمهر تن وجانم !
|
|
|
|
|
عمری نفس بریده ی پیکار با دلیم
|
|
|
|
|
همین که می رسد زره بهار دلخوشم
|
|
|
|
|
جرئت و ایمان او از اهل ایمان بیشتر
خصلت مردانهاش از پهلوانان بیشتر
|
|
|
|
|
قطره اشكي مرا به خود آورد ....
|
|
|
|
|
پنجرهای
رو به دلم
پُر از نگاه تو
|
|
|
|
|
از برکهای که در غم تو پر تلاطم است
نعش دلی شکسته و تنها، درآورم؟
|
|
|
|
|
درد را از ابتدا از انتها خوانی یکیست
جرم عاشق، جرم دزدی، حکم زندانی یکیست؟
محسن ملکی(سامان)
|
|
|
|
|
ترانه ی چشمانت تاسحر می خواند
با طعمی شیرین در حریم عاشقانه ...
فریبا_سلطانی
|
|
|
|
|
مستم من و مستم من پیمانه به دستم من
بی خود شده از خویشم، چون جام الستم من
عاشق شدم و حیران، آزاد ز
|
|
|
|
|
برای این بازارِ دنیایی و،
این داد و ستد
رقیبی پیدا شده است
|
|
|
|
|
اي دل به هوش باش كه دينت به باد رفت
دين پاكي است ، پاكي دينت زِ ياد رفت
دين در
|
|
|
|
|
من از روزی که رفتی فکر میکنم تو مُردی،مثل مادرم و من برات عزادارم.
اگه فکر کنم منو رها کردی و رفتی
|
|
|
|
|
آفرین گوید بر این بانوی بی پروای عشق
|
|
|
|
|
بُرشی ازداستانِ کوتاهم_______درحالِ تایپ وویرایش
|
|
|
|
|
کاش در عشق تو یک فصل هم آغوشی بود
|
|
|
|
|
ای زنده ها شادی کنید ، از رفته ها یادی کنید
هر جا که باشد رنج و غم ، رفعِ گرفتاری کنید
|
|
|
|
|
تویی تویی عسل مرا / بوده ای از ازل مرا
|
|
|
|
|
ماهی آرام که دلبر جانش....
|
|
|
مجموع ۱۲۳۸۴۸ پست فعال در ۱۵۴۹ صفحه |