پند عارف
شنیدم جوانی که سرمایه داشت
ز دارایی این جهان مایه داشت
طلب کرد از عارفی پند را
که در کار گیرد چنان کیمیا
بگفتا: نگر پشت این شیشه را؟
بگو زود اینک جواب مرا
چه بینی از این پنجره ،بازگو؟
هر آن را بدیدی بگو مو به مو
جوان گفت: بینم که از مرد و زن
همه گرم کارند با جان و تن
ببینم که کوری گدایی کند
که بخشنده بر او عطایی کند
پس آیینه ای داد دست جوان
بگفتا به نیکی نظر کن بر آن
سوالی ز تو دارم ای نیک رو
چه بینی در آن ای جوان، بازگو؟
بگفتا ببینم در آن خویش را
دو چشم و دهان و سر و دست و پا
چنین گفت عارف به مرد جوان
نکو پند دادش به زیبا بیان
که آیینه و شیشه هم گوهرند
زلالند هر دو، از آهن سرند
چو شیشه فقیر است مهر آورد
فَر و برتری از سپهر آورد
چو آیینه با سیم اندود گشت
همه آرزویش زر و سود گشت
نبیند به جز خویشتن دیگری
هر آن کس بگیرد ز زر برتری
تو با دیگران صاف چون شیشه باش
به باغِ جهان کاجِ با ریشه باش
*داستان منثور این حکایت را در فضای مجازی خواندم و داستان از بنده نمی باشد.
زیبا بود 👏👏
امیدوارم خداوند بما هم سیم و زر فراوان عطا بفرماید تا به صحت این داستان پی ببریم🙏🌺🌺