تصورکن
تصورکن ، سِیلی اومده زجنسِ تگرگ ،
ولیکن آب نمیشه
سُر میخوری یکریز روو تیله
تصورکن ، یه کرم ابریشمی و،
باید بچپی ، میونِ پیله
تصورکن ، یه ایل نشینی
که چنگیزخان مغول ،
اونجا رئیس ایله
تُف و لعنت ، به این شانسِ قبیله
حالا من یه جورایی ، تووی همین وضعم
دنیا بدجور، به من کرده پیله
دنیام بدجوری شده تار و تیره
باید بایستم ، تووی صف جیره
آیا یکروزی شوم به ، بدبختی ام چیره ؟
نگاههام خیره خیره ،
یکریز خیار میچینه
توو این جالیز، بسان مترسک ،
ریالم محو میشه جلوی لیره
سگی اینجاست ، یک سگِ پدرسگ
پاهام قفل به زیره
جونم میگه باید برم که خیلی دیگه دیره
تا کِی این تگرگو یکریز تاب بیارم ؟
دنیای اورژانسیم ، مملو از آژیره
عقل ز جونم سیره
نوزادی ام چقدر، وابسته به شیره
روزگارم سیاه ، بسی بسانِ قیره
تن پوشم روو بنده ، وصل شده به گیره
اما باد هم وِل کُنِش نیست ،
حالا که قمرعقربمو اینجوری دیده
دراین حال و روز بد ،
چه خوبه روحم سوی نورخوبی داره میره
بهمن بیدقی 1404/2/7
پاینده باشید به لطف حق
عارفانه ای عالی ودلربا
شاعرواستاد گرامی
درو د دود درود