مرا شمشیر بر دست و دلم بیتابِ دیدار است.!
که یارِ مَه لوایِ من ، درون اَرگ بیمار است.!
قَراول بودهام در اَرگِ زندیه ؛ که دل دادم . . .
دلم حیرانِ یک شَه زادهیِ از مرگ بیزار است.!
مرا کهحقم ازدنیا همین یکقبضهشمشیر است؛
سَرَم نازک تر از مرغی برای وقتِ اِفطار است.!
برو مَشتی..! حواست را به شُغلت جمع کن اما؛
برای عاشقی این لقمه از دستِ تو فَرّار است.!
میان کِشمکِش با عقل و دل دیدم که میخندد ؛
کلامِخویش یادم رفت وایندلبَردهییار است.!
گذشت اینگونه یکسالی و ؛ یارم گشت رعناتر!
سَرم از حجم این ناگفتهها انبارِ طومار است.!
تو از نسلِ کریمی و سخاوت در نگاه توست!
و گرنه هر کهدیدش از همان اول گرفتار است.!
قراولخانه سهمم بود.! نه یکحُجرهی این قصر؛
و حالا یارِ زیبایم ؛ به چنگالِ ستمکار است.!
درون چشم هایش بود ، یک فَرِّ هُمایونی...
و چون جد وکیلش ؛ به رَعیتها وفادار است.!
وفا کرد و فراری شد ؛ از این اَرگِ زندیه!
کنارِ یک قَراول ماند ؛ چون یککوهِ ایثاراست.!
بدیدم سیر.! تا مرگم ؛ جهانِ خفته در رویش :
همان یارِ گریزان را که در آغوشِ مِهرار است.!
-عارف
در پناه حق مانید
دست وجان مريزاد
درود درود
پاینده باشید