خاکی که بر آن بالیدم
پوشانده بود
ریشهیِ بیدی کهن
که یوزانِ سیاه
سایهسارانش را
مأوایِ مغازله میدانستند.
خاکم تَر بود
سرخ را میلیزید
و میچشید طعمِ فلز؛
کور بود و کَر
که اینجا معاشقهها
پِیآمدیست ستیزه را!
اینها... اینجا مرا واداشت
به رویاندنِ چنگال
در سرپنجههایم!
که عهدِ استحالت بستم
و شلاقِ ایمانم را
بیازمودم
به تعمیدِ خونِ تو:
سیاهِ سیاه.
در کورهها
گداختم آرواره را
تا که پولاد بپوشد فکّم!
و دندانهایِ نیش
که اریب
کشیدهام سنباده:
مُصَرَّح نیزههایم را ببین!
میخواستم تو را
تو را تن به صد
بروبم گلّههایت را!
در ضیافتِ انقطاعِ اندام
و شکستِ استخوان
جیغ شدی و هِی تَرَق
فروپاشیدی
گسست مهرهها.
میلیسم لبانم را...
حال که هستم من
در تلاقیِ غُرّش و بُرّش،
در لذّتِ انتظار
از برایِ کشیدن به صلابه...
باید ببینید
ببینید که من
احتضارِ خاک
احتضارِ این لالیده خاکم من!
ببینید که من اکنون
در برهمتنیدگیهایِ میل و مرگ
آنچه میخواستم را یافتهام
پیکرهای آزادم.
درود بر شما
زیباست