جمعه ۷ ارديبهشت
اشعار دفتر شعرِ درد دلهای خودمانی شاعر علیرضا محمودی
|
|
سائلی درمانده در شهری شلوغ
با عصا در دست، چشمی کم فروغ
|
|
|
|
|
دفتر شعرت که پشت پنجره جا مانده بود
صد غزل از خاطرت با سوز آهنگ است حیف
|
|
|
|
|
با ما چه می کند غم ویرانی وطن
با خون دل به فصل خزان ایستاده ایم
|
|
|
|
|
زن بود چون سیب قرمز در بهار
ظاهری زیبا برد از دل قرار
|
|
|
|
|
نرگس چه خرامان رسد از راه بهار
قمری بدهد وعده یک سال جدید
|
|
|
|
|
تکه ابری در فلک آمد پدید
بادِ سردی آمد و بر او وزید
|
|
|
|
|
زاغکی روی درختی لانه داشت
هر چه می دزدید آن جا می گذاشت
|
|
|
|
|
سخت است چو مردان خدا رنگ نداشت
با خلق جهان دوست شد و جنگ نداشت
|
|
|
|
|
آسان نبود دل از هوسها کندن
من با هنر پیاله جادو کردم
|
|
|
|
|
مرهمی نِه به دلِ زخمی ما حضرت عشق
نه طبیبی است در این شهر که احیا بشویم
|
|
|
|
|
تازگیها شعرهایم بوی مردن می دهد
قاصدک اینجا خبر از غصه خوردن می دهد
|
|
|
|
|
گل چو در بستان بروید زنده است
خوش طراوت دارد و پاینده است
|
|
|
|
|
در کارگه خلقت اگر چهره چو گل هست
نقشی چو رخ دلبر سیمین بر ما نیست
|
|
|
|
|
عالم تمام در کف دست سیاست است
گویی جهان در کنفِ این مهارت است
|
|
|
|
|
هشدار که بیداریمان رحلتمان گشت
خوابیم همه در کنفِ غمزه غماز
|
|
|
|
|
در آسمان نگاهت ، چو ماه تابیدن
به باغ سبز خیالت ، خوش است روییدن
|
|
|
|
|
گفته بودی شود این عشق فراوان ، که نشد
از دل خار بروید گل و ریحان، که نشد
|
|
|
|
|
قول دادم به زنم می شوم انسان ، که نشد
می خورم آب فقط از سر لیوان، که نشد
|
|
|
|
|
خزان عمر من آمد به مرداد
خدایا داد از این دنیای بی داد
|
|
|
|
|
اگر ساقی کند یاری شرابی ناب خواهم زد
به گرد گیسوی یارم هزاران تاب خواهم زد
|
|
|
|
|
دیدم به خواب آمده ای ، در رکاب تو
عیسی عصا به شانه اجساد می زند
|
|
|
|
|
در شهر صفاهان و در مهد دلیرانم
همشهری مشتاق و سهراب و صغیرم من
|
|
|
|
|
همنشین خوب نیکو گوهری است
مایه آگاهی و خودباوری است
|
|
|
|
|
بشنو اینک ز من حدیث کسا
گر چه نیست شعرم بلیغ و رسا
|
|
|
|
|
گشودم بر سر سجاده یک شب سفره دل را
شکایت کردم از هجران و بخت و آن گل زیبا
|
|
|
|
|
خاطرت هست از آن عهد که بستی با ما
دل ما بردی و هم جان و سر و ایمان را
|
|
|
|
|
از خدا خواهد دلی عاشقتر از مجنون ( علیم)
مهر لیلا تازه می سازد سرای کهنه را
|
|
|
|
|
غزل سروده ام امشب به مطلع طلعت
به عشق روی ماه ِ تو ای شاه مهره خلقت
|
|
|
|
|
پاییز شعر من چه غم انگیز و بی کس است
مرغ هوای عاشقیم کنج محلی است
|
|
|
|
|
آن که انگاشته ای حاکم عشق است علیم
حکم آوارگی ات را دو سه امضا زد و رفت
|
|
|
|
|
دیری است که بر آینه زنگار نشسته
ز اندوه گلِ یاس ، دل شمع شکسته
|
|
|
|
|
در ازل چون حق بن هستی نهاد
عشق را در قلب مادر جانهاد
|
|
|
|
|
دلِ ابری شکست از برقی و بی تاب و سرگردان
شدم باران نشستم روی گلبرگِ گلی الوان
|
|
|
|
|
دوست دارم که دلم باز رود سوی رضا
تا تماشا کند هر لحظه گل روی رضا
|
|
|
|
|
دل بی غم ندیده کس در این دنیای وانفسا
عجب قفلی زده ایزد در گنج سعادت را!
|
|
|
|
|
بر سر درِ جنّت بنویسید به زر
وارد شود هر کس که بوَد مستِ حسین
|
|
|
|
|
سوگند به آن خوشه که از خاک بر آید
در خرمن هستی سبک و خوار چو کاهیم
|
|
|
|
|
به عشق بلبل شوریده روید یاسمن در باغ
اگر دهقان شود همسایه عطار می ترسم
|
|
|
|
|
راه و رسم عشقبازی را نداند مدعی
نشنوی از عاقلی، بر عشق گوید آفرین
|
|
|
|
|
دوست دارم عشق را ، اما نمی دانم چرا؟
می کند دردم دوا ، اما نمی دانم چرا؟
|
|
|
|
|
شنیدم که در روزگاری قدیم
به کشتی نشستی به دریا حکیم
|
|
|
|
|
اگر که پند نگیری ز صحبت جانان
به ضربه چوب زمان سر به راه خواهی گشت
|
|
|
|
|
گل ابریشمی ام باز بگو بلبل را
گذران است بهار و شب یلدایی هست
|
|
|
|
|
به دنیا گر نجویم عشق را ، هرگز نمی خواهم
شراب سلسبیل و سایه دلسای طوبی را
|
|
|
|
|
ز زیبایی اش مات و حیران شدند
همه محو آن ماه کنعان شدند
|
|
|
|
|
دل من رفت شبی ناحیه کرب و بلا
تا شود ریزه خور خوان غریب الغربا
|
|
|
|
|
اعجاز محمد است قرآن ، به خدا
بر زخم بشر مرهم و درمان ، به خدا
|
|
|
|
|
دلهای عاشقان ولایت پر از غم است
چون موسم عزای حسین و محرم است
|
|
|
|
|
آن یار جفا پیشه که زو، خانه خراب است
هر وعده که داده است به دلدار سراب است
|
|
|
|
|
ای کاش دلم بر تو خریدار نمی گشت
دیوانه عشق تو چنین خوار نمی گشت
|
|
|
|
|
گفت در عید غدیر خم رسول
دین تان کامل شود بر این اصول
|
|
|
|
|
ماه را گفتم نیا امشب برون
عِرض خود را می بری بی چند و چون
|
|
|
|
|
بی تو ای سرو روان ، عمر خزان خواهد شد
قامتم چون خم ابروت کمان خواهد شد
|
|
|
|
|
من عشق را در کنج چشم مادرم جا کرده ام
خود را رها چون کودکی در دست بابا کرده ام
|
|
|
|
|
عشق را بین که او چه جادو می کند
کوچه دل آب و جارو می کند
|
|
|
|
|
جان فدا در ره عشق تو روا نیست که هست
هر چه گویی به سرم شور و نوا نیست که هست
|
|
|
|
|
هر چه کردم که رود خاطرت از یاد، نشد
صنما، بعد تو این بتکده میعاد نشد
|
|
|
|
|
زبل تاجری بود عهد قدیم
ز سوداگری داشت مالی عظیم
|
|
|
|
|
ز سعدی شنیدم که فرمانده ای
بزد سنگ سختی به درمانده ای
|
|
|
|
|
آن شنیدی که طوطی و زاغی
هم قفس گشته در ته باغی
|
|
|
|
|
شنیدم ز بیماری پادشاه
که بردن ز نامش بود چون گناه
|
|
|
|
|
بود با ملا یکی راهب رفیق
از برای یکدگر یاری شفیق
|
|
|
|
|
یکی پادشاهی به کشتی نشست
ز بهر سفر بار خود را ببست
|
|
|
|
|
پیرمردی زشت و اخمو و کچل
زندگی می کرد او در یک محل
|
|
|
|
|
شاعری بس بانجابت ، باحیا
گشته روزی با فرشته آشِنا
|
|
|
|
|
بزرگان زرتشت ایران زمین
برفتند نزد شه سرزمین
|
|
|
|
|
شنیدی باد و خاک و آتش و آب
بگفتا هر یکی من باشم ارباب
|
|
|
|
|
پادشاهی بود با بازی رفیق
از برای یکدگر یاری شفیق
|
|
|
|
|
در غروب روزِ گرمی آفتاب
گاهِ مرگش بود و وقت اضطراب
|
|
|
|
|
هم نشین شد در بیابانِ خدا
تکه سنگی با کلوخی از قضا
|
|
|
|
|
شبی دل را به داد عقل بردم
به نزد او خطاهایش شمردم
|
|
|
|
|
بشنو از من داستان میز را
آن چه بالا می برَد ناچیز را
|
|
|
|
|
در کنار جوی آبی یک چنار
دیده می شد با درختی پر انار
|
|
|
|
|
کلاغی با مترسک دوست گردید
برای استخوانش پوست گردید
|
|
|
|
|
وقتی که جوان بود نمی رفت سرکار
حالا بدهد پز که شدم بازنشسته
|
|
|
|
|
روستایی کوچک اما باصفا
مردمش گویند نام آن کِسار
|
|
|
|
|
تو ای سردار دلها، ای دلاور
سپهبد، رستم دستان، تکاور
|
|
|
|
|
کار این دنیا شده وارونگی
زندگی در آن شده دیوانگی
|
|
|
|
|
طفل خردی روی دوش مادرش
بود نالان ، جیغ می زد ونگ ، ونگ
|
|
|
|
|
یکی قطره اشکی ز چشمی چکید
چو افتاد مشتی به نزدش بدید
|
|
|
مجموع ۱۱۲ پست فعال در ۲ صفحه |