سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 31 شهريور 1403
  • آغاز جنگ تحميلي، 1359 هـ ش - آغاز هفتة دفاع مقدس
18 ربيع الأول 1446
    Saturday 21 Sep 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      شنبه ۳۱ شهريور

      دایی جان ناپلئون (طنز)

      شعری از

      بهمن بیدقی

      از دفتر شعرناب نوع شعر آزاد

      ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱ ۲۲:۰۸ شماره ثبت ۱۱۲۵۳۰
        بازدید : ۲۷۸   |    نظرات : ۷

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه
      دفاتر شعر بهمن بیدقی

      دایی جان ناپلئون (طنز)
       
      شهری بود که درآن ،
      فقط زنان و کودکان ،
      میگریستند ، اثری نبود درآن ،
      ز گریه های مردانه
      کم اتفاق می ‌افتاد زنان درآن شهر بمیرند
      به قبرستان شهر میگفتند :
      قبرستان مردانه
       
      وقتی مصیبتی میرسید و،
      مردی میخواست گریه کند میگفتند :
      مرد که گریه نمیکند
      خجالت درآن شهر مثل انگور بود
      مردها افسوس و غم و درد را ،
      میخوردند ، دانه به دانه
       
      در گلوی مردان شهر ، غمباد بود
      گواتر، بیماریِ اصلیِ مردان شهر بود
      مشابهِ گریه را داروخانه ها ،
      قرص اش را می ‌فروختند
      مردها درمیانه ی شلوغیِ داروخانه ها ،
      از سر و کولِ هم بالا میرفتند و میگفتند :
      به من هم بده چند دانه
       
      میگفتند این گریه نکردنِ کوفتی
      حتی بدتر از دردِ دندانه
      در دلشان میگفتند :
      ازهمین گریه کردنهاست که زنانمان شادند و،
      لبهایشان خندانه
      بعد هم میگویند : چرا سهمِ مردها بیشترست
      آخر سهم شما موچین است و، سهمِ ما پتک و سندانه
      ( خانمها بهشان برنخورَد ومرا به صلابه نکِشند
      جمله ای با شعر جور شد و منهم آوردم ،
      که ظاهراً نباید می آوردم
      آخرِ شعرم ، جبران میکنم انشاءالله
      خدا کند هیچگاه به مرزِ گریه هم نرسد ،
      این لبانی که خندانه )
       
      آری میگفتم !
      مردها میگفتند :
      اگر روح جامعه میگذاشت گریه کنیم ،
      دلمان کمی آرام میشد ، نرم میشد
      برای همین است که اینهمه خشونت ،
      درون زندانه
       
      میگفتند انگارشیرینی را ،
      درهندوانه ی ابوجهل میجوئیم
      ببین ابلهانه کجاها را میجوئیم
      شیرینی جلوی چشمِ ماست ،
      درون قندانه
       
      اینها را به مردم شهرشان میگفتند ،
      آنهم گِله مندانه
       
      مردی سنت‌ شکنی کرد و گریست
      غمبادش خوب شد
      دکتر تا عکسِ رادیولوژی اش را دید گفت :
      اِ ، گواتره کجا رفت ؟
      مَرده گفت شوهرش دادم ،
      الآن هم کنارِ آینه شمعدانه
       
      با این رَویه اگر پیش میرفت ،
      سنِ مَرده میشد به سنِ ماموت
      بعد فهمیدند انگلیسی ها شایعه کرده بودند ،
      که مَردها نباید بگریند
      یکی سرزده به خانه ی یکی شان رفت ،
      دید زار زار دارد میگرید ،
      یادِ دایی جان ناپلئون افتاد که میگفت :
      کار کارِ انگلیسی‌هاست
      به تابلوی شهر اعلامیه چسباندند
      که گریه آرام بخشِ دلهای داغدارست
      هیچوقت از گریه کردن نترسید
      جلوگیری نکردن از گریه کردن ،
      وظیفه ی همه ی شهروندانه
       
      رئیسِ شهر،
      مصاحبه ی تلویزیونی داشت
      جلوی دوربین زاز زار گریه میکرد
      گفتند مادرتان که ،
      سی سال پیش به رحمتِ خدا رفته
      گفت در زمانِ اختناق بود و،
      من هم گرم بودم
      گفتند دیگر دراینهمه آزادی ،
      میتوانید آنقدر گریه کنید تا جانتان درآید ،
      ولی مگه یادتان رفته ؟
      که بهشت زیر پای مادرانه
      ایشان هم به یقین ،
      الآن پرسه زن درمیان گلستانه
       
      بهمن بیدقی 1401/5/21
      ۳
      اشتراک گذاری این شعر

      نقدها و نظرات
      عباسعلی استکی(چشمه)
      يکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۰۹:۰۷
      درود استاد عزیز
      بسیار زیبا و حکیمانه بود
      دستمریزاد خندانک
      بهمن بیدقی
      بهمن بیدقی
      يکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۰۹:۵۶
      با سلام و عرض احترام استاد گرانقدر
      بزرگوارید
      هزاران سپاس
      شاد باشید
      ارسال پاسخ
      محمد باقر انصاری دزفولی
      يکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۱۳:۲۵
      سلام و عرض ادب
      شعری بسیار زیبا و از جنس دل بود
      وبردل نشست
      بسیار مستفیض شدم
      هزاران درودتان باد
      استادگرامی
      خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      بهمن بیدقی
      بهمن بیدقی
      يکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۱۴:۴۵
      با سلام و عرض احترام استاد گرانقدر
      بزرگوارید
      هزاران سپاس
      شاد باشید
      ارسال پاسخ
      امين آزادبخت
      يکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۲۲:۰۷
      سلام مرد راستین ایران پاک

      طنز گونه واقعیت اینس با خواندن اثرتان،انگور را خاطرم افتاد که به بهره مند شوم میان وعده ای که فراموشم شده بود خندانک
      و بهره مند گشتم

      خجالت درآن شهر مثل انگور بود
      مردها افسوس و غم و درد را ،
      میخوردند ، دانه به دانه

      با سپاسمندی خندانک خندانک خندانک
      بهمن بیدقی
      بهمن بیدقی
      دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۱ ۰۳:۴۸
      با سلام و عرض احترام آقای آزادبخت بزرگوار
      سپاس
      شاد باشید و سلامت
      ارسال پاسخ
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0