سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 1 ارديبهشت 1403
  • روز بزرگداشت سعدي
12 شوال 1445
    Saturday 20 Apr 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      شنبه ۱ ارديبهشت

      دایی جان ناپلئون (طنز)

      شعری از

      بهمن بیدقی

      از دفتر شعرناب نوع شعر آزاد

      ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱ ۲۲:۰۸ شماره ثبت ۱۱۲۵۳۰
        بازدید : ۲۴۲   |    نظرات : ۷

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه
      دفاتر شعر بهمن بیدقی

      دایی جان ناپلئون (طنز)
       
      شهری بود که درآن ،
      فقط زنان و کودکان ،
      میگریستند ، اثری نبود درآن ،
      ز گریه های مردانه
      کم اتفاق می ‌افتاد زنان درآن شهر بمیرند
      به قبرستان شهر میگفتند :
      قبرستان مردانه
       
      وقتی مصیبتی میرسید و،
      مردی میخواست گریه کند میگفتند :
      مرد که گریه نمیکند
      خجالت درآن شهر مثل انگور بود
      مردها افسوس و غم و درد را ،
      میخوردند ، دانه به دانه
       
      در گلوی مردان شهر ، غمباد بود
      گواتر، بیماریِ اصلیِ مردان شهر بود
      مشابهِ گریه را داروخانه ها ،
      قرص اش را می ‌فروختند
      مردها درمیانه ی شلوغیِ داروخانه ها ،
      از سر و کولِ هم بالا میرفتند و میگفتند :
      به من هم بده چند دانه
       
      میگفتند این گریه نکردنِ کوفتی
      حتی بدتر از دردِ دندانه
      در دلشان میگفتند :
      ازهمین گریه کردنهاست که زنانمان شادند و،
      لبهایشان خندانه
      بعد هم میگویند : چرا سهمِ مردها بیشترست
      آخر سهم شما موچین است و، سهمِ ما پتک و سندانه
      ( خانمها بهشان برنخورَد ومرا به صلابه نکِشند
      جمله ای با شعر جور شد و منهم آوردم ،
      که ظاهراً نباید می آوردم
      آخرِ شعرم ، جبران میکنم انشاءالله
      خدا کند هیچگاه به مرزِ گریه هم نرسد ،
      این لبانی که خندانه )
       
      آری میگفتم !
      مردها میگفتند :
      اگر روح جامعه میگذاشت گریه کنیم ،
      دلمان کمی آرام میشد ، نرم میشد
      برای همین است که اینهمه خشونت ،
      درون زندانه
       
      میگفتند انگارشیرینی را ،
      درهندوانه ی ابوجهل میجوئیم
      ببین ابلهانه کجاها را میجوئیم
      شیرینی جلوی چشمِ ماست ،
      درون قندانه
       
      اینها را به مردم شهرشان میگفتند ،
      آنهم گِله مندانه
       
      مردی سنت‌ شکنی کرد و گریست
      غمبادش خوب شد
      دکتر تا عکسِ رادیولوژی اش را دید گفت :
      اِ ، گواتره کجا رفت ؟
      مَرده گفت شوهرش دادم ،
      الآن هم کنارِ آینه شمعدانه
       
      با این رَویه اگر پیش میرفت ،
      سنِ مَرده میشد به سنِ ماموت
      بعد فهمیدند انگلیسی ها شایعه کرده بودند ،
      که مَردها نباید بگریند
      یکی سرزده به خانه ی یکی شان رفت ،
      دید زار زار دارد میگرید ،
      یادِ دایی جان ناپلئون افتاد که میگفت :
      کار کارِ انگلیسی‌هاست
      به تابلوی شهر اعلامیه چسباندند
      که گریه آرام بخشِ دلهای داغدارست
      هیچوقت از گریه کردن نترسید
      جلوگیری نکردن از گریه کردن ،
      وظیفه ی همه ی شهروندانه
       
      رئیسِ شهر،
      مصاحبه ی تلویزیونی داشت
      جلوی دوربین زاز زار گریه میکرد
      گفتند مادرتان که ،
      سی سال پیش به رحمتِ خدا رفته
      گفت در زمانِ اختناق بود و،
      من هم گرم بودم
      گفتند دیگر دراینهمه آزادی ،
      میتوانید آنقدر گریه کنید تا جانتان درآید ،
      ولی مگه یادتان رفته ؟
      که بهشت زیر پای مادرانه
      ایشان هم به یقین ،
      الآن پرسه زن درمیان گلستانه
       
      بهمن بیدقی 1401/5/21
      ۳
      اشتراک گذاری این شعر

      نقدها و نظرات
      عباسعلی استکی(چشمه)
      يکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۰۹:۰۷
      درود استاد عزیز
      بسیار زیبا و حکیمانه بود
      دستمریزاد خندانک
      بهمن بیدقی
      بهمن بیدقی
      يکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۰۹:۵۶
      با سلام و عرض احترام استاد گرانقدر
      بزرگوارید
      هزاران سپاس
      شاد باشید
      ارسال پاسخ
      محمد باقر انصاری دزفولی
      يکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۱۳:۲۵
      سلام و عرض ادب
      شعری بسیار زیبا و از جنس دل بود
      وبردل نشست
      بسیار مستفیض شدم
      هزاران درودتان باد
      استادگرامی
      خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      بهمن بیدقی
      بهمن بیدقی
      يکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۱۴:۴۵
      با سلام و عرض احترام استاد گرانقدر
      بزرگوارید
      هزاران سپاس
      شاد باشید
      ارسال پاسخ
      امين آزادبخت
      يکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۲۲:۰۷
      سلام مرد راستین ایران پاک

      طنز گونه واقعیت اینس با خواندن اثرتان،انگور را خاطرم افتاد که به بهره مند شوم میان وعده ای که فراموشم شده بود خندانک
      و بهره مند گشتم

      خجالت درآن شهر مثل انگور بود
      مردها افسوس و غم و درد را ،
      میخوردند ، دانه به دانه

      با سپاسمندی خندانک خندانک خندانک
      بهمن بیدقی
      بهمن بیدقی
      دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۱ ۰۳:۴۸
      با سلام و عرض احترام آقای آزادبخت بزرگوار
      سپاس
      شاد باشید و سلامت
      ارسال پاسخ
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0