سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 22 ارديبهشت 1404
    16 ذو القعدة 1446
      Monday 12 May 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        امام علی ع :خودپسندی سر آغاز کم خردی است.

        دوشنبه ۲۲ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        داستان دیوانه
        ارسال شده توسط

        در تاریخ : دوشنبه ۴ آذر ۱۳۹۲ ۱۴:۵۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۵۰۷ | نظرات : ۳۳

         " به نام خدا "
        لیوان ِ بزرگ چای بر روی ِمیز ِ جلویش، از پنجره، غوطه ور در افکار و منتظر، به خیابان خیره بود. بدون نگاه و توجه، خواست قاشق را بردارد
        و چای را هم بزند. به اشتباه، انگشت اشاره‌اش را در چای فرو برد. همچنان بیرون را تماشا می کرد. سوزش ِ انگشتش او را به خود آورد.
        انگشت را بی درنگ از لیوان چای بیرون کشید. با ابروهای در هم فرو رفته، انگشت سوزناکش را جلوی ِ دهانش گرفت و با فوت های
        پی در پی  سعی داشت آن را خنک کند و درد ناشی از سوختن کاهش یابد...دست سوخته اش را فوت می کرد و با دست ِ دیگر، غذا را هم می زد.
        وقتی باید بروی دنبال پسرک و دیرت هم شده باشد، باید قابلمه را هم با دست برداری و انگشتانت را بسوزانی... غذا آماده بود؛
        گذاشت که دم بکشد. سریع بارانی اش را پوشید و چتر به دست راه افتاد. تا مدرسه پسرک ده دقیقه پیاده راه بود. گردن را کمی روی ِ شانه اش
        خم کرد که دسته چتر را بین ِ گردن و شانه بگیرد و هر دو دستش را "ها" کند. ناگهان بادی وزید، چتر چرخی خورد و به هوا رفت.


        چه اهمیتی داشت که باد، چتر را با خود ببرد؟ اصلن چه بهتر! حالا می توانستند دست یکدیگر را بگیرند و راه بروند و خود را به شیطنت ِ باد و باران بسپارند.
        باران هم که شدید می شد، می توانستند بروند و در کافه ای بنشینند و چای داغ بنوشند. به سختی گرم ِ صحبت درباره ی
        مراسم عروسی شان بودند و کمبودهای ِ شروع ِ زندگی و مراسم را مرور می کردند، تلفن ِ همراه ِ مرد به صدا در آمد:
        "از بانک تماس می گیرم، شما برنده ی یک دستگاه خودروی لامبورگینی در قرعه کشی ِ امسال شده اید!
        چه خوش شانس! حساب و کتاب و رویاها تمامی نداشتند. از یک طرف دلش وسیله ای برای رفت و آمد می خواست. از طرفی فکر می کرد
        به جای ِ در به در جستجوی ِ ناشری که هزینه های ِ چاپ کتاب را تقبل کند یا فردی که این هزینه را تامین کند و کتابش را به دست ِ چاپ بسپارد،
        ماشین را بفروشد و خودش کار را تمام کند. سه، چهار، پنج سالی وقت گذشته بود از زمانی که اولین کلمه ی رمانش را نوشته بود.
        همین یک ماه  گذشته، بعد از وقفه های طولانی، کتاب تمام شده بود ...
        "اصلا چه می شود اگر ماشین را بفروشم و هزینه ی انتشار ِ کتابم را بدهم و با هر چه بماند یک ماشین ِ ارزان تر بخرم؟"
        ...شاید برای دختر جوانی به سن و سال ِ او، بهترین راه همین باشد ... صدای ِ ترمز ِ ماشین، کل ِ خیابان را پرکرد.
        اصلن حواسش نبود که دارد عرض ِ خیابان را رد می کند!به وحشت افتاده بود. حالا مرد هم ایستاده بود و داد می زد: "مگر کوری پسر؟!
        چرا جلوی چشمت را نگاه نمی کنی؟!" عرق پیشانی اش را پاک کرد و کیفش را از روی ِ زمین برداشت. کتاب ها و دفترهایش را جمع کرد و داخل ِ کیف گذاشت.
        پاهایش می لرزید. مرد که کمی آرام شده بود، متوجه لرزش پسرک شد:” چیزیت که نشد؟!" دستش را گرفت.
        در ِجلو را برایش باز کرد. کمربند را برایش بست. پشت ِ فرمان نشست و راه افتاد.کمربند به او احساس ِ خفگی می داد و حضور ِ مرد ِ
        جوان که در کنارش رانندگی می کرد و بی وقفه حرف می زد، از ویلاهایی که کجاها داشت، تا ماشین هایش و سفرهای ِ خارجش، ...و اینکه در قرعه کشی ِ
        گلدن هایت یک ویلا برده است! از ذروغ هایش حالش بهم می خورد. سوار شده بود. چاره ی دیگری  جز سکوت نداشت. زیر ِ باران ِ شدید،
        ماشین ِ دیگری پیدا نمی شد. اما دلیلی هم نداشت که به حرف های ِ خودنمایانه ی پسر ِ جوان گوش دهد! تحملش داشت تمام می شد.
        تصمیم داشت دو کوچه نرسیده به خانه پیاده شود، این بهتر بود. ناگهان پسر ترمز کرد: "چیزی را فراموش کرده ام، دور می زنم و بر می گردم." دختر باید پیاده می شد!


        باران خیلی شدید شده بود. ماشین هم پیدا نمی شد. چراغ های ِ کافه ای در طبقه ی دوم مرکز تجاری، توجه او را جلب کرد. پله ها را طی کرد. وارد شد.
        دنبال ِ میزی می گشت که بنشیند. "گوشه ای" او را به سمت خود می کشید. میزی، و سایه ی هیکل مردی، رو به پنجره؛
        لیوان ِ بزرگ چای در جلویش و مشغول فوت کردن ِ انگشت. نمی توانست خودش باشد. به سمتش حرکت کرد.
        صدای پاشنه ی کفشش بلند بود. اما مرد رو برنمی گرداند. خودش را به پشت سر ِ مرد رساند. دستانش را جلو برد و انگشتان ِ مرد را در دست گرفت.


        انگشتان ِ مرد همچنان غول پیکرتر از انگشتان ِ ظریفِ او، خودنمایی می کرد. نگاهش، به رد ِ سفید ِ حلقه، بر روی ِ انگشت ِ مرد خیره ماند.
        چند دقیقه به دستان ِ خودش بر روی ِ دستان ِ مرد نگاه کرد. نمی خواست نگاه ِ پرسشگرش را به مرد بدوزد.
        بعد از دقایقی سر بلند کرد و به چشمان ِ مرد نگاه کرد. چشمان ِ مرد، به او دوخته شده بود، اما او را نمی نگریست.
        گویا نگاهش از زن رد شده بود و چیزی را در دور دست ها تماشا می کرد. شاید در آن نقطه ی ِ دور، حادثه ای را بازسازی می کرد.
        زن، به عادت ِ سابق، با دو دست دیواره ه ی لیوان ِ چای را گرفت؛ دست ِ مرد و دور ِ لیوان را لمس کرد. لیوان ِ چای را چرخاند،
        به لب برد و از محل نوشیدن ِ مرد، نوشید. چشمان ِ مرد می درخشید
         
        طرح از : جناب خسرو خرم آبادی
        پرداخت نهایی : محصول کارگاه داستان نویسی
        آبان ماه 92
         
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۲۶۶۶ در تاریخ دوشنبه ۴ آذر ۱۳۹۲ ۱۴:۵۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1