این شعر، مکالمهایست میان دو زندانی: یکی گرسنه، زخمی، و خسته از بند و نان و وعده، و دیگری دلبستهی صبر و ایمان و مذهب. گفتوگویی در تنگنای تاریکی، جایی میان زخمِ زنجیر و رؤیای رهایی.
******
《زندانی اول》
در شبِ تارِ سیاه،
میانِ بویِ نمِ دیوار،
اندوهم را
با تکهنانی خشک
قسمت کردهام.
نه امیدی مانده
نه خوابِ مادرم
نه رؤیای فرار...
《زندانی دوم》
اما برادر،
در دلِ این تیرگی هم،
نور اگر نیست،
یادِ خدا هست.
صبر کن،
رهایی نزدیک است،
هر که در بندِ حق افتد
آزاد میشود...
《زندانی اول》
آزاد؟
از این قفسِ بینان؟
از این زنجیرِ پوسیده؟
تو از صبر میگویی،
من از زخمِ خالیدستی.
《زندانی دوم》
اما مگر
پیامبران هم
در تنگنا نزیستند؟
در غار، در چاه، در تبعید...
《زندانی اول》
آری،
اما نان داشتند،
و عزت،
نه تحقیرِ هر سحر
برای مشتی نانِ کپکزده.
《زندانی دوم》
نان بیایمان
چیزی نیست.
جانِ بیمعنا
گم شده در دنیا...
《زندانی اول》
و ایمانِ بینان
طعنهست،
مثل پندِ سیر به گرسنه،
مثل حکمتِ دروغ
در دهانِ ظالم.
《زندانی دوم》
اما اگر فرو بریزیم،
اگر ایمان نماند،
چه میماند جز دندان و مشت؟
جز آتشی کور؟
《زندانی اول》
شاید همین آتش،
عدالت را زنده کند.
شاید همین خشم،
گرما دهد به استخوانِ بیپناه.
《زندانی دوم》
و اگر بسوزاند؟
اگر خاکستر شود
پیش از آنکه شعله گیرد؟
《زندانی اول》
پس بنشینیم؟
در سکوتِ مقدسِ صبر،
تا خنجر از پشت بیاید؟
《زندانی دوم》
نه،
اما راهی هست
میانِ صبر و قیام،
میانِ زهد و فریاد.
《زندانی اول》
اگر باشد،
از میانِ این دیوار میگذرد
نه از لای کتابهای پوسیده.
《زندانی دوم》
باشد،
تو فریاد بزن،
من دعا میخوانم؛
شاید صدایمان
با هم،
دری را بشکند.
رد قلمتان ماندگار