سلام علیکم و رحمت الله و برکاته استاد نظری عزیز طناز
به عنوان شاگرد کوچک شما عارضم به محضرتان که واو در اول مصرع در شعر کلاسیک همینطور که فرمودید مناسب نیست اما در نو و سپید اینگونه نیست
و در اشعار زیاد به کار میرود
تقدیم نگاهتان مثالهایی از شاملوی عزیز:
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمانگشادهی پل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرندهئی که میزنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنام
تو را دوست میدارم.
در آن دور دست بعید
که رسالت اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شور تپشها و خواهشها
به تمامی
فرو مینشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا میگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا به هجوم کرکسهای پایاناش وانهد…
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعدهی دیداری بده.
**
شعر
رهاییست
نجات است و آزادی.
تردیدیست
که سرانجام
به یقین میگراید
و گلولهیی
که به انجامِ کار
شلیک
میشود.
آهی به رضای خاطر است
از سرِ آسودگی.
و قاطعیتِ چارپایه است
به هنگامی که سرانجام
از زیرِ پا
به کنار افتد
تا بارِ جسم
زیرِ فشارِ تمامیِ حجمِ خویش
درهم شکند،
اگر آزادیِ جان را
این
راهِ آخرین است.
**
و عشق
اگر با حضور
همین روزمرگی ها
عشق بماند !
عشق است…
**
سادگیم را
یک رنگیم را
به پای حماقتم نگذار
انتخاب کرده ام که ساده باشم
و دیگران را دور نزنم
وگرنه دروغ گفتن
و بدبودن و آزار و فریب دیگران
آسان ترین کار دنیاست
بلد بودن نمی خواهد
**
امروز بیشتر از دیروز دوستت میدارم …
و فردا بیشتر از امروز!
و این ضعف من نیست قدرت توست!
**
همه لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق
پناهی گردد ،
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق، آی عشق
چهره ی آبی ات پیدا نیست
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق، آی عشق
چهره ی سرخ ات پیدا نیست
با سپاس از تلاشهای شما استاد گرانقدر
وقتی میخواندم، به وضوح حس میکردم، آن احساسی را که تراوشیده و تبدیل به این سطور شده...
این حضور عاطفه، این قابل لمس بودن عاطفه، برایم پریای زیبایی بود که لابهلای سطرها میخرامید...
باشد که بمانید و بسرایید
در پناه حق