بگو نامهربان چه ناشکری بر سفره و خوانت نمودم
جز اینکه دانسته خود را اسیر دستانت نمودم
بگو کدامین جور را داشتم برایت
جز اینکه خود را محو داستانت نمودم
بگو اگر در وفایم کم و کاستی دیده بودی
اگر نگاهی هرز به این و آنی دیده بودی
اگر آنی سر شد بی یاد تو
اگر بر هر ساز ناکوکت نرقصیدنی دیده بودی
بگو اگر یک قولم را من شکستم
اگر دمی را بی زانوی غم نشستم
سرت را بالا بگیر بگو برایم
اگر جز عشق تو عهد و پیمانی ببستم
ندیدی با چه شوقی قلبم را خانه ات کرده بودم
سرم را برای یک دم حال خوب محتاج شانه ات کرده بودم
برای یکبار هم که شده گوش کن نامهربان
جای لب و دهان ؛ گوش باش نامهربان
بدان مرا آتش زدی و خود گُر گرفتی
من به تو ؛ تو به خودت باختی نامهربان
شدی آن سیلی که داروندارم را به زیر آبی کشانید
آن کابوسی که خواب و بیدارم را به سیاهی کشانید
دنیا را به ناحق شکنجه گاه کردی برایم
شدی آن غمی که جوانیم را به تباهی کشانید
هزاران تکه کردی غرورم را ؛ قلبم را از زیر پایت جمع کردم
بغضم شکست اما فریاد اعتراضم را قطع کردم
تو اشک گاه و بی گاه را به من دادی
من خنده های بیشمار را برای تو آرزو کردم
شعر: علیرضا دربندی
زیبا
بسیاردلنشین بود
درودبرشما
شاعر گرامی