دل که ویرانه و بی خانه شده
اقبال که بی رنگ و کم مایه شده
یکبار هم که گفت مرا می خواهد
به تلافی ؛ در پی آزار این منه دیوانه شده
رفتی و دل هنوز در پی کشف راز نگاهت
دلداده مانده به موهای سیاهت
خودخواهی را بگذار کنار تا که ببینی
این فقط چشم من است ؛ فرش شده در زیر پایت
یکبار بگو با عشق من جهانت رنگ و وارنگ است
بی عشق من ؛ شب و روزت نه میزان و که مَنگ است
میدانم که دروغ می باشد
این دروغ از آن دروغ های قشنگ است
دریا و ساحلش ؛ تو را کنار من می خواهد
چشم گریانم جای موجش ؛ موی تو را می خواهد
یاد عطر تنت در آن لباسه جا مانده
در میان این همه عطر خوش ؛ عشق ؛ بوی تو را می خواهد
دریا را بغل کردم به جایت
هنوز هم چشمان خیسم مانده به راهت
با آن همه بی خیال از من بودنِ تو
من هنوز هم همان همبازیه مانده به پایت
ماهیه برکه ی جانم ؛ جان به فدایِ ناز و ادایت
اقاقیه باغِ دلم ؛ دل به فدایِ برقه نگاهت
شاخه نباتِ چای تلخه زندگیم
همه مست و هوشیار به فدایِ مسته لبانت
در انتظار بوسه ات ؛ تن چه خُماری می کند
برای یک آغوش بازت ؛ ساعت شُماری می کند
هنوز هم خوش خیال است دل من
به امید بُردنش و برگشتنت ؛ باز قُماری می کند
شعر : علیرضا دربندی
یا حق