دیدار
فرصتی هست که در آن باید
رو به آینه شب مکث کنم
رو به راه ملکوت
چتری از نور گشایم بر راه
مثل یک کودک خاک آلود
در دل شب بدوم با حیرت
تا سرانجام سکوت
لب ایستگاه فردیت صبح
تن خاک آلودم را بتکانم از گرد
و ببینم آیا ، همچنان باز به خود نزدیکم
و اگر دیدم که هنوز
من به خود نزدیکم
می دوم تا دم دروازه نور
تا لب چشمه دین
دست در دامن آب
جرعه ای را به هوس می نوشم
در وجودم همه فلسفه های دینی
که زمانی با من
در میان جانماز مادرم گرگم به هوا می کردند
همه خاموش شده اند
من پر از دین شده ام
و پر از آیه نور و چه کافر به اندیشه خلق اللهم
باز هم کفش هایی که همیشه مانع من به خود است
می کنم با لذت
و با پای برهنه می دوم
تا در خاکستری باغ خدا
می زنم کوبه در را باشرم
دختر ی می آید با پای برهنه لب در
در دلم می گویم
شاید او دختر باغبان خداوند باشد
او با لبخند به من می نگرد
و من خاموش به او
می رود در دل باغ
توپ چهل تکه تنهایی من را
که زمانی در دل باغ خدا گم شده بود
با خودش می آرد
و به من می گوید
اندکی با خود باش و کمی تنهاتر
سویههایی دیدم بسیار جاندار
فقط اگر اشارات مستقیم کمتر بود...
در پناه حق