قلمستون
من یه اهلِ قلمم ، شهروندِ شهرِخوبِ قلمستون
اگرچه شادی بسیارست دراینجا ،
درد وغم هم هست ، طوریکه به اینجا ،
بعضی شهرتش دادند به اَلَمستون
یکی وقتی که اینجا یه آبادی بود پیدایش شد ،
گفت : اینجا قبرآبادست ؟
تا آن سال 14قطعه داشت این شهر
40سال بعد قریب به 400 قطعه دارد این شهر
حالا بامُسَماست اسمش را بگذاریم : قبرستون
از دبستون تا به حد دبیرستون ،
گذشت عمرمان یکریز دراضطرابها
درسه ماه تعطیلیهای هر تابستون
تا زمستون
مردمانِ تووی بُستون ،
واقعاً به دنبال چی میگشتند ؟
مطمئناً نبودند بدنبالِ این خارستون
گره کردند مُشتها را
رسیدند به این زارستون
نغمه های بلبلان رفت
مانده ایم در قارقارستون
روز که رفت . ما مانده ایم دراین شبستون
نوحه و گریه و زاری ،
شد بجای طَرَبستون
دلهای خوب تبدیل شد به شَرَرستون
بیخ عربیمون میدونی تا کجا رفت ؟
فراتر رفت ، حتی به جانِ خودم ازعربستون
خیلیها فرارکردند
بورس شده بود بَلَمستون
یکی پرسید این چه وضعی ست ؟
دگر ازآبادی هیچ نمانده بجز یه خرابه
چاره پس چیست ؟
یکی او را خوب جواب داد :
جوابش این بود : اِی دوست !
حق که دادنی نیست ، حق را بستون
بهمن بیدقی 1404/3/15
زیبا و
بسیاردلنشین بود
احسنت درود بیکران برشما
استاد بزرگوار