من ؛ لبریز از بهاره آخرین ساعت های اُردیبهشتی
تولد تو که چشم به راهی تو تقویمم نوشتی
تو ؛ کتابی پر از جاهای خالی
یکی که سرنوشتش بسته ست به فالی
من ؛ دشت سوت و کوری که رؤیا نداره
تصمیم بچه گی هام که کبری نداره
تو ؛ شهر نوشهر که دریایی نداره
بهش میگن بدون دریا ؛ تماشایی نداره
من ؛ جنگلی که دارو درختی نداره
اون خوش لباسی که لباس و رختی نداره
تو ؛ ابر پُرباری که بی صدا بغضشو شکسته
گُل فروشی که مشتری نداره اما دکانشو نبسته
من ؛ شعر حافظ که ساقی نداره
یتیمی که گرمه هنوز و داغی نداره
تو ؛ عاشقی که میگه دلبستگی نداره
یه ظاهر ساز که در ظاهر وابستگی نداره
من ؛ اونکه وقتی کنار زد نقابت
محروم شد چند وقتی از چشم و نگاهت
تو ؛ بَزک و روکش زدن رویِ خرابه
این خرابه پایه ش نه رو زمین که رویِ آبه
من ؛ فکرهای خام و محالی که از ذهن گذشته
نه آینده نه حالو تو خوابه گذشته
تو ؛ اون عهدِ چشمی که به هیچ ؛ زیر پاهات گذاشتی
وفایی که نه واسه عشق ؛ یه جایِ اشتباهی گذاشتی
من ؛ اون ترسی که اثری ازش به جا نمونده
خدا رو چه دیدی ؛ براش بی معنا نمونده
تو ؛ یکی ؛ پُر از بی مهری های سوری
که اونم اسیره ؛ شب و روزهای دوری
شاید این من و این تو عاقبت ما بشود
جشنِ مایی در دلِ این مَنیت بر پا بشود
شعر : علیرضا دربندی
( بیست و نهم اردیبهشت ماه چهارصد و چهار
به ساعت زادروز )
درود برشما
ترانه ی قشنگی بود
زادروزتان هم مبارک