روحم از خانه ی پیکر به سفر رفت شبی
اندکی گشت به رویا نه که در بُعدِ مکان
طفلِ دل را به کمر بست و ازین تختِ زمین
برد با خود چو مَلَک بر سر گهواره ی خان
بود یک برکه پُر از خاطره در راه سفر
روحِ من بر لبِ آن با گُل و پروانه بگشت
چشمِ سر هر چه که می دید به دل گفت چو درس
دست من زود نوشت آن چه که دل دید به دشت
گر چه با هوش نشستم لبِ آن برکه ولی...
گل که خندید شدم گیج چو پروانه ی مست
باد رقصاند دلم را ورق افتاد به رقص
نغمه خوان شد قلمم گفت خدا را بپرست
دیدم از دور درختی که ندارد بر و گل
قامتش خم شده با ضربه ای از مشتِ تبر
تیغه در بطن به جا ، دستِ تبر رویِ زمین
نغمه خوان شد قلمم گفت خدا هست به بر
یادم آمد که خزان بود درختی به فنا
بادِ خرّم نفس آورد به لب ، کاشت دو برگ
شاخه یکباره جوان شد ز رگش زاد تمشک
نغمه خوان شد قلمم گفت خدا هست به رگ
کیسه ای نرم به یک شاخه تکان خورد کمی
شاپرک با طرب از محبسِ خود جَست برون...
پیله اش داد به آن بال پریدن به هوا
نغمه خوان شد قلمم گفت خدا هست درون
بر دبستانِ جهان صبح گذر کرد دلم
شب کتابم شد و مهتاب چراغی به سپهر
چشم سر خواند ولی کودک دل مشق نوشت
نغمه خوان شد قلمم گفت خدا هست به مهر
طرح و شعر از سحرفهامی آهو
۲۷،۲،۱۴۰۴
جالب و زیباست