همه میگن بلا ؛ خودم میگم یه عشق محترم دارم
یه خانوم ترینِ خانومها رو تو قلب و دوروبرم دارم
جای محکمی تو دلم دارن ؛ کسی نمیگیره هیچوقت جاشون
به محض دیدن رویِ ماهْشون ؛ بلند میشم جلو پاشون
چه خوش نقش کشیده نقاش ؛ اون بلوره دست هاشون
دو مرواریده نایاب ؛ لاله های نمکینِ گوش هاشون
شکوفه گیلاس جوونه میده روی هر دویِ گونه هاشون
یه باغ پر از نارنج و لیمو حوالیه جناغ تا شونه هاشون
عجیبه که ایشون حتی شاهکارن فرم خاصه پلک هاشون
یه سایه بون ساخته واسه پلک ها ؛ بلندیه مژه هاشون
انجیر قرمز بَر داده تو گرداگرده لب هاشون
عین شَهد گل میمونه طعمِ شیرینِ لُپ هاشون
هزار ماهیه خوشرنگ تویِ دریایِ چشم هاشون
پیچ و خم هایِ جاده چالوس ؛ توی صحرایِ موهاشون
یه رنگه غریب و ناشناس ؛ رنگه زیر پوست ؛ رگ هاشون
به چشم من یه جنگل خونه داره ؛ توی طرحِ لباس هاشون
همه چیز تمومه این خانوم ؛ به جونِ من بلاهاشون
شاید یه روزی رو چشمم بگذارن قدم های پاهاشون
شعر : علیرضا دربندی