<<قاضی>>
پر از کابوس و بی خوابی
پر از وحشت در این شب ها
چقدر بی طعنه آرامم
در این پر حرفیِ لب ها
همش میز و همش حکم و
همش بی این دفاع اجرا
همش فریادِ خاموشم
لایِ سلولِ این مَجرا
همه حاکم همه قاضی
منم محکومِ ناراضی
همه خوشحال همه راضی
شدم یک فعل ولی ماضی
شما ارشد شما والا
من اینجا یک پدر بودم
شما ساکن هر شهرید
من اینجا در به در بودم
شما راوی منم قصه
شما میخوانیدم اینجا
مدام این قصه میگویید
در این تن میزنم در جا
چه بی پروا که شعری گفت
زبان و جانِ من با هم
چقدر سد هایِ ملعونی
شدن هفت خانِ من با هم
مدام رنجیده این خاطر
از این رنج ها گریزانم
میان صفحه ی شطرنج
به کیش و ماتم حیرانم
شکسته دل به جایِ بت
به دستِ بت شکن امروز
تمام بی فایده مردم
در این خشم و خفا هر روز
نفهمیدند که مرده دل
به قلبش یک مراد دارد
به هم گفتند که میکوبیم
اگر چه جان زیاد دارد
مثالم را به سگ دادند
همه همواره کوبیدن
همه جانم از این تن رفت
همه یک باره خوابیدن
م : عمومی
ابوالفضل شیخ حسنی
( عرشیا آبان )
بسیار زیبا و جالب بود