نادر از مدرسه که امد کیفش را شوت کرد روی ایوان خانه.مادر اشپزی میکرد.
نادر داد زد: اخ جون!امشب چی داریم؟
مادر گفت:کوفته!
نادر اخمهایش را کشید تو هم.جورابش را کنار حوض حیاط در اوردو گفت: وای چه بویی میده؟
مادر گفت:خودتم میدونی؟!
نادر گفت: سه شب پیش شستم!
مادر گفت: زحمت کشیدی!
نادر جورابش راکرد داخل حوض.اب سرد بود. کمی به صورتش زد.جورابش راشست و
انداخت روی بند.چشمش به خاک توی باغچه که افتاد خنده اش گرفت. نشست
داخل با غچه و با دستهایش خاک با غچه را کند و کرم قرمز کوچکی را که سعی
فنر می لولید.گنجشکی نشست روی شاخه درخت انار. نادر کرم را انداخت وسط
حیاط روی موزاییکها . گنجشک بال زنان کرم را نوک زد ورفت.
نادر گفت: کاش من هم پرنده بودم ان وقت میرفتم توی اسمان و از ان بالا همه را
میدیدم. شهر هارا خانه هارا کوچه هارا حتی خانه خودمان را با دیوارهای کاهگلی
اش را.حوض بزرگ مامان بزرگ که روزهای عید کنارش گلدان میگذارد.فراش مدرسه
که وقتی سلامش میکنم اخمهایش را میکشد تو هم و میگوید بدو بچه کلاست دیر
نشود! برای همین است که دوست دارم خلبان شوم...!
صدای کف زدن بچه ها بلند شد . نادر دفترش را بست.
معلم گفت : افرین !
نادر گفت: اقا یعنی میشه؟
معلم گفت: بله هیچ چیز نشد نداره !
نادر لبخندی زد ور فت نشست سر جایش.سزجای همیشگی . کنج دیوار.همانجا که
کاهگلهایش ریخته بود و سوراخ شده بود. دستش را کرد داخل سوراخ اما چیزی نبود
مادر گفت: داری چی کار نادر خان؟
نادر گفت: نادر خان توی کتاب تاریخه!
عنکبوت سیاهی را با دو دستش گرفت و گفت: بالاخره گرفتمش!
مادر جیغ کشید: بندازش زمین این نکبتو!
و با جارو دنبال نادر گذاشت.
نادر که از کتکهای ابدار مادر میترسید گفت: بهت میگم بندازش زمین ورپریده !
صد تا مرض میگیری!
نادر عنکبوت را انداخت پایین . صدای در حیاط بلند شد. نادر در راباز کرد. دوید داخل
اتاق وگفت: فضه سلطانه ! کد خدای کو چه !
مادر گفت: اگه یک بار دیگه دست به این نکبت بزنی من میدونم و تو !
و عنکبوت ر ابا جارو پرت کرد توی باغچه. نادر بساط کتابش را پهن کرد و همانجا دراز
کشید.حوصله حرفهای زن همسایه را نداشت.فضه سلطان نشست روی ایوان.
مادر مثل همیشه برایش قلیان چاق کرد .نادر که از بازی عصرانه اش خسته بود روی
بساط کتابهای ولو شده خوابش برد.
مادر گفت: ذله ام کرده! صبح بلند میشه میره کارتو نک بازی ! نخرا بر میداره میبنده به
پای کارتنک اونو میکشونه روی زمین میشینه از لای درز دیوار کارتنک میگیره !
با کرمهای توی باغچه بازی میکنه سوسکهارو به جون هم میندازه!
فضه سلطان گفت: وای خاک عالم! ادم مور مورش میشه !!!
ابرو هاشو را در هم کشید و تف کرد روی زمین !
مادر با خنده گفت: اونم همینو میگه! تا توی دستش میگیره داد میزنه مامان مامان
برق داره!
اما خیلی زود اخمهای مادر رفت تو هم و گفت: میترسم اخرش مریضی چیزی بگیره!
فضه سلطان همینطور که به حرفهای مادر گوش میکرد قلیانش را میکشید.
دودها روی هم سوار میشدند. حلقه حلقه میشدند واز روی سر نادر میگذشتند.
دسته ای از دود ها یکراست رفتند داخل دماغ نادر .دستش را به دماغش کشید.
عطسه ای کرد . قل قل قلیان با صدای خرو پف نادر یکی شده بود. دود ها همینطور
میرفتند روی صورت نادر. کم کم خیلی شدند. تبدیل به یک توذه سنگ سیاه شده
بودند.
- تق تق تق
تو سر نادر صدا میکرد .تکانی خورد.مادر هنوز داشت برای فضه سلطان حرف میزد.
نادر به خس خس افتاد.نفسش با صدای خش داری بیرون می امد.
فضه سلطان گفت: من میگم از تن هاییه!اگه یه همزبون داشت سراغ این جک وجونورا
نمیرفت !
مادر با خنده گفت: مثل شما که از تنهایی رفتین سراغ قلیون !
نادر از دود چشمانش را باز کرد.یاد حرفمادر افتاد که میگفت: از این کارای تو دارم
دود میشم! نادر خندید .
فضه سلطان گفت: داره خوا ب میبینه !
نادر دو باره چشمانش را بست و خودش را به خواب زد اما یواشکی چشمانش را باز
کرد و به کنج دیوار خیره شد.
افا معلم امد بالای سرش. نادر حواسش به کارتنک کنج کلاس بود.
افا معلم گفت: حواست کجاست بچه؟
نادر از جا پرید. گفت: بله اقا؟!
بچه ها زدند زیر خنده. اقا معلم گو ش نادر را پیچاند . ورقه نقاشی از زیر دستش
کشید بیرون و دادزد: تو زنگ ریاضی نقاشی؟ این چیه کشیدی؟ !
نادر گفت: ول کنین میگم !
مادر گوش نادر را ول کرد. نادر گفت:این یه عنکبوته که داره پی غذا میگرده !
چند تا خط عمودی و افقی کشیده بود. وسطش را سیاه کرده بود . دو تا شاخ هم
برایش گذاشته بود.
مادر نقاشی را با لب و لو چه اویزان نشان فضه سلطان داد.نادر از خواب الکی پاشد.
نقاشی را از دست مادر قاپید و چپاند توی کیفش و گفت: شما زبون این نقاشی را
نمی فهمین ! و رفت توی حیاط دنبال بازی !
مادر گفت:این هم نقاشی که دیروز کشیده!
فضه سلطان پک دیگری به قلیان زد و گفت: میدو نی؟ دوای دردش ترسه !
مگه نشنیدی؟ که مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسه !
مادر گفت: راستش رو بخوای منم از این نکبتی نمیترسیدم اما یه بار که میخواستم از
داخل جعبه چرخ خیاطی سوزن در بیارم به خیال اینکه نخ و سوزن با همن نخ را
کشیدم بیرون که دیدم کارتنک زشتی را توی دستم گرفته ام. از اون روز دیگه از این
جونور بدم اومد.!
فضه سلطان می قلیان را گذاشت وبلند شد.مادر با او تا دم در رفت.نادر توی باغچه
خاک بازی میکرد.
مادر داد زد: دستت را از توی خاک بکش بیرون !
نادر دستش را کشید برون از زیر ملافه!
مست خواب بود.پدر تازه امده بود. مادرگفت: پدر منو در اورده !
پدر گفت: این شیطون باز چی کار کرده؟
مادر گفت: هیچی فقط مونده ازم سواری بگیره!
پدر همینطور که لباسهایش را در می اورد گفت: حوصله اش سر میره! همه اش که
نمیشه که نمیشه کتاب و درس و مشق !
مادر گفت: امروز رفته دستشویی! دیدم پنج دقیقه شد نیومد ده دقیقه شد نیومدبعد از
یه ربع رفتم در زدم دیدم بلند شده ا مده بیرون! گفتم چی کار میکردی؟پاش خواب
رفته بوده ایستاده کنار دیوار که خواب پاش بپره ! اقا همین طوری زل زده بوده به
عنکبوته که چطوری به مگس حمله میکنه !
پدر اولش خندید. بعد گفت: مرده شور این خونه قدیمی رو ببرن که هر سوراخش یه
جونوری داره !
مادر گفت: الان پنج ساله که قراره بریم خونه سازمانی هنوز نو بتت نشده !
پدر سری تکان داد و برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند گفت:
چه بوی قلیونی میاد ! باز فضه سلطان اینجا بوده !؟
مادر گفت: عصری او مد میگفت باید بترسو نیمش !
پدر گفت: از چی؟
مادر گفت: از همین نکبتی دیگه !
پدر گفت: بلایی سر بچه نیاری؟ زهره ترک بشه !
مادر گفت: تو نمی خواد کاسه داغتر از اش بشی ! هر چی باشه من مادرم و از تو
دلسوز تر !
پدر دیگر چیزی نگفت. مادر نسخه قضه سلطان را برای پدر گفت.پدر هم اطاعت کرد.
عنکبوتی را گرفتند دست و پایش را به نخ بستند و از بالا اویزانش کردند روبه روی
صورت نادر ! مادر گفت: تا اون باشه دیگه دست به این نکبت نزنه !
صدای زنگ ساعت که بلند شد نادر دستش رفت روی ساعت و ان را خاموش کرد.
دست هایش را باز کرد. دهن دره ای کرد و چشمانش را مالید.دید یک چیزی دارد
جلوی صورتش دست و پا میزند و همین طوری که زل زده است به او تکان تکان
میخورد . چشمان عنکبوت از حدقه در امده بود وزبانش را دور دهانش میچرخاند.
یکدفعه نادر جیغ کشید و خودش را از روی تخت انداخت پایین.
داد زد: مامان !...مامان !
مادر دوید توی اتاق . نادر را توی بغل گرفت .
مادر مرموزانه به پدر نگاه انداخت : چی شده عزیزم؟
نادر گفت: او نجا اونجا اون میخواست منو گاز بگیره!
مادر گفت: چیزی نیست این که ترس نداره!
نادر گفت: میترسم میترسم!
پدر گفت: مرد گنده که گریه نمیکنه ! چرا خودت را خیس کردی؟
نادر سرش را انداخت پایین . زردی صورتش از ترس قرمز شد از خجالت !
پدر گفت: خلبان ها که نمیترسن !
نادر رفت دستشویی که شلوارش را عوض کند اما زود پرید بیرون.
داد زد: مامان ... مامان !
مادر امد دم دستشویی . یک عنکبوت بزرگ کنج دیوار تار می تنید .مادر هم میترسید
پدر امد کمک .وقتی ان صحنه را دید خندید و گفت: این اولشه خدا به خیر بگذرونه !
حالا مادر هر روز باید نادر را به دستشویی میبرد !!!
توضیح: این قصه قبلا در مجله سروش نو جوان به قلم اینجانب در شماره ۱۳۲اسفند 1377 چاپ شده است.