سیامک رو همه محل می شناختن ؛ جوان شر و شوری که به هیچ خلافی نه نمیگفت
و غزاله در همین محل زندگی میکرد و از قضا سیامک هم خواستگار پا به جفتش و عاشق و شیدای اون
اما غزاله مدتها بود که به فرزاد که یه مربی کشتی بود دل بسته بود و قول و قرار ازدواج گذاشته بودن اما این وسط از راز بزرگ زندگی فرزاد خبر نداشت ؛ رازی که فرزاد هم دلش نمیخواست غزاله چیزی از اون بدونه
عاقبت توی یک روز پاییزی که برگ های ریخته از درخت ؛ کوچه رو پر کرده و آسمون بلاتکلیف از آفتاب یا باریدن بود ؛ فرزاد برای خواستگاری از غزاله به خونشون اومد و لحظه ورودش به خونه سنگینیه نگاه غضبناک سیامک رو روی خودش احساس می کرد
امروز از عقد فرزاد و غزاله سه ماه گذشته و روزهای خوبی رو با هم به سر میکنن با ذوق و شوق های معموله همه ی تازه عروس و دامادها ؛ اونها مشکل خاصی با هم ندارن ؛ بجز نگرانی فرزاد از بابت سیامک و به همین خاطر فرزاد در رفت
آمد از خونه غزاله رو محدود کرده
نه اینکه آدم شکاک یا بددلی باشه که اتفاقا خیلی قلب پاکی هم داره اما یه جورایی حق داشت از بابت سیامک هم نگران باشه
یه روز که غزاله مطابق هر روزش تو خونه نشسته و سرش رو با کتاب خوندن گرم کرده باهاش یه تماس گرفته میشه و بهش خبر میدن صمیمی ترین دوستش تصادف کرده ؛ غزاله که به شدت هول میکنه بدون خبر به فرزاد از خونه بیرون میزنه و به محض رسیدن به سر کوچه یه ماشین با عجله جلوش ترمز میکنه و اونو با تهدید و چاقو و قمه به زور سوار ماشین کرده و می برن
یکی از شاگردهای فرزاد که شاهد ماجراست به سرعت به سمت باشگاه رفته و فرزاد را خبر دار می کنه
فرزاد وقتی نمیتونه رد و اثری از غزاله پیدا کنه به سرعت به اداره پلیس رفته و دزدیدن غزاله رو گزارش می کنه و سیامک رو به عنوان مظنون معرفی می کنه
مأمورها به سمت منزل سیامک حرکت می کنن اما مادرش که درِ خونه رو براشون باز میکنه بهشون میگه که سیامک خونه نیست و مأمورها بعد از جستجوی خونه و پیدا نکردن سیامک از اونجا خارج می شن
داخل یک سوله که بیشتر به یک مخروبه شبیهه؛ سه جوون با هیکل های ورزیده که صورتشون را پوشوندن؛ غزاله را به یک صندلی محکم بستن
یکی از جوون ها به سمت غزاله رفته و قصد داره دکمه های مانتوشو باز کنه؛ همینکه دستش رو نزدیک غزاله میبره صدای عربده مانندی از پشت سرشون اونها رو سمت صدا بر میگردونه
سیامک که متوجه دزدیدن شده غزاله شده بود به سرعت سوار موتورش شده و اونها رو تعقیب کرده بود و حالا خودش را به محل رسونده بود
یکی از جوون ها به سمت سیامک حمله کرده که سیامک با ضربه ای سنگین اونو نقش بر زمین می کنه
و سریع به سمت یکی دیگه از جوون ها حمله می کنه و با هم گلاویز می شن
غزاله که دهنش را بستن ؛ برق قمه رو توی دست نفر سوم میبینه اما هر چه تلاش می کنه سیامک را متوجه کنه نمیتونه ؛ چنان فشاری به صورتش وارد شده که رگهای پیشونیش بیرون زده
نفر سوم از پشت خودشو به سیامک رسونده و قمه رو به پهلوش فرو می کنه و هر سه با هم از اونجا متواری میشن
خون از بدن سیامک جاری شده و به سختی خودشو روی زمین میکشونه و طناب های دور غزاله رو باز می کنه و روی زمین می افته
غزاله با گریه هایی که بیشتر به زجه شبیهه ؛ گوشیه سیامک رو از جیبش بیرون آورده و با پلیس و اورژانس تماس می گیره
و شالش رو رویِ محل خونریزی سیامک میذاره
و سیامک با یه لبخند تلخ و نگاهی از شرم اونو نگاه میکنه و گویی اصلا دردی رو احساس نمیکنه
پلیس ضاربها رو شناسایی می کنن و هر چهار نفر رو دستگیر میکنن
بله چهار نفر ؛ فریبا ؛ دو برادر و پسرعموش
و این همون راز مخفیه فرزاد بود
فرزاد مدتها قبل با فریبا نامزد بوده و طی این دوران نامزدی فریبا از فرزاد باردار میشه اما چون توی مدت ارتباطشون فرزاد متوجه شده فریبا تعادل روانی درست و حسابی نداره و با اصرارش فریبا ؛ بچه رو سقط میکنه و در نهایت نامزدیشو باهاش به هم میزنه
نویسنده : علیرضا دربندی