جادو
این چه خوش بود که در بازیِ عشق
بینِ من و یار
مغلوبش شدم
این چه خوش بود که در بازیِ مرگ
تا که روحِ قفس عادت شده ام، به او رسد
مصلوبش شدم
در تمامِ لحظه هایی که مرا می کشت
دیدگانم ، محوِ زیباییِ او بود
تو نمیدانی چگونه ،
آغشته به شوقی بی نهایت
مبهوتش شدم
ازهمه دیده شدن آزرده ام
این چه خوب است ، دراین معادله
مجهولش شدم
یک دنیا نورست ، یارِ خوبم
روحِ من هم ، همه از او
بَه چه حالِ خوشی بود ،
لحظه ی مرگ
از شوقِ رسیدن،
حس ام این بود ،
که محلولش شدم
همه لحظه لحظه های او ،
تنوع است و ایده
همه لحظه لحظه های من ،
همه جادو ، همه جادو
من ز خود چیزی نداشتم
فقط مسحورش شدم
او که فتانه ای زیباست
دلربایی ، کارِ اوست
من هم بی جسم ،
فقط روحِ دیدن بودم !
چقدر مفتونش شدم
او همه لحظه به لحظه ،
همچو معنایی ، برای انس بود
منهم بنده وار، مأنوسش شدم
هرچه نعمت داد برمن
بیکرانه ، بس سپاس
هرچه نقمت ،
لطف کرد او و، نداد
بیکرانه ، بس سپاس
هرچه را داد و نداد
ممنونش شدم
کاش ، میدانستم بعد از،
رفتنِ اینهمه بازی
چند چندم با خودم
دراین عاشقانه بازی ،
پُر ازخواهشم
پُر از،
عجزی دلپذیرم
آیا درنگاهِ پُر ارزشِ او
مقبولش شدم ؟
بهمن بیدقی 99/11/28
بسیار زیبا و دلنشین بود
عاشقانه و عارفانه
دستمریزاد