جا گرفته ای
سر می کنم به آنچه که از ما گرفته ای
این سال ها که رنگ معما گرفته ای
آنسوی چینه مست هواخواهی تو ام
ای تاک ترد بیشه که بالا گرفته ای
دستم نمی رسد به تمنای چیدنت
چندی اگر چه سر به تماشا گرفته ای
کو چاره ای که طاقت ماندن بیاورم؟
این روزها که در دل من جا گرفته ای
شک می کنم به فلسفه قهر و آتشی
وقتی که راه شاید و اما گرفته ای
حالا منم که سر به گریبان نهاده ام
با وعده های داده که حالا گرفته ای
طی می کنم مسیر خودم را بشوق تو
چون کودکان که حالت نوپا گرفته ای
در سنگلاخ راه خسته تر از پای خویشتن
مثل غبار دامن صحرا گرفته ای
جز سر به صخره چاره چه دارم برای خود
چون موج خون که ساحل دریا گرفتهای
♤♤♤
گرفته ای
سر می کنم به آنچه که از ما گرفته ای
این سال ها که رنگ معما گرفته ای
آنسوی چینه مست هواخواهی تو ام
ای تاک ترد بیشه که بالا گرفته ای
دستم نمی رسد به تمنای چیدنت
چندی اگر چه سر به تماشا گرفته ای
کو چاره ای که طاقت ماندن بیاورم؟
این روزها که در دل من جا گرفته ای
شک می کنم به فلسفه قهر و آتشی
وقتی که راه شاید و اما گرفته ای
حالا منم که سر به گریبان نهاده ام
با وعده های داده که حالا گرفته ای
طی می کنم مسیر خودم را بشوق تو
چون کودکان که حالت نوپا گرفته ای
در سنگلاخ راه خسته تر از پای خویشتن
مثل غبار دامن صحرا گرفته ای
جز سر به صخره چاره چه دارم برای خود
چون موج خون که راه ساحل دریا گرفتهای
♤♤♤