متهم
دردادگاه نشسته سرش هم بزیر بود
معلوم بود زکار بدش ناگزیر بود
قاضی که زد چکشش را بروی میز
گفتا تو شرح واقعه ده تا دهم تمیز
آهی کشید و سر ، خودرا بلند کرد
احساس خستکی چو شیر درکمند کرد
دیدم در آن مکان دو طفل نشسته را
افسرده ، دل چنان مرغ پر شکسته را
از روی بغض نگاه نمودند به مرد
در دل تمام بغض ؛ برخ رنگ زرد
قاضی قلم گرفت ، پرونده را گشود
بایک نگاه غیر طبیعی به او نمود
گفتا بگو چرا ؟ زچه کشتی تو همسرت
جرمش چه بود ؛ فقط بود یاورت
قاضی که پرسش خودرا دوباره کرد
ناگاه او سکوت مکان را چو پاره کرد
بیچاره روی پسرش را نگاه کرد
لعنت بخود نمود احساس گناه کرد
با آه سوزناک همی چشم اشکبار
گفتا تصورم نبود که شوم مرتکب بکار
وقتی که ازدواج نمودم چه خوب بود
اوضاع رو براه همه جا رفت و روب بود
من هیچ دوست نداشتم مگر که همسرم
او بود مرا عزیز همی یار و یاورم
دنیا بکام خویش بدیدم در ابتدا
وقتی که این دو طفل بما داده است خدا
با او چه بود زندگیم پر از صفا
مانند او نبود زنی در بلاد ما
روزی قرار شد بروم شهر دیگری
یک خانمی که شد به سفر همرهم چو، پری
در کوپه قطار بمن گفت او سخن
بد بختیم زکوپه شروع شد زدست زن
دل بسته ام به حسن جمالش چنان زیاد
ای بستگی که زندگیم داد به باد
گفتم به ماه پاره بیاو بشو زنم
فرمانروای سرور ؛ هم حاکم تنم
گفتا گرت نبود زنی میشدم زنت
دستم چسان طوق حمایل به گردنت
یک شب که زمزمه عشق برایم سروده بود
شیطان هم دل و دینم ربوده بود
یک نقشه شوم بهر عیالم کشیده شد
با ضرب کارد سر او هم بریده شد
زودی مرا بدار مجازات بر کشی
از زندگی به هیج ندارم دگر خوشی .
جمعه بیست هفتم شهریور نود چهار