کلامت برایم چنان شد دوا
بدینسان به نامت شفا شد بنا
تو خورشید بودی در این شام گاه
زِ نورت سیاهی برفت بر فنا
هزاران صدف جمع کردم که یابم تورا
فراوان سحر خرج کردم که باید تورا
که مروارید بودی در این خواستگاه
که پیدا کنم من بدینسان تورا
که صلح از تو و جنگ بر نامِ من
که خوب از تو و شر از جانِ من
در این خاورِ جنگ، مینا ور است
که خاورمیانه تو وجنگ مالِ من
تو آیینه بودی، ولی بیغبار
منم، تکهتاری از آن روزگار
تو دریا شدی، بیکرانه، رها
منم موجِ گمگشتهی بیپناه
زِ نامت سرازیر شد نغمهها
که آرامشی داد بر واژهها
ولی سهمِ من، زخم بود و تگرگ
نصیبم نه آغوش، که دیوار و مرگ
تو آشتی آوردی از دلفروغ
منم، مانده با سایهها، بیدروغ
تو لبخند دادی به خاکِ خموش
منم، اشکِ بیکس، به دامانِ گوش
به هر بام رفتم که پیدا شوی
در آیینه گشتم که رؤیا شوی
ندیدی مرا، یا نباید ببینی؟
که در من، شکست است و خاکِ زمینی
به دریا زدم تا بیابم امید
ندیدم کسی جز تو، ای مروارید
میانِ صدفها فقط نامِ توست
که لب میزند در دلم: مروارید
عروض و قافیه؟