یه بنده مدام نفرین به بخت کم مایه می کرد
از زشتیه خود دائم به خدا گلایه می کرد
همیشه از آیینه های فراری بودش
با بغض و غمش قراری بودش
هر وقت خوشگلی تو پیجش پست میگذاشت
این زیر پستش کامنته فحش میگذاشت
یه بار خواب دید که به بالاها رسیده
نزدیک به درگاه خداوند تعالی او رسیده
خدا تا دید این بنده را به جبرئیل گفتش
خسته م کرد این بنده از بس که کفر گفتش
بنده همینکه از دور دیدش خدا رو
شروع کرد شمردن گلایه ها رو
خدایا پول که ندادی لااقل میدادی کمی قیافه
فاصله من با خوشگلی از اینجا تا کوه قافه
رفتم سراغ هر کسی حتی اونکه زیادی کم و کسر داره
تا میدید قیافه م میگفت واسه تحصیل اون فقط قصد داره
برد پیتو تام کروز رو چطور تو آفریدی
خب منم با گل همونها می آفریدی
خدا با لبخندی بگفت ای بنده نادانم
در هر چیز مصلحتی هست که فقط من دانم
اگر به قول خودت ما تو را زشت آفریدیم
این خیال خام توست همه را از یک خشت آفریدیم
در محضر ما بندگان نیکو سرشت
بِه از زیبارویان بدکار و بد سرشت
هزاران نعمت ریز و درشت بر تو نهادم
بجز خیر و صلاحت هیچ چیز ندادم
یکبار دیگر تو ناشکری کنی
همه را از تو گرفته ابایی من ندارم
میبینی جای همه نعمت هایی که داده ام
همه را از تو گرفته جایش خوشگلی را داده ام
بنده با ترس از خوابش پرید
مادرش یک سمت ؛ پدر را در سمت دیگر بدید
به سمت آنها رفته و در خواب بوسیدشان
با همه عشق اولادی آنها را بوییدشان
به سمت آیینه رفت و خود را در آن بدید
اینبار به جز زیبایی و انسانیت در آن ندید
شعر : علیرضا دربندی