بی پروا مرا در اشتباه عصیان
تسلیم سرزنش خورشید نکن
گاهی تابستان هم سن و سال خواهرم
پیش اقوام مادرم بود
گاهی مردی عفیف و جذاب
منش کودکان کوچه های مبهم را
به اندازه ی یک نفرت بازی می داد
بی پروا و نفرت بار گاهی دیوانه ای
به سر سرای تابستان سرک می کشید
مواظب سوت صدا در حیرت سحر
کدام آستانه پای التماس من
عریضه گریه اش را خواهد نوشت
حکیمانه دلیلی برای بر خاستن
پاهای حلقه در حقه ی آتش نیست
گاهی زمستان پیش از وقوع آتش
در چشمهایم بود
گاهی مردی از علف های هرز
زنبیلی از بوته های وحشی را
پیش سودای کودکان در رسوایی
رسم عزای مادران می برد
چه کسی گرانبهاتر از
شکل شگفت ناپذیرجهان
در زندان منفور شده ی
شکوه زشتی خود خواهد بود ؟
ای دردناک تر از بستر ساکت
همخوابه های وحشت
حوالی تابستان کدام مرد
گذر گاه گلوی مردان را در غل وزنجیر می کرد
حوالی تابستان انگار .......
پی بنیس
غروب شبیه درختی ست که شرم حضور دارد
گاهی علف های هرز شبیه کاه
انبار زمستان مردی می شوند که تا غروب پیاده پاهای تاول زده اش را آمیخته با گل و علف هرز می کرد
تا زمستان باشکوهی زیر سقف خانه داشته باشد دریغ غروب شرم حضور داشت
محمدرضا آزادبخت
موید و مظفر باشید