مسیر حیات
فهمیدم...
راهی نیست، جز بر پا ایستادن.
شناختم که آدمیان
جز سایهای از بهرهجویی نیستند.
دیدم...
هر کس باید خود را فراموش کند،
باید کار کند،
تا بتواند حقِ زیستن را بازیابد.
اندیشه را در خویش باید ریخت،
پیمانه را باید پر کرد،
که زندگی جز این نیست:
اگر افتادی،
هیچ دستی تو را بلند نمیکند.
راهی نیست،
جز به خود آمدن.
کشیده شدن به هر سو،
بی آنکه راه را بشناسی،
وقت تلف کردن است.
ما در دورهای تاریک ایستادهایم،
سایههای زر و هوس،
از وسوسهای خاموش در راه
باید عبور کرد،
باید گذشت،
از این آلودگیِ ذهن،
از این روزهای گمشده.
خویشتن را به گردابِ تاریکی مسپار.
اگر منصبی خوانده شوی،
آن راهی جز غبار ندارد،
نه آزادی، نه آگاهی.
کسانی،
بر منصب
و
کرسی نگاه داشتهاند،
نه به فکر سامانِ خلق،
نه به ترمیم زخمِ این خاک،
نه به دردِ و پایان.
راه را باید یافت...
کلامی میتواند کوهی را تکان دهد.
اندیشهای میتواند جهانی را روشن کند.
پس بیندیش،
بیدار شو،
و عبور کن.
دلنوشته اجتماعی بسیار زیبا و بجاست