سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 1 خرداد 1403
  • روز بهره‌وري و بهينه‌سازي مصرف
  • روز بزرگداشت ملاصدرا، صدرالمتألهين
  • آغاز محاصرة اقتصادي جمهوري اسلامي ايران توسط آمريكا، 1359 هـ ش
14 ذو القعدة 1445
    Tuesday 21 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      سه شنبه ۱ خرداد

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      شبهای تنهایی(داستان کوتاه)قسمت چهارم
      ارسال شده توسط

      بی تا عرب زاده

      در تاریخ : شنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۹ ۰۸:۲۶
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۴۵۷ | نظرات : ۴

      از خجالت داشتم آب می شدم و او همینطور می خندید می خواستم در ماشین و باز کنم و برم بیرون که یکدفعه در ماشین رو باز کرد و گفت: بخواب نی نی خانم من میرم بداخلاق

      دیگه علناً داشتم گریه میکردم دیگه از این بدتر نمی شد خواب از سرم پریده بود ولی جرات نداشتم برم پیش بقیه همون جا نشستم تا بقیه بیان مادرم وقتی منو دید گفت: چیه چرا اینطوری شدی؟؟ گفتم :هیچی فقط سرم درد میکنه.

      تقریباً ساعت دوازده بود که به اصفهان رسیدیم و برای ناهار رفتیم رستوران. من تمام این مدت سرمو بالا نکردم. هیچ حرفی نزدم وقتی ناهار تموم شد با عجله بلند شدم که زودتر از نگاه پیمان خلاص بشم رفتم بیرون و روی صندلی زیر یک درخت نشستم همینطور که به اطرافم نگاه می کردم متوجه پیمان شدم که به طرف من میاد. خودمو جمع و جور کردم و سرم رو پایین انداختم.

      گفت : نی نی خانم ناراحت نباش من با حرفات خیلی حال کردم و خندیدم چیزی که نشده همینطور که سرم پایین بودگفتم :ببخشید گفت:  یه شرط داره گفتم چی؟ گفت میدونم که خوشحال نیستی که با ما به این سفر اومدی،ولی حالا که اومدی خوشحال باش و ما را تحمل کن. خیلی شرمنده شده بودم ، اشک تو چشمام جمع شده بود . پیمان دستشو زیر چو نه من گذاشت و سرمو بالا گرفت و گفت:

      حیف اون چشمات نیست نی نی خانم که زود اشکاش جاری میشه پاشو دختر خوبی باش و بیشتر از این منو ناراحت نکن. خندیدم و از جام بلند شدم ، رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم داخل پیش بقیه . مادرم از اینکه می دید من یهو عوض شدم و خوشحالم تعجب کرد و گفت چی شد دختر نازنازی  من یهو خوش اخلاق شده. خندیدمو هیچی نگفتم .می خواستیم یکی دو روز اصفهان بمونیم و بعد بریم . پس راه افتادیم و رفتیم به هتل که یه کم استراحت کنیم  بعد دوباره بریم گردش. دو تا اتاق گرفتیم و وسایلمون و گذاشتیم تو اتاق .پدرم که خسته بود خوابید و مادرم هم رفت که به خواهرم زنگ بزنه ، منم چون خوابم نمی اومد رفتم پایین همینطور که از پله ها می رفتم پایین یه دفعه پیمان رو دیدم که داشت میومد بالا ، خندید و گفت نی نی خانم کجا میری؟ خندیدم و گفتم میرم هواخوری گفت اگه یه کم صبر کنی منم الان میام، گفتم: باشه پایین منتظرتم .

       همینطور که داشتم اطرافمو نگاه می کردم یهو اومد جلو من ایستاد و گفت نی نی خانم اگه موافقی با ماشین بریم یه گشتی بزنیم گفتم: من به مامانم نگفتم ، گفت : با اجازتون من اینکارو کردم و به مامان گفتم . بعد راه افتادیم که بریم طرف ماشین که پیام داد زد کجا منم میام . من که خنده ام گرفته بود به پیمان نگاه کردم و اونم اخمشو درهم کرد و گفت عجب شانسی داریم ما!! پیام گفت چی گفتی؟! گفت هیچی بابا من فقط گفتم عجب هوایی شده، پیام خندید و گفت ای پدرسوخته با من هم بله...

      وقتی سه تایی سوار ماشین شدیم به درخواست من اول رفتیم پارک پرندگان بعد از اون هم عالی قاپو... وقتی داشتیم برمی گشتیم پیام گفت:بابا یه بستنی به ما نمی دید، همین گوشه کنار بایستید تا من برم بستنی بخرم. وقتی پیام از ماشین پیاده شد پیمان یه نگاهی به من انداخت و گفت: خوشحالم از اینکه در کنار تو هستم! سرمو انداختم پایین و گفتم: شما به من لطف دارید.

      اون روز تمام شد و ما روز بعد هم اصفهان موندیم . بعد از ظهر اون روز من با پیمان و پیام راه افتادیم که یه کم همون اطراف پیاده روی کنیم . توی پارک کنار هتل یه عده دختر پسر جوان داشتن والیبال بازی می کردند پیام گفت بچه ها بیاید ما هم بریم با اونا بازی کنیم ولی من گفتم نه شاید اونا دوست نداشته باشند ولی پیام گوش نکرد و رفت جلو سلام کرد و گفت ما دوست داریم با شما بازی کنیم اونا هم استقبال کردند من و پیمان تو یه گروه و پیام تو گروه مخالف ما رفت. همینطور که بازی می کردیم من حواسم نبود که توپ به شدت به صورت من خورد سرم گیج رفت و افتادم روی زمین، از بینی ا م به شدت خون می اومد. پیمان که چند قدمی من بود اونقدر دستپاچه شده بود که نمی دونست باید چکار کنه منو بغل کرد و گذاشت روی نیمکت ، صورتمو شست و سرمو بالا نگه داشت باید برمی گشتیم ولی من نمی تونستم راه برم تا هتل هم راهی نبود. پیمان سرشو زیر انداخت و گفت اگه ناراحت نمیشی من تورو تا هتل بغل کنم

      سرم به شدت درد می کرد و از خجالت داشتم می مردم ولی چاره ای نبود ... سرمو پایین انداختم

      و گفتم: ببخشید مثل اینکه راهی نیست . وقتی منو بغل کرد از خجالت مثل یه گنجشک که تو بارون خیس شده ، خودمو جمع کردم دستم که دور گردن پیمان بود یخ کرده بود واقعاً داشتم می مردم دردمو فراموش کرده بودم به پیمان گفتم : منو بزار پایین من سنگینم یکم به من کمک کنی می تونم راه برم ولی او قبول نکرد و گفت:اگه تا آخر دنیا هم باشه همینطور می برمت.

       نزدیک به هتل بودیم که پیام زودتر رفت که ماشین رو بیاره و منو ببرن دکتر وقتی از ما جدا شد پیمان به من گفت : سرتو بالا بگیر این همه سرتو پایین نینداز از بینی ا ت بیشتر خون میاد .

      منم حرفشو گوش دادم و سرمو بالا گرفتم نگاهی به من کرد و گفت : چقدر دلم می خواد مال من باشی، سرمو پایین انداختم و با خودم فکر کردم راستش منم دلم می خواست که مال اون باشم ولی حس غریبی داشتم که منو باز می داشت از تقویت کردن این حس نمیدونم چی بود فقط یه جور نگرانی که منو بهم می ریخت.

      پیام با عجله اومد و ماشین رو روشن کرد و با هم رفتیم دکتر و چیزی به پدر و مادرم نگفته بود که اونا رو نگران نکنه.

      دکتر با پیمان صحبت می کرد و پیام پیش من ایستاده بود. بعد از یکی دو ساعت توی راه برگشت پیام رو به من گفت : عجب دختر نازک نارنجی هستی .

       من که خندم گرفته بود گفتم : آره یه خورده ولی نه زیاد پیمان عصبانی شد و گفت : اگه خودت بودی و این توپ به صورتت می خورد همین جور می شدی. پیام گفت : اهوو بیا منو بزن این آقا رو ، بعد خندید و من هم خندیدم . وقتی رسیدیم هتل مادرم توی سالن انتظار ایستاده بود و نگران بود گفت :کجا بودید تا حالا چرا این همه دیر اومدید. وقتی حالت منو دید

      با ناراحتی گفت : چی شده و پیمان واسش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده و الان به خیر گذشته.

      اون روز گذشت و ما فردای اون روز به طرف شمال حرکت کردیم. من طبیعتو خیلی دوست داشتم حتی بیشتر از دریا وقتی درخت ها و جنگل و می دیدم آرامش تمام وجودمو پر می کرد. با دیدن گلها فکر می کردم دلم می خواد عاشق بشم ولی دریا یه حس ترس و دلهره به من وارد می کرد از نزدیک شدن بهش می ترسیدم.

       وقتی به نوشهر رسیدیم یه ویلا کرایه کردیم چون پیمان و پیام عقیده داشتند که باید یه چهار پنج روزی اونجا بمونیم ولی من دلم نمی خواست کنار دریا بمونیم . یه دلشوره عجیبی داشتم نمی دونم چرااینطوری شده بودم. وسایلمون که از ماشین بیرون اوردیم پیام گفت: بچه ها بیاین بریم تو ساحل. وقتی سه تایی به طرف ساحل می رفتیم پیمان نگاهی به من کرد و گفت چرا نگرانی گفتم هیچی فقط خسته ا م بعد گفت اگه خسته ای برگردیم ولی گفتم نه بریم ساحل بشینیم اونم قبول کرد

      وقتی پیام گروهی از دختر و پسرایی رو دید که کنار ساحل نشسته بودن و حرف می زدنو می خندیدن رفت به طرف اونا، پیام خیلی زود خودشو تو دل همه جا می کرد و پیمان برعکس او بود خیلی با کسی قاطی نمی شد کنار من روی شنها نشست همینطور که داشتم به دریا نگاه می کردم اومد جلوی من نشست روی دو زانو و گفت : مهتاب من از روز اول که تو رو دیدم عاشقت شدم ، عاشق شرم و حیات ، عاشق چشم های مهربونت. من میخوامتا همیشه کنارمن باشی قبول می کنی؟

      ولی من نمی دونستم چی بگم دوستش داشتم و بهش علاقه پیدا کرده بودم ولی می ترسیدم دلیلش رو نمی دونستم. وقتی سکوت منو دید گفت: یعنی از من بدت میاد؟ گفتم : نه اصلاً اینطوری نیست ولی بزار زمان بگذره همو بهتربشناسیم اونم قبول کرد.اون روز تموم شد و توی این پنج روزی که توی اون ویلا بودیم می تونم بگم بهترین لحظات عمرم بود چون یه حس قشنگ تو وجودم زنده شده بود و این حس خیلی دلپذیر بود و احساس خوبی داشتم...

      ادامه دارد


      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۷۹ در تاریخ شنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۹ ۰۸:۲۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید
      ۱ شاعر این مطلب را خوانده اند

      علی غلامی

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0