سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 15 ارديبهشت 1403
  • روز بزرگداشت شيخ صدوق
26 شوال 1445
    Saturday 4 May 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      شنبه ۱۵ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      سفرنامه نور فصل دوم (عشق بازی)
      ارسال شده توسط

      وجیهه سادات سیدی

      در تاریخ : دوشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۲ ۰۱:۴۶
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۸۰ | نظرات : ۱۴

      فصل دوم :عشق بازی باسلام وعرض ادب ابتدا کمی عذر خواهی میکنم از تاخیرم قرار بود زود تر این فصل رو منتشر کنم متاسفانه بدلیل مشغله زیاد فرصت نشد این فصل برای خودم خاطره انگیز ترین و زیباترین قسمت سفرم بود جالب اینجاست من تا قبل از سفر فقط در فکر کربلا بودم واصلا یادم نبود که نجف حرم مولا علی ع هم اونجاست... امید وارم با این فصل راحت ارتباط برقرار کنید وباچشم دل آقارا زیارت کنید برای منه حقیر هم دعا بفرمایید (یاعلیمدد)   کمی خسته راه بودیم سرم را به پنجر ه اتو بو س تکیه داده بودم باچشمان خسته که اشکش خشک شده بود خیابان ها را نظاره میکردم کم کم رسیدیم به شهر کینه ها و بغضها به شهری که سیاه دلان خون به دل مولا کردند کوفه... خب هم باور نکردنی بود وآنقدر دردناک که شانه هایت زیر بار ظلمشان خم میشد باخسته گی که داشتیم به هتل رسیدیم وتوان زیارت نداشته کمی استراحت کردیم برای نماز مغرب راهی حریم مقدس شدیم از دور سرم را پایین انداخته بودم می هراسیدم از نگاه کردن ...دلیلش برای خودم هم گنگ مانده رسیدیدم به حرم پاهای به رعشه افتاده ام را تا در صحن گذاشتم وسرم را بالا کردم به نحوی ارام شدم که گویی سبک تراز پر شده و بدون بال زدن پرواز کردم هنوز دو قدم جلو نرفته بودم که همجوار زمین شدم وزانوانم را محکم به ان کوبیدم. مبهوت بودم و فضای حقیقی اش را درک نمیکردم فقط دوست داشتم بمانم و بنگرم زیباییش را باچشمانم میدیدم اما با دل... نه... به جلو ضریح مولا وارد شدم فضای عجیبی بود تمام انگاره ها گزمه های دلم را فرو نشاندند .... بگذریم توصیفش بار سنگینی روی دلم میاورد برگشتیم و بعد از زیارت صبح به زیارت دوره حرکت کردیم زیارت گاه ها و مساجد کوفه: چند جایی بیشتر نام نمیبرم اولین مسجد زیباتر از بهشت و فراتر از از باور که دردلش داستان عاشقی نهفته بود مسجد حنانه... برگردیم به زمان مولا آن موقع که به ضرب بغضها مولایمان جان داد ابتدا بدن مبارک را وارد این مسجد میکنند به محض وارد شدن گلدسته های آجری و عظیم مسجد خم شده وادای احترام میکنند نزدیک به یک سال در همان حالت میمانند وبعد بعلت بهم خوردن تعادل فرو میریزند آیا این عشق که بیجان را نیز متحیر کرد چگونه مردمی بودند که در برابرش چشم کینه دو ختند؟؟؟ نمیتوان چیزی گفت فقط خدا کند ما اهل کوفه نباشیم... مسجد بعدی مسجد سهله بود این مسجد هنگامی که اقایمان ظهور کند منزل ایشان و مرکز حکومتشان میشود خوشا بحال آنان که ببینند ان روز ها را... مسجدی با صفا تر از ان تا بحال ندیده ام. مانند دریا بود من مثل یک ماهی در دریای زیباییش غوطه ور میشدم .............. مقام هایی داشت که باید در انجا نماز بخوانیم مسجد بعدی مسجد خون مسجد عشق بازی با حق مسجد عروج مسجد کوفه... نزدیک غروب به انجا رسیدیم غم از درو دیوار مسجد ریزش میکرد قدم به قدم دلت تکان میخورد در مقام ها نماز خوانده و آرام آرام به مکان عشق بازی مولا با خدایش نزدیک تر ومضطرب تر میشدیدم وارد مسجد شدیدم آنجا را که دیدم گویی از هر طرف تکانی خوردم و به هوش آمدم کمی از ابهامم کم شد اما بازهم گنگ بودم... دستم که به شبکه های آن مکان ملکوتی خورد دلم میخواست همان جا جان بدهم ... ایستادن برایم سخت بود فریاد کشیدم یاعلی بغض گلویم را پاره کردم باریدمو باریدم ... مثل درمانده ها به نجف برگشتیم به حرم رفتیم برای نماز و سریع وارد هتل شدیم فردا روز آخر بود می هراسیدم که دارد تمام میشود اما من هنوز مبهوت مانده ام لذتی که باید ببرم را نمیبرم اصلا نمیفهمم کجا امده ام درمانده و ناراحت سوی حرم قدم زدم در حریم زیبایش کمی با مولا زمزمه کردم که بماند... خلاصه حرفم این بود خودت نظری کن و دستم را بگیر تا درک کنم .... شب شد >شب جمعه دلم دیگر شکسته بود وارد حرم شدم همیشه شب های جمعه در مسجد و حسینیه ها دعای کمیل را زمزمه کرده بودم اما خودم تابحال نخوانده بودم دقیقا در دوقدمی ضریح نشستم وشروع کردم به خواندن با همان حس ابهام به محض جاری شدن کلمات دعا روی زبانم انگار قفل دل پر گناهم باز شد هر کلمه که میگذشت ابهام ها کمتر میشد بطور خیلی ناگهانی به خودم امدم از شادی و ذوق اشک هایم اجازه ادامه دعا راندادند مانند یک دختر بچه ی ذوق زده باشتاب به سمت صحن دویدم خیره شده بودم به گنبد باورم نمیشد از طرفی درک حضور را کمی یافته بودم و از طرف دیگر این درک برایم بسیار سنگین بود اما شیرین... خلاصه ساعتای 1 نصف شب بودچند نفری بیشتر در حرم نبودند نشستم همان طور که با بارش عشق از چشمان وقلبم به گنبد مینگریستم دوجوان کمی ان طرف تر نشستند یکی از انها شروع کرد با نوای دل نشینی به خواندن نوحه و زیارت عاشورا میتوانم بگویم بهترین لحظات عمرم همان دقایق طلایی بود ای کاش دوباره تکرار شود خلاصه بعد از ان دوباره بکنار ضریح رفتم و ادامه دعا را خواندم اماااا یک لحظه از ان همه شور وذوق بخودم امدم غم بزرگی دلم را فراگرفت حال که فهمیدم حال که درک کردم ... نه نمیخواهم چرا اینقدر زود ؟؟؟ نه نه نمیروم اینقدر گریه و زاری کردم که از حال رفتم در راه برگشت به هتل ایقدر سبک شده بودم که گویی روی زمین نبودم در اسمان قدم میزدم صبح امدیم برای وداع اینجا هم میتوانم بگویم بدترین لحظات عمرم بود مثل گرفتن پدری از بچه اش کاش همان جا گم میشدم ...

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۳۰۸۱ در تاریخ دوشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۲ ۰۱:۴۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0