چهارشنبه ۲۴ ارديبهشت
تار
ارسال شده توسط در تاریخ : يکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۲ ۰۱:۳۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۳۸ | نظرات : ۵
|
|

در انتهای آن بن بست ،که قفل می شد، به یک برج، پنجره ای بود، که از طبقه دهم باز می شد به جنگل سبز آوازو دختری که مو هایش را گره می زد به پرده ساتن تا صدای تار آن پسر سربازی که کلاهش را وارونه می گذاشت را از موبایلش بشنود.و سرباز جنگل که تار می زد به شوق آن پنجره دستهایش قدرتی داشت تا سیم ها را کوک بنوازد واین رابطه ادامه داشت از پنجره به جنگل و از کوک تار صدا تا رسیدن به پرده ساتن و همیشه موج برمی داشت این نگاه در آن نگاه تا فصل پاییز که هیجان روز کوتاه شد. دختر برای پسر جنگل پیامک زد که از فردا دانشگاهش شروع می شود و دیگر نمی تواند پنجره را باز بگذارد و سرباز پیام داد مرخصیش تمام شده است و او هم از فصل پاییز جداییش با جنگل شروع می شود و می رود به محل خدمتش ! آن شب پنجره بسته شد و دختر پرده ساتن رابست تا دیگر نبیند جای خالی پسر را. آن شب گذشت و صبح زود دختر پنجره را باز کرد تا دو باره پسر را ببیند اما او نبود و دوباره موبایلش را روشن کرد تا صدای جنگل را بشنود اما مو بایل خاموش بود و بعد چند بوق اشغال ! حرصش گرفت و موبایل را شوت کرد سمت سطل آشغال!
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :

|

|

|

|

|
این پست با شماره ۲۳۹۳ در تاریخ يکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۲ ۰۱:۳۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.