این شعر رو همیشه از میان کامنتهایی که در وبلاگم دارم بیشتر از همه دوست داشته ام
گفتند :
مسافری آمده از راهی دور
و با خودش باران آورده
باران عشق
و تو
سراسیمه آمدی
مسافـر بارانی
عشق را در دستهای تو گذاشت
و رفت
و تـو اما
با دستهایت چه کردی ؟
راستی با دستها چه میشود کرد ؟
می توان با آن به صدای قلب خویش گوش دهیم ؟
می توان با مهر نانی پخت و گرسنه ای را سیر کرد ؟
می توان برای محبوب خود عاشقانه نواخت ؟
می توان بی گناهی را بدلیل هم نژاد نبودن کشت ؟
میتوان ماسک به چهره بزنیم و خود واقعی را پنهان کنیم ؟
میتوان میله ها را شکست ؟
میتوان تشنه ای را سیراب نمود ؟
میتوان بیگناهی را بدلیل همفکر نبودن کشت ؟
میتوان کتاب خویش را در دست گرفته و با دوست با مهربانی گفتگو کرد ؟
میتوان انسانی را بدلیل آریایی نبودن کشت ؟
میتوان در چت خود را دختری جوان زیبا و تحصیل کرده جا زد و عشق مجازی آفرید و هرهر به طرف خندید ؟
میتوان از میهن خویش مقابل حمله دشمن دفاع کرد ؟
میتوان کار کرد و لقمه حلال خورد ؟
میتوان کلید در دست گرفت و در بسته ای را گشود ؟
میتوان آهنگ دلتنگی و خاطره نواخت ؟
میتوان برای موفقیت تقلب کرد ؟
میتوان چهره های بی خیال و گریزان را به سمت واقعیات کشاند ؟
میتوان بار عشق حمل کرد ؟
میتوان چاقو بدست گرفت و سر بیگناهی را برید ؟
میتوان چاقو بدست گرفت و انسانی را بدنیا آورد ؟
میتوان کودکی را شکنجه کرد و عکسش را در اینترنت منتشر کرد ؟
میتوان کودکی را به آغوش گرفت ؟
میتوان انگشت اتهام بسوی دیگری نشانه رفت ؟
میتوان زیپ دهان را گشود ؟
میتوان حاصل زحمت خود را برداشت کرد ؟
میتوان لاف قدرت زد ؟
میتوان دستها را برای حسابرسی گشود ؟
میتوان تفنگ را از دیوانه گرفت ؟
میتوان برای خوشبختی و شادی همه دعا کرد ؟
میتوان به کسانی که چراغ خاموش و یواشکی پستها و شعرها را میخوانند گل تقدیم کرد ؟
میتوان با عشق به همه گل تقدیم کرد ؟
راستی با دستها دیگر چه میشود کرد ؟