سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 19 ارديبهشت 1403
    1 ذو القعدة 1445
    • ولادت حضرت معصومه سلام الله عليها، 173 هـ ق، روز ملي دختران
    Wednesday 8 May 2024
    • روز جهاني صليب سرخ و هلال احمر
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    چن ها هم می ترسند...
    ارسال شده توسط

    سعید مطوری (مهرگان)

    در تاریخ : يکشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۹ ۰۴:۳۳
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۷۴ | نظرات : ۰

    صبح روز بعد با صداي بلبلي شروع شد وسعيد زودتر از

     

    هميشه بلند شد هر چند خسته بود ولي صداي بلبل باعث شده بود

     

    خستگي او رفع شود وبه ياد نانو بلبلش افتاد و قطره اي اشك از

     

    چشمانش جاري شد وبا خود گفت:\"كاش نانو نميمرد وحالا زنده

     

    بود يادش بخير صبح ها مي اومد توي گوشم ونوك ميزد وبازي

     

    ميكرد بعد مي پريد روي سينه ام وجلوتر مي اومد ولبم را با

     

    نوكش كمي بالا ميگرفت واز آب دهنم ميخورد وتا چشممو باز

     

    ميكردم بالاشو بالا ميبرد وچنان آواز زيبايي ميخواند ونويد روزي

     

    زيبا را ميداد،آه وافسوس ازنبودنش وخوب كاري كردم كه قاتلش

     

    را كشتم ،حالا بذار جن او بدون قالب وبا شكل واقعي مونه

     

    بترسونه ولي مو روزي جنشم فراري ميدم وايسا تا خوب ترسم

     

    بريزه بعد مو حسابش ميرسم،فكر كرده چي مو ازش ميترسم .

     

    باز چهره ي آن جن در فكر سعيد جلوگر شد،راستش خيلي

     

    وحشتناك بود وسعيد هم خيلي ترسيده بود،ولي نانو آنقدر برايش

     

    عزيز بود و توانش را زياد كرده بود تا جايي كه اين ترس كم

     

    رنگ تر شده بود.

     

    مادر وارد اطاق شد وگفت:

     

    - وووووو چه عجبي بيداري مي بينم ،صورتت ميگه كاري

     

    داري، ميخواي جايي بري؟!!!

     

    -        نه ننه مو تا صبحونه نخورم جايي نميروه

     

    -        او كه ،ها  مو ميدونم،پس كوكات بيدار كن،راستي ديشب با

     

    جاجيم گرمت شده نه؟

     

    - ها ننه عجب چيزيه ،كيف كردم ،روي علي هم انداختم ،ببين

     

    چه كيفي ميكنه ،هه هه

     

    وبه طرف علي رفت وجاجيم را از رويش برداشت وگفت:

     

    -        بلندشو ببينم مو شب خوب نخوابيدوم تو خوابشو ميكني

     

     

    علي چشمانش را با پشت دو دستش ماليد وگفت:

     

     

    -        مگه تو گذاشتي مو بخوابم ،همش \"برگرد\" و اي همه چرت

     

    وپرت گفتي ،نگاه ننه مو از امشب پهلوي اي نميخوابم،بخدا تا

     

    صبح ديونم كرد

     

    - وووووو حالا يه ليوان آب به مو دادي ببين چه آدم فروشي

     

       ميكنه ،مو بزرگ ترم از تو احترامم نميذاري وجلو ننه    

     

       خرابم ميكني،اي بي معرفت.

     

    -        ببخش كوكا ،بخدا مو خيلي ترسيدم ،به مو حق بده

     

    در اين هنگام مادر كه با تعجب نگاه مي كرد گفت:

     

    سي ننه بگو چي شده سعيدم،مگه از ننه محرم تر كسي

     

    هست؟!!!

     

    -        ننه مو خواب ديدم،خو تو خواب به دوستم ،گفتم برگرد

     

    -        تو چشام نگاه كن ،همينه گفتي يا داري دروغ به مو

     

    ميگي؟ چشات  اينه نميگه ،نه قضيه يه چيز ديگه است

     

    -        ها  ننه مو راست ميگم

     

    -        بگو به سيد عباس تا مو باورم بشه

     

    -        وووووووو تو چيكار سيد عباس داري تا يه چيزي ميشه

     

    زود به او دخيل ميبندي

     

    - باشه نگو ببينم آخر نميشي مثل كرامت كه خل شده وبچه ها

     

    مسخرش ميكنن

     

    مادر رفت وسفره ي صبحانه را كه شامل شيرتازه ي گاو

     

    و پنير بود وچاي شيرين ونان آماده كرد وصدا زد \"سعيد ،

     

    علي بيايد صبحونه بخوريد.

     

    روزها سپري ميشد وسعيد وبرادرش در مغازه ي تره بار

     

    فروشي مشغول بودند وپدر بيشترمواقع در آبادان بود

     

    وگاهي مرخصي مي آمد واز جنگ وخرابي شهر و

     

    پالايشگاه آبادان كه در آن مشغول كار بود برايشان

     

    ميگفت ،سعيد وبرادرش يك سال به اميد برگشتن به آبادان

     

    مدرسه نرفتند در اين مدت  گاهي شبها آن جن به سراغ

     

    سعيد مي آمد ولي او عادت كرده بود وجن اين را فهميده

     

    بود وكمتر سراغش ميآمد چون جن سراغ كسي ميرود

     

    كه از او ترس زيادي داشته باشد.

     

     

    سعيد در سال جديد ديگر قانع شد جنگ به اين

     

    سادگي تمام شدني نيست وبايد به مدرسه برود، او در

     

    كلاس دوم راهنمايي بايد ثبت نام مي كرد وديگربراي

     

    اومهم نبود توالت مدرسه دَر دارد يا نه چون با اين بهانه

     

    يكسال از مدرسه عقب افتاده بود ،در كنار دوستان با

     

    صفاي آنجا درس خواندن بسيار شيرين بود وسعيد

     

    حسرت ميخورد چرا بايد يك سال از درس عقب بماند

     

    خوب گذشته را بايد فراموش كرد وحال مهم است .

     

    روزها سپيري مي شد وسعيد سخت مشغول درس بود و

     

    شبها گاهي همان حالت لرزش و بي حركت شدن را

     

    داشت ولي از جن خبري نبود ،سعيد به حضورش عادت

     

    كرده بود ودوست داشت دوباره او را ببيند،اما همين

     

    دوست داشتن باعث ترس جن شده بود او هر چه باشد

     

    در برابر قدرت انسان ضعيف است وجن اين را

     

    ميدانست ،سعيد به حالتي زيباتر دست يافته بود  وبرايش

     

    لذتبخش بود،او به بركت آن جن توانسته بود ،روح را

     

    با اختيار خود از جسم خارج كند وبه سوي وهر جا

     

    دوست  داشت مي رفت وبا اراده جسم بر مي گشت،واقعي

     

    تر از خواب، چون در خواب روح اختيارش دست ما نيست

     

    و با اختيار خودش به زمانهاي مختلف ميرود ،

     

    سعيد به حقايقي داشت ميرسيد كه برايش خيلي عجيب

     

    بود ،كساني را ميديد كه در زمان او جوان تر بودند

     

    اما در برخورد روح با آنها پيرتر نشان ميدادو سعيد پي

     

    برد ،روح او به آينده سفر كرده است و گاهي نگران

     

    ميشد  چون احساس ميكرد عزيزي را در آن زمان از

     

    از دست داده است و بيشترين لذتي كه مي برد  زمان

     

    پرواز در آسمان بود ،سبك بال  رها تر از پرنده ،چون

     

    پرنده بايد بال بزند مرتب تا پرواز كند ولي او بدون هيچ

     

    زحمتي ميتوانست پرواز كند ويا سرعت خود را كم

     

    وزياد كند واين امر باعث شد ، هميشه در انتظار شب

     

    باشد ،تا اين حالت را بدست بياورد وخوب البته نه

     

    هميشه،سعيد به زيبايي مرگ پي برده بود وميدانست

     

    چقدر مرگ با شكوه است ودري براي رهايي انسان از

     

    قيد وبند جسم خاكي ،جسمي كه يا گرسنه مي شود

     

    وياسردش مي شود ويا گرم  وخلاصه اين زندان تن

     

    براي سعيد داشت سخت مي شد و بيتاب رهايي بود و

     

    خوب گاهي هم نه ،چون زندگي دنيا را نيز دوست

     

    داشت در آن پدر ومادر وبرادرش وخيلي ها كه دوست

     

    داشت بودند ،آري سعيد در برزخي از رفتن وماندن بود.

     

    زمان در حال گذر بود وچهره ي سعيد را مردانه تر

     

    ميكرد او ريش وسيبيل در آورده بود ،او اولين باري كه

     

    ريشش را زد فراموش نميكند كلي صورتش را بريده بود

     

    وقتي مادر اورا ديد گفت:

     

    _ ووووو سي  صورتش انگار گربه  تو صورتت پنجه

     

    انداخته ،پسر چكار كردي با خودت ،ولك  اگه بابات

     

    ببينه دعوا ميكنه ها

     

    -        ننه خو مو مال ريش و سيبيلم تازه بابام خودش

     

    ريششو ميزنه ،مو تازه حرمت گذاشتم و سيبيلمو نزدم

     

    -        خو اونم ميزدي خلاص

     

    -        وووووو حالا بيا بدش دست ننه عروس

     

    -        هه هه مو كه دختر ندارم كه ننه عروس باشم

     

    -        خو شايد آوردي

     

    -        پسر خجالت بكش مو ديگه ازم گذشته به اميد خدا

     

     سي تو زن  ميگيرم  تو سي مو دختر بيار

     

    سعيد چهره ي مادر را براي يك لحظه دقيق تر نگاه كرد

     

    وغم را در آن ديد ،مادر خيلي دوست داشت يك دختر

     

    داشته باشد ولي خوب قسمت نشده بود،سعيد با لبخند به

     

    مادر گفت:

     

    -        باز رفتي تو فكر دختر راستي ننه اگر مو دختر بودم

     

    اسمم سعيده بود نه هه هه

     

    -        بلند شو بچه خُل بازي در نيار

     

    سعيد نيز در آرزوي خواهر داشتن بود ،وقتي ميديد

     

    چطور خواهر دوستانش مثل يك مادر هواي برادرشان

     

    را دارند ،غصه ميخورد ولي خوب كاري نمي توانست

     

    بكند وبايد با اين مسئله كنار مي آمد.

     

    يك شب سعيد با دوستانش زير درخت كُناري نشسته

     

    بودند  و بحث در مورد جن گرم بود ،در اين هنگام پير

     

    زني عصا بدست نزديك شد او از روبروي سعيد مي آمد

     

    وپشت دوستانش به آن پيرزن بود،سعيد مات ومبهوت

     

    نگاه ميكرد ،پير زن خميده وموهايش روي صورتش

     

    ريخته شده بود وداشت نزديكتر ميشد كه يكباره

     

    صورتش را بالا گرفت وسعيد صورتش را ديد خيلي

     

    وحشتناك بود ، لباني پر از چروك وچشماني از حدقه

     

    در آمده چون دو گلوله ي آتش ودندانهايي بلند ودماغي

     

    كه در صورت فرو رفته بود،سعيد خشكش زد وزبانش

    قفل شد ودوستانش گفتند:

     

    - كُر پ سي چه گپ نيزني ؟ لال آبيديه(پسر چرا حرف

     

    نميزني لال شدي)

     

    پير زن نزديكتر شد  وسعيد ديد از تن بچه ها عبور كرد

     

    و آمد رفت داخل درخت كُنار وسعيد كه تكيه به درخت

     

    داده بود،احساس كرد كمرش آتش گرفته و بسرعت بلند

     

    شد وگفت :

     

    -        بچه ها بريم خونه

     

    -        كُر چت آبيد(پسر چي شده)

     

     

    -        هيچي فقط بريم

     

    سعيد به سرعت حركت كرد ودوستانش به دنبال او و

     

    هركس با خدا حافظي راه خانه اش را گرفت ورفت.

     

    سعيد در راه خانه با خودش گفت:

     

    -        مو نميدونم چرا بايد مو فقط اي پيرزن ببينم ،وووو

     

    چقدر وحشتناك بود،نكنه ننه ي او جنه باشه ،مو تازه از

     

    او راحت شدم .

     

    شب هاي زمستان گاه آنقدر تاريك هستند كه نمي توان

     

    حتي جلوي پاي خود را ديد ،وقتي آسمان ابري باشد

     

    وجلوي نور ماه وستارگان را بگيرد،راه رفتن

     

    را سخت تر ميكند وقدمها را كوتاه تر، وقتي چشمان

     

    كمتر ببيند ديگر هواس خصوصا شنوايي بيشتر مي شود

     

    سعيد درراه بازگشت به خانه در چنين شرايطي قرار

     

    گرفته بود وترسيده بود ،چشمانش را فشرده وريز كرده

     

    بود تا بهتر ببيند ودندانها از سرما وترس به ميخورد ،

     

    سعيد نميدانست چرا تا به اين اندازه ميترسد وبرايش

     

    عجيب بود ونميدانست از چه چيز ميترسد ،واقعا چه

     

     

    چيز باعث اين ترس بود؟ ديدن چهره ي وحشتناك آن 

     

    جن كه بصورت پيرزني زشت بود؟، ويا تاريكي؟،

     

    شايد هر دو ،در هر صورت ترس خيلي بدي بود واين

     

    امكان را به جن داد تا بار ديگر انتقام خود را از سعيد

     

    بگيرد ،چون جن ها با ترس انسانها گستاخ تر مي شوند

     

    وتنش را تسخير ميكنند وروح بيچاره بايد نظاره گر

     

    متجاوزي باشد كه با ترس صاحبش مجوز ورود جن را

     

    صادر كرده است،سعيد در اين هنگام  پايش به چيزي

     

    خورد وخوب چشمانش را ريزتر كرد وديد

     

    شخصي سياه پوش نشسته است،سعيد بريده بريده

     

    گفت:\"ت -و-كي- ه-ه-س – تي؟!!!

     

    در اين هنگام آن شخص برگشت ودر تاريكي شعله هاي

     

    آتش در چشمانش نمايان بود ودندانهايش به رنگ زرد

     

    وقرمز ودندان نيشش بزرگتر بود مثل دندانها نيش سگ

     

    و زبانش با فريادي عجيب به لرزش در آمد،سعيد در دو

     

    جسم وروح بود،با جسم خود روح را تماشا ميكرد ،كه

     

    بسيار نگران بود ولي نمي توانست كاري بكند چون از

     

    ترس به خود مي لرزيد وجسم در تقلا با التماس

     

    روح را نگاه ميكرد و نميدانست چكار بكند با اين روح

     

    ناخواسته كه درونش بود ، بوي تعفن وگرماي طاقت

     

    فرسايي او را بسيار عذاب ميداد ،سعيد از جهنم زياد

     

    شنيده بود واين حالت را جهنمي براي جسمش تصور

     

    ميكرد، جسم با التماس دستانش به سمت روح دراز بود

     

    ولي روح به ديوار يك حياط خانه چسبيده بود ومي

     

    لرزيد ،گفتار روح وجسم با نگاه هاي غمگين در ترس

     

    بود\"اي روح نجاتم بده بيا واين موجود مهاجم را بيانداز

     

    بيرون

    -        نميتونم خيلي سخته

     

    -        تو ميتوني قبلا اين كارو كردي

     

    -        قبلا به اين شدت نبود

     

    -        تو قطره اي از وجود خدايي ،من به قدرتت ايمان

     

    دارم

     

    -        بودم تو ضعيفم كردي ،تو با ترست منو از جسمت

     

    بيرون كردي

     

    -        من چكار كنم؟ به كي پناه ببرم

     

    در اين هنگام روح به بالا نگاه كرد وجسم فهميد بايد به

     

    قدرت مطلق پناه ببرد وچقدر غفلت كرده بود در اين

     

    مدت از توسل به خداي بزرگ ،كه بهترين است،

     

    سعيد با شجاعتي تمام خدا را فرياد زد وجن زود جسم را

     

    ترك كرد وروح جايش را گرفت،اشك  از چشمان سعيد

     

    جاري بود و خدا را شكر كرد و قول داد از او غافل

     

    نشود.

     

    لباس سعيد خاكي شده بود ودر آن تاريكي رهگذري نبود

     

    ولي سعيد هيچ احساس تنهايي نكرد ،چون بهترين يارش

     

    در لحظه تنهايي خدا بود ،دوستي مهربان و وفادار ،او

     

    در بدترين شرايط به كمكش آمد و او را نجات داد .

     


    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۱۶۶ در تاریخ يکشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۹ ۰۴:۳۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
    ۰ شاعر این مطلب را خوانده اند

    نقدها و نظرات
    تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



    ارسال پیام خصوصی

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0