قسمت چهارم:
در امتداد آرزوها
آن شب، زیر بارانی که هنوز بوی خیس کوچهها را در خود داشت، مسیحا با چشمانی پُر از اشک، به اصرار بابک راهی خانه شد.
بابک، تنها و زخمی، قدمهایش را سنگین بر زمین میکوبید. دلش تنها یک خواسته داشت:
دور نگه داشتن مسیحا از هر غم و هر خطری.
او زخمیِ عشق شده بود، نه فقط از ضربهی چاقوی جواد، بلکه از ترسی که در عمق نگاه معشوقهاش نشسته بود.
ساعتی بعد، با دستی خونآلود و پیکری بیرمق، خودش را به بیمارستان رساند.
بخیه پشت بخیه، اما زخمی که بر روحش نشسته بود، هیچ مُسکّنی را نمیپذیرفت.
تمام دردهای جسم، در برابر غصهای که دلش را میسوزاند، هیچ بود.
وقتی به خانه برگشت، مادرش با دیدن بانداژ دستش و رنگ و روی او، بغض کرد و بیصدا اشک ریخت.
پدرش، آن مرد مقتدر همیشگی، با چهرهای درهم و صدایی سنگین گفت:
«باید کارشو بسپاریم دست قانون، بابک! این حقت نیست!شهر هم همچین بی قانون و داروغه نیست اینکه نمیشه امدیم و با این رفتار یکی جونش را از دست داد»
بابک اما، نگاهش را آرام بالا آورد، صدایش نرمتر از همیشه:
«بابا… شکایت یعنی دوباره اسم اون آدم بیاد وسط و این دقیقه کینه ورزی ای هست که اون میخواد
مسیحا دیگه نباید بترسه اون امشب با تمام وجود جلوی اون ایستاده بود اما ما نباید بذاریم این ماجرا اونجور که جواد میخواد پیش بره این قصه همینجا تموم بشه فکر کنم بهتر باشه … اونم برای همیشه.»
پدر آه بلندی کشید. مادر دست بر صورت پسرش کشید و زیر لب دعایی خواند.
در آن روزهای خانهنشینی، تنها همدم بابک، زهرا خواهر کوچک اش و اخرین فرزند خانواده بود؛
فرشتهی کوچکی با چشمهایی درخشان، مثل شبهای پرستاره.
مینشست کنار برادرش، برایش قصه میگفت، شعرهای بچگانه میخواند،
و گاه با همان زبان سادهی کودکیاش، برایش از امید و شادی حرف میزد.
اما آنسوی محل ، در خانهای دیگر، مسیحا هم چون بابک در بیخبری مطلق میسوخت.
نه از بابک خبری داشت، نه دسترسی به تلفن.
خط تلفن خانه کنار اتاق مادر بود و هر تماسی با اجازه و نگاههای پرسشگرانه همراه میشد.
چون بابک پس از ان شب درگیری مفصل با خواهر بزرگ او صحبت کرده و حسابی اب را به نفع خودش گل آلود کرده بود.
دههی هفتاد بود؛ تنها پناهش، باجههای زردرنگ تلفن سکهای بود.
که آن هم چون زیر ذره بین بود، امکان نداشت.
دلش میخواست هر چند کوتاه خبری از بابک به دست بیاورد ، از طرفی دلش برای بابک برای حرف های عاشقانه ی او برای اشعاری که میگفت حسابی تنگ شده بود،
اما سهمش، تنها سکوت بود و خیابانهایی که با هر قدم، دلتنگترش میکردند.
تا آنکه یک عصر بارانی، زهرا با همان شیطنت شیرین کودکانه، رو به مادر کرد و گفت:
«مامان! زنگ میزنی خونهی مسیحا خانم… بگی از آموزشگاه زنگ میزنی…
بعدشم بگو یه جوری چند دقیقه بیاد اینجا پیش من و داداش!»
مادر، با لبخندی از دل پاک دخترک، برای خشنودی بابک که آن روزها حرفی نمیزد اما در نگاهش هزاران حرف و درد و دل نشسته بود ، تلفن را برداشت
نگاهی به بابک انداخت، و گفت:
بابک شماره تلفن خونه ی مسیحا را بنویس و بده آبجی بیاره …
و پس از دقایقی صدای
مادر آمد که :
«الو… سلام…
من از آموزشگاه زبان تماس میگیرم… میشه مسیحا خانم رو صدا کنید؟»
نزدیک غروب آفتاب صدای زنگ خانه در فضا پیچید و
چند دقیقه بعد، در باز شد.
مسیحا با چادری مشکی، چشمهایی پر از نگرانی و قلبی لرزان، جلوی در ایستاد.
پس از احوالپرسی با مادربابک با عجله ای که مشهود بود دلهره و اضطرابی در پی آن نشسته
چشمهایش به بابک افتاد؛
بابکی که لاغرتر شده بود، اما هنوز همان برقِ امید در نگاهش بود؛
همان نگاه آشنا که از میان دردها، فقط یک پیام داشت:
«من هنوزم برای تو هستم… هنوزم دوستت دارم»
بیکلام به سویش رفت. کنار هم نشستند، سکوتشان از هزار حرف، پررنگتر بود، مادر بابک زهرا را صدا زد و درب اطاق را بست تا انها راحتر باشند.
بابک، دست زخمیاش را بالا آورد، انگار بخواهد بگوید:
«این، یادگار دوستداشتنت بود… من برای تو….»
اما فقط لبخندی زد، تلخ و عاشقانه:
«میدونی؟ این زخم اصلاً درد نداشت…
اون چیزی که درد داشت ، ندیدنت بود مسیحا خیلی خیلی خوش آمدی هیچ چیز نمیتونست اینجور به من نیرو بده و خوشحالم کنه
فقط همونا بودن که منو نگه داشتن.»
مسیحا، اشکش سرازیر شد، نفسش لرزید، اما صدایش پر از عشق بود :
وبی اختیار بابک را در آغوش گرفت :
«بابک… من هر شب از خدا خواستم تورو برام نگه داره.
تو نباشی… من هیچچیم.
بخدا به تمام مقدسات هر کاری کردم اما اجازه نداشتم از خونه بیرون بیام ،
امشب هم مادر زنگ زد با پدرم به بهانه ی تلفنی که زد آمدم اموزشگاه گفتم یکساعتی کارم طول میکشه ، پدرم رفت و گفت جایی نرم اون برمیگرده دنبالم ،
با سرعت تاکسی گرفتم امدم اینجا که فقط تو را ببینم فقط خیلی وقت ندارم باید برگردم همونجا تا پدرم نیامده.
بابک، دست او را در دستش گرفت انگار .
گرمای دستانشان، مثل جوی نرمی در جانشان دوید.
نه قولی دادند، نه سوگندی خوردند، فقط هر دو عاشق فقط بی صدا اشک میریختند،و در ان سکوت و گریه هزار عهد نانوشته را تضمین میکردند.
، در آن غروب نمناک و فرصت کوتاه از فردا گفتند.
از ترسهایی که میخواستند پشت سر بگذارند…
از آرزوهایی که فقط در کنار هم معنا پیدا میکرد…
و از جهانی که، حتی اگر نخواهد،
آنها دل به دل هم بسته بودند.
آن لحضه ها با سرعت گذشتند
مسیحا پیشانی او را بوسید و برایش دعا کرد، انگار هر دو نمیخواستند از هم دل بکنند اما چاره ای نبود وقت رفتن بود.
مادر بابک اماده شده بود و با ماشینش سریع مسیحا را به کوچه ای که پشت آموزشگاه بودرساند
و در راه به او گفت در همین چند روز برای صحبت های نهایی به منزل آنها خواهد رفت و از او خواست نگران نباشد،
مسیحا با لبخندی از ماشین پیاده شد و با گامهایی بلند و دلی شاد به طرف اموزشگاه گام برداشت.
قسمت پنجم :
قسمت پنجم:
عبور از کوچههای بیخبر
یک هفته بعد، خانوادهی بابک، اینبار با ترکیبی متفاوت راهی خانهی مسیحا شدند.
مادر بابک، عمه خانم و زندایی، هر سه با دلهایی پر از امید، با چادرهای گلدار مرتب و سینیهایی از شیرینیهای تازه، گویی خانهی عروس آیندهشان را در ذهن تصویر کرده بودند.
اما از همان بدو ورود، بوی دیگری در هوا پیچیده بود.
نه از لبخندهای شیرین دفعهی پیش خبری بود، نه از چای هلدار، نه از نگاههای پر امید.
عمه خانم آرام زیر لب زمزمه کرد:
«اوضاع یه جوری نیست؟ انگار دل این خونه شاد نیست.»
مادر و زندایی هر دو با نگاهی سنگین، تأیید کردند.
خواهر مسیحا، با لبخندی زورکی، مهمانها را به نشستن دعوت کرد.و گفت مسیحا حالش خوب نیست، و خوابیده است و از آنها معذرت خواهی کرد.
اما همه میدانستند پشت این جمله، چیزی پنهان است.
دقایق، مانند سوهان، از روی دل منتظران میگذشت.
هرکس بهانهای میآورد برای سکوت سنگین از گرمای هوا گرفته تا تأخیر چای.
وقتی حرف از جواب قطعی شد، مادر مسیحا که از ابتدا در خود فرو رفته بود، با نگاهی مبهم و صدایی آرام و مردد گفت:
«میشه از خودش بپرسید؟
خودش باید جواب بده. اون میخواد یه عمر زندگی کنه.»
زندایی که طاقت نیاورده بود، با لحن ملایمی پرسید:
«اگه اجازه بدین، برم ببینمش. شاید راحتتر باشه با من صحبت کنه.»
خواهر بزرگتر مسیحا، بیمقدمه با دست اشاره کرد:
«از راهرو بپیچید بالا، در دوم سمت چپ. همونجاست.»
و با صدایی بلند صدا زد:
«مسیحا! آبجی… مهمون داری!»
زندایی آرام از پلهها بالا رفت. با تردید در زد.
جوابی نیامد. دستگیره را آرام فشار داد و وارد شد.
در را بست و با نرمی روی صندلی کنار تخت نشست.
مسیحا پشت به او، زیر پتو دراز کشیده بود. انگار خواب بود، یا خودش را به خواب زده بود.
زندایی با لحنی خواهرانه گفت:
«سلام عزیزم…
آخه چی شده که اینطوری پشت در موندیم؟ ما با دل خوش اومدیم، تو که بابک رو…»
مسیحا حرفش را برید. با صدایی آهسته، بیآنکه سر بچرخاندگفت :
«زندایی… ببخشید. من فعلاً قصد ازدواج ندارم.»
زندایی خشکش زد.
چیزی در صدای مسیحا بود که بیشتر از جوابش سنگین بود:
بیجانی،
اندوه، و بغضی بیصدا.
با لطافت پرسید:
«عزیزم کسی چیزی گفته؟
نکنه حرفی شنیدی که ناراحتت کرده؟»
مسیحا هیچ نگفت. فقط پتو را محکمتر دور خودش پیچید.
زندایی دیگر چیزی نگفت. آرام بلند شد و پایین رفت.
و وقتی به مادر بابک رسید، فقط جملهای کوتاه زمزمه کرد:
«گفت قصد ازدواج نداره.»
فضای خانه به یکباره سرد شد.
مادر مسیحا سر به زیر انداخت.
خواهرش سعی کرد با لبخند کمرنگی همهچیز را عادی نشان دهد،
اما دیگر نگاهها سنگین شده بود.
هیچکس نفهمید چرا. نه بهانهای، نه توضیحی.
تنها، نگاههای متعجب و دستپاچه و یک خداحافظی سرد، غریب، و شرمگین.
مادر مسیحا گویی میخواست چیزی بگوید…
اما حلقهی اشکی که در چشمانش میدرخشید، مجال کلمات را گرفت.
در راه برگشت، سکوت سنگینی بر ماشین حاکم بود.
عمه خانم مدام زیر لب زمزمه میکرد:
«من که گفتم اوضاع یه جوریه…
از همون دم در معلوم بود.»
زندایی آهی کشید و گفت:
«دلم برای بابک میسوزه. آخه چطور اینو بهش بگیم؟»
و مادر بابک، فقط سرش را پایین انداخته بود. دلش آشوب بود، اما کلمهای نداشت.
از همه بیشتر، خواهر کوچک بابک ساکت مانده بود.
دخترکی که همیشه پرحرف بود، حالا گوشهی صندلی، بیحرکت نشسته بود.
تا اینکه ناگهان زد زیر گریه و گفت:
«من دوست داشتم عروسی داداشم رو ببینم…
مسیحا قشنگترین عروس دنیا بود.»
کسی جوابی نداشت.
نه برای آن گریه، نه برای آن دل شکسته، نه برای سؤالهای بیپاسخ.
و حالا، بابک…
مگر میشد این حرف را به او رساند؟
مگر میشد باور کند؟
از فردای آن روز، مسیحا ناپدید شد.
نه در آموزشگاه بود، نه در کوچههای آشنا، نه حتی در پنجرهای پشت پرده.
بابک، هر صبح، هر عصر، کنار همان کوچه میایستاد.
با کتی که همیشه روی دوشش بود، با چشمانی بیقرار که هر رهگذری را میکاوید.
اما مسیحا نیامد. هیچوقت.
تا اینکه شبی سرد ، مردی از هممحله ای ها ، که همیشه شبها در کوچه پرسه میزد، آهسته کنار بابک ایستاد.
با نگاهی مردد، گفت:
«بابک…
بابک خان خبردار شدی؟»
بابک بیرمق گفت:
«از چی؟»
مرد، بیآنکه بداند، چه زلزلهای در دل جوان میسازد،
گفت:
«هفتهی پیش عروسی جواد بود با دختر عموش … دختر حاج احمد … تو خبر داشتی؟»
دنیا به یکباره دور سر بابک چرخید.
صداها خاموش شدند. کوچه تار شد.
فقط سیاهی بود و فشار وحشیانهای در قفسهی سینه.
بابک هیچ نگفت.
فقط راه رفت.
بیصدا، با گامهایی که انگار روحش را روی زمین میکشید.
از آن شب، بابک دیگر بابک نبود.
سکوت جای همهچیز را گرفت.
سوال های قبلی با یک علامت سوال بزرگ دیگر تکمیل و لبریزشد.
بابک فقط درس میخواند، کار میکرد، شبها در کارگاه جوراب بافی می ماند…
نه برای موفقیت، نه برای آینده…
فقط برای فرار از فکر.
برای فراموشی.
ادامه دارد…