سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 4 ارديبهشت 1403
    15 شوال 1445
      Tuesday 23 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        سه شنبه ۴ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        هنوز هم دختربچه هستی
        ارسال شده توسط

        احمد پناهنده

        در تاریخ : دوشنبه ۷ فروردين ۱۴۰۲ ۱۶:۲۹
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۵۶ | نظرات : ۲

        هنوز هم دختر بچه هستی
        نمی دانم چطور و چگونه با خانم کلارا آشنا شدم؟
        اما می دانم که هرگاه صبح ها به سر کار و درس دانشگاه می رفتم، خانم کلارا را در حیاط ِ پشتی خانه شان که دیوار چوبی اش، حیاط و محوطه خانه را از پیاده روی خیابان جدا می کرد، می دیدم
        یادم هست هرگاه مرا می دید، می گفت
        Guten Morgen
        یعنی صبح به خیر
        من هم پاسخ درود او را با تکان دادن دستم می دادم و می رفتم
        آن موقع اول آشنایی هنوز سنش به پنجاه نرسیده بود 
        و می شود گفت که زیبایی زنانه و شادابی جوانی اش را دارا بود
        چون هرگاه او را می دیدم، مشغول سر و سامان دادن به خانه و دو حیاط پشتی و جلویی آن بود
        مهربان بود و چهره‌ ی دوست داشتنی داشت
        گاهی که وقت بیشتری داشتم، پشت پرچین حیاط خانه اش، بیش از یک ساعت حرف می زدیم
        کلارا همیشه در این صحبت ها از خانه و رسیدگی به دو حیاط و اطاق ها می گفت
        می گفت این خانه ارثیه پدر و مادرش است که به او رسیده است
        چون پدر و مادرش فقط یک بچه داشتند و آن هم او بود و هست
        می گفت او در همین خانه بدنیا آمده است و از وقتی که چشم باز کرد همین خانه و حیاط را دید و همینجا هم بزرگ و بزرگتر شد
        می گفت
        از همین خانه به کودکستان و مدرسه و مدرسه عالی رفته است
        جای جای این خانه و دو حیاطش، خاطراتی از او در دل و او هم خاطراتی از جای جای این خانه در سینه دارد
        می گفت در همین خانه با همسرش ازدواج کرده است
        اما از بخت بد خودش، نمی توانست بچه دار بشود
        می گفت
        همسر او هم بیماری افسردگی گرفت و چند سال پیش فوت کرده است
        یعنی هنوز جوان بود
        می گفت
        که همسرش چون هم مرا دوست داشت و هم دوست داشت بچه داشته باشد، با من می ماند و از من جدا نشد
        می گفت
        خیلی هم تلاش کردیم که بچه دار شویم، اما به دلیل نقص جدی در تخمدان من، نطفه بچه بسته نمی شد
        و هرگاه که صحبتش به اینجا می رسید، چشم هایش را از من بر می گرفت و آن دور دورها را نگاه می کرد و اشک می ریخت
        می گفت همیشه این حس مادرانه در او است که بهار بچه دار می شود
        برای همین وقتی آن دور-دورها را نگاه می کند، می بیند دختر خیالی ِ او بسویش می دود و دویدن او از جنس دویدن خودش است که در کودکی در همین خانه از حیاط جلویی به سمت مادرش در حیاط پشتی یعنی همینجا می دویده است
        حرف ها و واگویی خاطراتش، دل و جان و درونم را طوفانی می کرد
        و من هم با او اشک می ریختم
        چند سالی گذشت و این رابطه ی ما کماکان ادامه داشت
        تا اینکه بعد از چند سال و دور شدن من از شهر کلن آلمان، دوباره او را دیدم
        از دیدنم خیلی خوشحال شد
        تابستان بود و هوا بسیار خوب و آفتابی
        مرا به یک قهوه و میوه های فصل دعوت کرد
        در حیاط ِ جلویی ِ خانه اش دور ِ یک میز نشستیم و او از دلتنگی ها و آرزوهایش برایم تعریف کرد
        خوش صحبت بود و شمرده حرف هایش را کلام می شد
        چشم های نافذی داشت و چهره‌ دوست داشتنی او در دلها، راه باز می کرد و آدم را شیفته مهربانی هایش می کرد
        دوباره از گذشته اش برایم حرف زد
        دوباره همان صحنه و خیالات خودش را بر زبان آورد که او و همسرش آرزوی داشتن یک دختر را داشتند
        می گفت بهار که می آید گویی آبستن  می شوم
        می گفت
         نمی داند چرا این حس به او دست می دهد
        که وقتی چشمش به آن دور-دورا دوخته می شود؛ دخترک کوچک خیالش را می بیند که گلهای وحشی را به موهایش سنجاق کرده و با یک گل رز خوشرنگ به سویش می دود؟
        ادامه می داد که او هم  در این خیال دو زانوایش را روی زمین می گذاشت و دو دستش را باز می کرد تا دختر خیالی اش برسد و او را بغل کند و ببوسد
        بعد با حالتی غمگین همراه با خیسی چشم می گفت
        اما نمی داند چرا این دختر، هرچه می دود به او نمی رسد
        واقعن سخنان و احساسش مرا دگرگون می کرد
        نمی دانم چرا بدون هیچ کنترلی اشک می ریختم
        او وقتی اشک هایم را می دید، دستمال را از جیب بیرون می آورد و اشک هایم را پاک می کرد و می گفت 
        گریه نکن پسرم 
        گریه نکن
        چون من سالها است که هر روز و بویژه در بهار و تابستان اشک می ریزم
        احساس کردم که نمی تواند اشکم را ببیند و بیشتر غمگین می شود
        به او گفتم
        Liebe Klara
        یعنی کلارای عزیز
        اگر می بینی اشک از دو چشمم بیرون می ریزد به این خاطر است که
        وقتی این آرزوی خودت را نه در واقعیت بلکه در خیال باز سازی می کنی، بقدری هنرمندانه و سرشار از احساس و عاطفه است که هر سنگدلی را می تواند اشک بر چشمان بیاورد چه رسد به من که مثل خود شما سرشار از احساس و عاطفه ی سبز و زلال هستم
        نگاهی در چشمم انداخت و هیچ نگفت
        فهمیدم دوست دارد بیشتر از خصوصیات و احساسات او سخن بگویم
        بنابراین ادامه دادم و گفتم
         دلیل اینکه هر بهار این احساس را دارید که آبستن هستید و یا وقتی به همسرت فکر می کنی که هم تو را دوست داشت و هم دوست می داشت از تو بچه ای داشته باشد، می شود چنین گمانه زنی کرد که همسر شما چون می دانست تخمدان شما بیمار است و آمادگی نطفه بستن را ندارد،
        بین دو انتخاب قرار گرفت که یکی زندگی کردن با شما بود و آن دیگری بچه داشتن 
        و این هر دو با شما بودن امکان نداشت
        پس یکی را که همانا شما باشید انتخاب کرد و قید بچه داشتن را زد و افسردگی را استقبال کرد
        چون احساس می کرد، اجاقش در زندگی با شما کور است
        و چون خیلی هم دوست داشت که فقط از شما بچه دار بشود،
        پس تضاد بین بچه دار شدن با یک زن دیگر و از دست ندادن شما، شما را انتخاب کرد
        و نیک می دانم تو هم از او بسیار راضی بودی و هستی 
        هرچند او خیلی درد کشید و عاقبت افسرده شد و در جوانی فوت کرد
        تو هم چون می دانی نمی توانی بچه دار بشوی، دیگر بعد از او همسری نگرفتی و همین طور تنها مانده ای.
        از طرف دیگر چون دوست داشتی یک دختر داشته باشی،
        اما از بد حادثه نداری،
        پس هرگاه که چشمانت را به آن دور-دورا خیره می کنی
        بچگی خودت را ناخودآگاه به خاطر می آوری که از حیاط جلویی به سمت مادرت می دوی
        یعنی هربار آن دخترکی را که با گل های وحشی در خیالت در آن دور-دورها می بینی، بدان که خودت هستی که در ذهن و خیالت بازسازی می شود
        یعنی تو هنوز هم همان دختر کوچولوی مادرت هستی که بسوی او می دوی
        زیرا چون تو مادر نشدی،
        دختر باقی ماندی
        و تا پایان زندگی ات دختربچه خواهی ماند و همیشه در خیالت بسوی مادرت می دوی که دیگر او را نداری.
        کلارا وقتی این برداشت مرا از آن دختربچه در خیالش را شنید
        گریه اش را شکاند و منو بغل کرد و گفت
        آری
        من هنوز هم دخترم و مادرم را می خوام
        ماردم کجاست؟
        احمد پناهنده

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۳۱۶۳ در تاریخ دوشنبه ۷ فروردين ۱۴۰۲ ۱۶:۲۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        موسی شریفی
        سه شنبه ۸ فروردين ۱۴۰۲ ۱۴:۱۵
        زیبا بود و دلنشین.درودها
        احمد پناهنده
        چهارشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۲ ۲۲:۲۳
        سپاس از شما
        درود گرامی
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0