سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 9 فروردين 1403
    19 رمضان 1445
    • ضربت خوردن حضرت علي عليه السلام، 40 هـ ق
    Thursday 28 Mar 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      پنجشنبه ۹ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      *جهان ِ خاکستری*
      ارسال شده توسط

      شاهزاده خانوم

      در تاریخ : يکشنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۱ ۰۵:۰۶
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۰۴ | نظرات : ۹۱

      آسمان ِ حقیقت را دود ِ توهم فرا گرفت و *حقیقت* به طرز ِ نامحسوسی ناپدید گشت.
      *عقل* که زمام امور را در دست داشت، تمایلی به سروسامان دادن ِ اوضاع، نشان نمی‌داد. 
      در چنین وضعیتی که او غرق در غروری کاذب، خود را *عقل کل* می‌دانست؛ به زیردستان دستور داده بود به همین نام خطابش کنند. 
      این خودبرتربینی تا اداره‌ی جهان پیش رفت تا بدانجا که از خردمندان و کاردانان برای بهبود شرایط و یافتن *حقیقت* کمک نمی‌گرفت.
      از طرفی به نحوی، آشوب ِ جهان عادی جلوه داده شد؛ که اهالی، به آن وضع خو کردند و حقیقت ِ جهان را به فراموشی سپردند.
      در آن میان *منطق* که با شروع عصر خاکستری و ناپدید شدن *حقیقت*، دچار رکورد شده و به پیسی افتاده بود، تنها کسی بود که زیر بار ِ باور ِ *جهان ِ خاکستری* نرفت و در صدد شد که از چند و چون کار سر در بیاورد و در پی یافتن ِ حقیقت باشد. 
      او هر روز لب ِ ساحل می‌نشست و به فکر فرو می‌رفت. گاهی با شاخه‌ی کوچکی که در دست داشت روی شن‌ها، شکل‌های نامفهومی می‌کشید و یا با سنگ‌ریزه‌ها پله‌پله بازی می‌کرد. 
      نمی‌توانست به نتیجه‌ی منطقی‌ای برسد.
      عجیب‌تر از اوضاع ِ جهان و فراموشی وجود ِ *حقیقت*، کاروبار پسرعمویش *بی‌منطقی* بود که این روزها حسابی سکه شده بود. 
      درک ِ اینکه چطور یک شبه ره صد ساله را طی کرده و به چنین موقعیتی رسیده، مشکل بود. 
      همین چند وقت پیش، با لباسی مندرس و پوستی چسبیده به استخوان، گوشه‌ای از خیابان بساط گدایی پهن کرده بود.
      در پستوی افکارش، تمام ِ راه‌هایی که امکان ِ رسیدن به این جایگاه را فراهم می‌کرد، حتی خلاف، از نظر گذراند، ولی به نتیجه‌ای نرسید.
      تصمیم گرفت برای مدتی *بی‌منطقی* را زیر نظر بگیرد. 
      همزمان با رسیدن به نان و نوا، پاتوقش، امارت ِ شاهانه *عقل کل* شده بود. هر روز صبح به آنجا می‌رفت و قبل از غروب آفتاب، امارت را ترک می‌کرد.
      *عقل کل* بساط ِ کارش را همان‌جا، در یکی از اتاق‌های مجهز به دستگاه‌های فرستنده‌ی رادیویی بر پا کرده بود.
      همانند اوضاع نابسامان جهان، رفت‌وآمد *بی‌منطقی* با *عقل کل* جور در نمی‌آمد.
      *منطق* تصمیم گرفت به سوژه نزدیک‌تر شود.
      به فکر ِ تعبیه کردن دوربین کوچکی در اتاق ِ *عقل کل* افتاد.
      شبی از شب‌ها، مخفیانه به اتاق وارد شد و دوربینی لابه‌لای گل‌های گلدان روی شومینه، جاساز کرد.
      بی‌قرار بود، می‌دانست کاسه‌ای زیر ِ نیم‌کاسه‌ست. 
      با طلوع آفتاب، گیرنده‌ش را روشن کرد و منتظر ورود *بی‌منطقی* ماند.
      *عقل کل* پشت میز ِ ریاستش نشسته بود؛ *بی‌منطقی* از در که وارد شد، بعد از احوال‌پرسی روی صندلی یکی از فرستنده‌ها نشست و *عقل کل* را از احوالات شهر، مطلع کرد.
      ****
      *عقل کل* بعد از پُکی که به پیپش زد گفت:
      _نمی‌خواهم سلولش هیچ دریچه‌ای داشته باشد؛ بهتر بود در انفرادی حبس می‌کردیم.
      میدانی که کوچکترین غفلتی کافی‌ست، تا حقیقت آشکار شود.
       
      _جای نگرانی نیست؛ سلول، کیلومترها زیر ِ زمین است و هیچ درزی برای رساندن انرژی حقیقت به بیرون ندارد.
      ****
      *حقیقت* کسی بود که مثل روز، روشن بود.
      هر روز صبح، آرایش ملیحی می‌کرد، لباسی شیک می‌پوشید و با لبخندی بر لب، عهده‌دار وظایف همیشگی‌ش می‌شد تا انرژی حقیقتش را در تمام جهان بگستراند و از آنجایی که حقیقت داشت هر چند گاهی تلخ، همه دوستش داشتند و به پاس ِ احترام، به جهان، لقب ِ *جهان ِ حقیقت* داده بودند؛ جهانی که اینک *جهان ِ خاکستری* لقب گرفته بود.
      ****
      *بی‌منطقی* شروع به انتقال ِ انرژی خود به دستگاه کرد.
      باور کردنی نبود، انرژی *بی‌منطقی* به آنی در آسمان به پرواز درآمد و همه‌ی جهان را در بر گرفت...
      ****
      *منطق* که با دیدن این صحنه و شنیدن حال‌وروز ِ *حقیقت* سر جایش میخ‌کوب شده بود، از علت ِ نابسامانی جهان، آگاه شد و چون *عقل کل* را در رأس دید، پی برد که رهایی از این وضع اسفناک بدون خرد ِ جمعی که نبود *حقیقت* را درک و آزادی او را خواهان باشند؛ به سادگی میسر نیست.
       
      *شاهزاده*
       
      پ.ن.. تقدیم به جناب ملحق استاد بزرگوار..🌷
      برای پست بی‌منطق‌ترین مسابقه سایت ادبی شعر ناب..🌷

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۳۱۰۱ در تاریخ يکشنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۱ ۰۵:۰۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0