سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 7 ارديبهشت 1403
    18 شوال 1445
      Friday 26 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۷ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        ماریا
        ارسال شده توسط

        مهدی بدری ماشمیانی(دلسوز)

        در تاریخ : دوشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۱ ۰۲:۵۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۵۰ | نظرات : ۳

        پاییز بود و صدای خش خش برگها از لابلای درختان چنار به گوش میرسید و کلاغی قارقار کنان با خوشحالی خبر از برگ ریزان میداد.
        گنجشکها در لابلای شاخه ها بی تاب و بیقرار نظاره گر فصل خزان بودند.
        آن طرف بر بلندای چنار جغدی پیر تنها و خاموش نشسته بود و به زمستان فکر میکرد.دخترک با ژاکتی که مادرش در تابستان برای او بافته بود و یک خرس کوکی که پدرش زمانی که زنده بود با چوبهای جنگل برایش ساخته بود آرام آرام از پله های کلبه ی چوبی پایین آمد
        کم کم هوا رو به سردی میرفت و دخترک مشغول بازی شد، ناگهان خود را دور از کلبه در دل جنگلی ترسناک دید و هر چه که مادر را صدا زد جوابی نشنید، او ترسیده بود و مثل بید میلرزید
        تشنه و گرسنه از بین درختان میگذشت و نگاهش به سایه ی درختان می افتاد و ترسش بیشتر و بیشتر می شد.
        مادر که در کلبه مشغول پختن غذا بود ناگهان به خود آمد و دخترک را صدا زد:
        کجایی دخترم؟!
        هوا تاریک می شود، بیا داخل کلبه دیگر هر چه بازی کردی کافیست.
        اما صدایی نشنید و با دلهره از کلبه بیرون آمد.
        به این طرف و آن طرف نگاه کرد ولی خبری از دختر کوچکش نبود.
        دخترک هر چه جلوتر میرفت از کلبه و مادرش دورتر و دورتر میشد آنقدر جلو رفت تا کاملا دور شد و هوای گرگ و میش جنگل هم تاریک شده بود و دخترک تنها دیگر نایی برای راه رفتن نداشت.
        او در جنگل گم شده بود و هر چه تلاش کرد راه کلبه را پیدا نکرد.
        کنار یک درخت در گوشه ای نشست و شروع کرد به گریه کردن.
        گریه میکرد و مادر را صدا میزد آنقدر صدا زد تا اینکه صدایش هم خاموش شد و زیر همان درخت بی هوش افتاد.
        فرشته او را با خود برد و لباس سفیدی به او داد و گفت:
        گریه نکن دختر زیبا، نترس، من فرشته هستم و به تو آزاری نمی رسانم، میخواهم کمکت کنم، در آسمان بودم که تو را تنها در جنگل دیدم و برای کمکت به زمین آمدم.
        راستی بگو نامت چیست؟
        دختری به این زیبایی حتما نام قشنگی هم دارد.
        دخترک که حالش بهتر شده بود با صدای نازک و غمگینی آرام گفت: اسم من ماریاست، اینجا کجاست؟ مادرم کو؟
        فرشته با صدای دلنشینی گفت: اینجا بهشت است دختر خوبم نگران نباش من با تو هستم و اینجا هیچ کس با تو کاری ندارد، هر چه قدر دوست داری بازی کن و از هر غذا و میوه ای که دوست داری بخور، تو با من به بهشت آمدی و اینجا برای همیشه با شادمانی زندگی خواهی کرد.
        دخترک به همراه فرشته پرواز کرده بود و به بهشت رسیده بود.
        ...
        مهدی بدری(دلسوز)
         
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۲۷۹۴ در تاریخ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۱ ۰۲:۵۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        محمد رضا خوشرو (مریخ)
        دوشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۱ ۱۲:۴۳
        داستان زیبا و غمگینی بود .
        جناب بدری .
        غمگین و احساسی و رمانتیک .
        .
        خندانک
        محمد قلی پور
        دوشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۱ ۲۱:۵۶
        👏👏👏👏🌹🌹🌹
        جواد کاظمی نیک
        جمعه ۱۲ اسفند ۱۴۰۱ ۰۱:۱۲
        دوردبرشما زیبابود 🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
        🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
        🪻🪻🪻🌹🌹
        ⚘️⚘️⚘️⚘️
        🌺🌺🌺
        🌻🌻
        ❤️
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0