برلبم جشنی ست
خون میچکد از،
تارِ دلِ سازِ من
از زخمه ی تارِ دلنواز من
بادِ هوا نیست ،
این اَیاز من
عجب خون گرمند بندرعباس و،
خرمشهر و، آبادان و اهواز من
چه زیباست درمیانه ی هُرم خورشید ، این آواز من
وقتی ازشکست دشمن برلبش جشنی ست
بس نیست اینهمه تسلطِ نیرنگ ؟
ای خوش این رهاییِ عقاب و بازِ من
ای خوش این رهاییِ اسبِ تیزتازِ من
چه خوبست رسیدن به بهشتِ خاصِ من
من کی ام که یک بهشت مالِ من باشد ؟
ولی این بهشتِ اندیشه را دارم
لبخند میزند لبم به لبخندِ ماهِ همچو داسِ من
غرقه ام دراین بهشت همچون دریای ،
پُرازامواجِ احساس من
ازاین دنیا همین عشق است ، ارزنده میراث من
همین نزدیک به رفتن ، چه زیبا شده شانس من
فالگیر و بلبلِ زیباش ، هاج و واج شدند برمن
یکریز جفت شش ، می آورَد تاس من
دگر مُرده ، خوی زشتِ نفْسِ همچون عمروعاص من
باید لَم دهم دراین بهشت اندیشه
با فرارم ز دستِ آن ظلمِ طرّار،
چه خوش گشته اند انفاس من
فانوس به دست دنبال خویش بودم و خود را یافتم
نه دراینجا ، در شهرِ اُزِ رؤیاهام
با فرشته ی آزادی ام چه خوب بود لاسِ من
چه خوب بود پَریِ ساز و، عشق و من و،
دفِ حلق به گوش و، زدن از یارم و رقصم و، آواز من
دگرمن برای خالقم دَفی حلقه به گوشم
چه خوبست این دلِ دلبازمن درکنار عطرِ گلِ یاس من
بهمن بیدقی 1404/2/11
درود بر شما جناب بیدقی عزیز
بسیارزیباست وتامل برانگیز