.
پرسیدم ای ستاره ندانی که صبحدم
کی می رسد زراه
آنجا معا شرانت او را ندیده اند
آیا صدای پایش هر گز شنیده اند
موج نگاه صبح به دلشان عبورکرد
حرفی نزد ستاره که گفتم
تاکی ترا هراس و
غم از راز گفتن است
پنداشتی هنوز زمان نهفتن است
او در جواب گفت
تا آن دمی که منزلت آفتاب را
در پر تو تصور تاریک خویشتن
تصویر می کنی .